نگاهِ خیرهی آیدین
خلاصهی داستان: آیدین، بازیگرِ سابق تئاتر، حالا در یکی از روستاهای دورافتادهی ترکیه، مدیریتِ هتلی سنگی را بر عهده دارد و پذیرای توریستهاست. او همراه خواهرش نجلا و همسرِ جوانش نیهال روزگار میگذراند. آیدین مردِ میانسالِ انگار گیج و گنگیست که از دور و برش خبر ندارد و به نظر میرسد تنها دلمشغولیاش نوشتن مقاله برای روزنامههایی کماهمیت است تا اینکه کمکم بر اثر حرفهای دیگران، پی به اوضاعِ درونی و بیرونیاش میبَرَد …
یادداشت: اینبار دیگر کمتر از آن چشماندازهای تابلوگونهای که آدمها در آن کوچک و ناچیز به نظر میرسیدند خبری هست. اینبار بیلگه جیلان بیشتر از قبل به خودِ آدمها نزدیک شده و سعی کرده با دقتی وسواسگونه، مثل همیشه، آنها را بکاود. دیالوگهای پُر شمار و زمانِ بالای فیلم، نشانگر همین نکته است. هر چه به انتهای فیلم میرویم، سکانسها طولانیتر و به دنبال آن دیالوگها هم بیشتر و بیشتر میشوند. مثل سکانس طولانی جر و بحث نجلا و آیدین که از موقعیتی ساکن شروع میشود و کمکم جر و بحث بالا میگیرد و طی همین صحنهی بسیار کلیدیست که ما به آیدین و نجلا نزدیکتر میشویم. تلاش آنها برای موجه جلوه دادن خودشان، تضادهایی که بینشان برقرار است، اختلافاتی که انگار تاکنون به دلیلِ برخی ملاحظات به زبان نیاورده بودند، کمکم رو میشود؛ نجلا از نوشتههای آیدین ایراد میگیرد و بعد شخصیتِ او را مورد نقد قرار میدهد که: خانواده همیشه انتظارِ بیشتری از آیدین داشتند که برآورده نشد و همینطور ادامه میدهد تا جایی که آیدین عصبانی میشود و نجلا را متهم به تنبل بودن و بیهدف بودن و تلخ زبان بودن میکند و حتی کار به جایی میرسد که به او میگوید وقتی آنجاست، وقتی پشتِ سرِ او دراز کشیده، او نمیتواند تمرکز کند و احساس بدی دارد. در حالیکه همین آیدین در اوایل فیلم، وقتی نجلا برایش چای میآوَرَد، به او میگوید مگر فقط تو به فکر من باشی. اینطوریست که جیلان با دیالوگهایی پُرشُمار و با کمترین جلوهنمایی دوربینش ( مثل همیشه )، وجوه مختلفِ آدمهایش را میکاود. آدمهایی که در یک لحظه، درگیرِ احساسات و عواطف و افکارِ مختلفی میتوانند باشند و قضاوت دربارهشان کارِ سادهای نیست. مثل سکانسِ یاد شده که با جر و بحث این خواهر و برادر، کمکم پی میبریم درونیاتشان چیست. یا مثلاً باز هم در سکانسِ طولانی دیگری مثل رویارویی آیدین و نیهال، همین چند وجهی بودنِ آدمها و احساساتشان کاملاً بارز است؛ نیهال از جوانیاش میگوید که انگار زیرِ سایهی خداگونهی آیدین، به تباهی رفته و آیدین هم از آزادیهایی میگوید که در طول زندگی به نیهال داده و خوبیهایی که در حقش انجام داده است. اینجاست که ما بیشتر به نیهال، افکار و ترسهایش نزدیک میشویم، همچنانکه آیدین را هم بیشتر، حالا بیشتر از اوایل فیلم و چند صحنهی قبل که داشت با خواهرش جر و بحث میکرد، میشناسیم. انگار اینجا وجوهِ دیگری از شخصیتِ او برای بیننده رو میشود. اگر در هنگام صحبت با نجلا، دست و پا بسته و مظلوم بود، حالا در اینجا انگار مردِ متکبریست که نیهال را در بندِ خود گرفته و زمانی هم که از روی حسادتِ پیرانهسرش، دفتر و دستکِ برنامههای خیریهی نیهال را برمیدارد تا مثلاً به قول خودش به آنها رسیدگی کند که مبادا کسی سرِ نیهال را کلاه بگذارد، بیش از پیش به سویهی حسود و نگاهِ از بالا به پایینش پی میبریم. اینگونه است که هر چه جلوتر میرویم، انگار آدمها را بیش از پیش میشناسیم و درگیرشان میشویم. انگار هر چه جلوتر میرویم، جایگاه آدمها در نظرمان دائماً تغییر میکند. حتی شخصیتهای فرعی مثل لِوِنت، آن معلمِ مدرسه و حمدی، آخوندِ روستا و برادرش اسماعیل، هم در گسترهی این تغییرِ دیدگاه قرار میگیرند. آنها هم به نوبهی خود حرفهایی برای زدن دارند؛ حمدی ابتدا به نظرمان موذی میرسد ( همانطور که آیدین هم چنین به نظرش میرسد ) اما وقتی نیهال به خانهاش میرود تا پولِ خیریه را به او بدهد، با دیدنِ خانه و زندگی محقر و مشکلاتش، با او هم همذاتپنداری میکنیم و این دربارهی برادرش اسماعیل هم صادق است. همچنان که نیهال در چند صحنهی قبل، در مقابلِ آیدین، مظلوم به نظر میرسد، حالا در خانهی حمدی و برادرش، این آنها هستند که مظلوم به نظر میرسند.
اما این میان، آیدین، بیش از باقی آدمها زیرِ ذرهبین فیلمساز قرار میگیرد. مردی که نمادش میتواند همان اسبِ گرفتار در رودی باشد که به سختی از آب بیرون میکشندش و حیوانِ زبان بسته به شکل دردناکی نفسنفس میزند. نگاهِ خیرهی آیدین به اسب، انگار نوعی نزدیکی به حیوان را تداعی میکند، انگار دست و پا زدنِ خودش را در زندگی میبیند. آن موتورسوارِ مسافرِ هتل که آزادانه سفر میکند و هیچ زمان و مکانِ معینی برای کارهایش ندارد، درست در مقابلِ اوضاعِ آیدین قرار میگیرد که در آن محلهی سنگی انگار مسخ شده است. پیداست که آیدین میخواهد مانند او آزاد و رها باشد، اما انگار دیگر فرصتی برایش باقی نمانده یا پای آزادی ندارد دیگر. پس لااقل اسب را آزاد میکند تا بلکه نمایندهی او باشد. هر چند او در یک سفر اودیسه وارِ درونی، دچار تغییر و تحولاتی میشود. اویی که به هیچ چیزِ دور و برش توجهی ندارد، اویی که حتی مستأجرینش را هم نمیشناسد و حتی قیمتِ شیشهی ماشینش که شکسته را هم نمیداند، اویی که خبر از وضع و اوضاعِ جادهای که روستائیان از آنجا تا هتلش پیاده میآیند ندارد، در نهایت، روستای « گاریپ » ( غریب ) را به چشم میبیند؛ همانجایی که آن دخترِ ناشناس دستِ کمک به سمتش دراز کرده بود.
خلاصه اینکه فیلم تمام آدمهایش را یک به یک جلو میکِشد تا ما به حرفهایشان گوش کنیم و البته قضاوت نکنیم. بگذاریم خودشان کمکم خودشان را برایمان عیان کنند. شاید قضاوت بماند برای بعد از یک خوابِ زمستانی طولانی.
فیلم های دیگرِ بیلگه جیلان، در « سینمای خانگی من »:
ـ اقلیم ها ( اینجا )
ـ دوردست ( اینجا )
ـ روزی روزگاری در آناتولی ( اینجا )
سلام.
نوشتین که “پیداست که آیدین میخواهد مانند او آزاد و رها باشد، اما انگار دیگر فرصتی برایش باقی نمانده یا پای آزادی ندارد دیگر. پس لااقل اسب را آزاد میکند تا بلکه نمایندهی او باشد.”
اتفاقا این آیدینه که انگار خودشو مرد قدرتمند روستا میدونه. یه جور امپراطوریه براش، دلبسته به یادداشتهاشه و به همه چیز گیر میده، به موقع دستش رو برای دستبوسی میاره. تو همه کارا دخالت میکنه.(عملا نهال انگار وسیله ایه براش)
اینکه بر میگرده به خونه اصلا دلیل نمیشه که تغییر و تحول کرده باشه، چون در خلال سکانس حرفاش با نهال، نهال به این نکته اشاره میکنه که دیگه حوصله این حرفاتو ندارم(انگار که اواین بارشون نیست همچین بحثهایی)
چرا نرفت؟ یعنی این نرفتن دلیل تحولشه؟معلوم نیست.
سلام
خب آن جمله ی من، چه تناقضی دارد با حرف شما؟! آدمی که می خواهد آزاد و رها باشد، نمی تواند خودش را مردِ قدرتمندِ روستا بداند؟! ضمن اینکه، من که در نوشته اشاره کرده ام آدم های داستان، هر لحظه در موقعیتِ جدیدی قرار می گیرند و با جلو رفتنِ زمان، بیشتر و بیشتر می شناسیمشان. آیدین یک زمانی از بالا به پایین نگاه می کند و یک زمانی از پایین به بالا نگاهش می کنند. در پایانِ داستان هم بهرحال او تغییراتی کرده است. آنطور هم نیست که اصلاً هیچ اتفاقی درونش نیفتاده باشد. ممنون.
آخه نوشتن میخواهد آزاد باشد اما نمیتواند. خوب مرد قدرتمند روستا نمیتونه آزاد باشه؟ دیگه باید چیکار بکنه که آزاد باشه؟ توی تمام کارهای نهال که دخالت میکنه. دیگه آزادی یعنی چی؟
ما که دعوا نداریم. فقط خواستم نظرمو بگم. چرا عصبانی؟! 🙂
اتفاقا اگه از دید نهال نگاه کنیم انگار این عادتش بوده که خودش رو به تحول بزنه، پس نمیشه گفت قطعا تغییر کرده.
آزادی به معنای جوان و جسور و رها بودن است. آیدین دیگر سنش اجازه نمی دهد که بخواهد مثل آن جوانِ جهانگرد، هر کاری دلش می خواهد بکند. ضمن اینکه قدرتش را هم ندارد. او مسخِ آن محیط شده و در دور و برش غرق شده است. اصلاً آن هتلِ سنگی، نمادی ست از وضعیتِ آیدین؛ چه در ظاهر و چه در باطن.
و ضمناً نمی دانم چرا فکر کردید من عصبانی هستم.
ولی نظر من اینه که خودش نمیخواد تغییر کنه، وگرنه با اون برخورد نهال نباید برمیگشت…
بیخیال اصن.
نمیدونم اخه لحن جوابتون یه جور بود.
ببخشید در کل.
با این همه نعریف و تمجیدی که از این فیلم شد اما عجیبه ذره ای حسم نسبت بهش عوض نشده.من این فیلم رو اصلا دوست نداشتم…
فقط جایی که آیدین به جوان میگه کجا میری و میگه نمی دونم هرجا شد رو پسندیدم.
فیلم آخر برادران داردن خیلی زیباست.از اوناییه که حسابی به سلیقم می خوره.
« دو روز، یک شب » لذت بخش بود. به زودی مطلبی درباره اش خواهم داشت.
کل فیلم یه طرف صحنه پردازیش یه طرف.عجب صحنه های ناب و بکری از طبیعت اطراف هتل میگرفت آقای جیلان
بعد از یک سال دوباره Winter Sleep را دیدم.پارسال اصلا خوشم نیومد اما اینبار به نظرم عالی و جهان شمول اومد که نه تنها خسته ام نکرد که از تموم شدنش ناراحت هم شدم.عجیبه که انقدر نظرک نسبت به پارسال عوض شده…یاد حرف دوست آیدین در خانه اش افتادم ک اواخر فیلم می گفت همیشه فکر می کرد بچه والدینش می مونه اما حالا زنش مرده و بچه هاش هم خارج هستن و تو خونه تنهاست…گذر عمر چه اندکش چه بسیار…
در هر صورت فیلم عجیب و بسیار عالی و خاصی هست.هرچی بیشتر بهش فکر می کنم و با دوستام حرف می زنم یه چیز جدید ازش می فهمم.ممنون از مطلب ویژه تون… زمستون ۹۴هم داره کم کم به انتها نزدیک میشه…
ممنون از شما.
این شخصیت پردازى فقط از جیلان انتظار مى رفت البته زمان زیاد فیلم هم بی تاثیر نبود تو شناخت شخصیت ها ولى در کل شاهکار بود فیلم.
این فیلم رو من هم دوست داشتم.
اسماعیل دستشو به شیشه دخمه اجاره ای اش می کوبه، شیشه می شکنه و دستش خونی می شه و بعد به تلخی می خنده و می گه چطور بود؟ خوب شد؟ حالا درست شد؟ راحت شدین؟ برای دیه شیشه شکسته یه سیلی. براتون کافی بود؟ یا این که صداش کنم و چند تا دیگه بزنم؟ مردک، واسه چندرغاز بدهیه اجاره، یخچال و تلویزیون ما رو برداشتید بردید، کافی نبود، ها؟ حالا هم افتادی دنبالِ یه الف بچه؟
صحنه ای از فیلم هست که من دوسش داشتم که نیهال پیشِ ملا حمدی می ره، الیاس گوشه ای رو زمین با اخم نشسته و داره مشقاشو می نویسه و ملا حمدی هم حسابی دستپاچه و هول شده و می ره چایی بیاره….. نیهال با الیاس تنها می شه و ازش می پرسه چه درسی داری می خونی؟ الیاس با بی میلی می گه ریاضی. ازش می پرسه می خوای چی کاره بشی؟ مهندس؟ اِلیاس می گه نه می خوام پلیس بشم.
بعدتر تو اتاقِ کناری نیهال پولِ قابلِ توجهی رو به ملاحمدی می ده تا کمک خرجی برای خانواده باشه و اسماعیل که تازه وارد شده همه اون اسکناس های نو رو می ریزه تو شومینه، نیهال شوکه شده و می زنه زیرِ گریه و الیاس شاهدِ این صحنه از لای دره و اسماعیل کنارِ شومینه همونطور ایستاده اشک می ریزه…..حالا نیهال داره زار می زنه و رانندگی می کنه تو بوران و برف و سرما….
و یا
و البته تمام این تغییرات منجر میشه که آیدین سرانجام برای نوشتن کتابی که در سر داشت دست به کار بشه.با ارجاع به دیالوگ کلیدی که پسر موتورسوار بهش گفت:وقتی کاری رو شروع کنی نصفشو انجام دادی.
و دخمه هایی که مردم فیلم توشون زندگی میکردن شاید نشوندهنده دنیای ذهنی تیره و ناآشنای هرکدوم از اونها بود.دخمه هایی که در طول روز هم تاریک بود و فقط باریکه نوری به صورت صاحبش تابیده میشد
شدیدا حس میشه با تموم شدن امتحاناتم,باید این هفته برای بار سوم این فیلم محبوبمو ببینم.
ببخشید اگ شما بخواین بگین این فیلم کلا راجع ب چیه چی میگید.میخوام ب یکی بگم ک زیاد اهل فیلم فضاسازی و فرم و رعال بودن نبودن نیست.فقط براش داستان و ماجرا و مفهوم مهمه.
یک سوال.ایا ترکیه برای شهروندانش سربازی اجباری داره؟محض کنجکاوی
ببخشید ازین ب بعد با این اسم کامنت میزارم.coldplay
من اینهمه درباره اش نوشتم! این فیلم اتفاقاً فیلم فضاست و از طرف دیگر اتفاقاً فیلم داستان هم هست. متوجه جمله تان نشدم کلاً! اما به هر حال چیزهایی که را که نوشته ام، دوباره بخوانید. کاملاً مشخص است این فیلم راجع به چه بحث می کند. ضمن اینکه: بله، سربازی در ترکیه اجباری ست!
اتفاقا چون می دانم فیلم فضا و بازی بازیگران است و قاب ها,ازتون پرسیدم,وگرنه خودم در حد خودم فیلم را دریافت کردم.اما دوستم فقط براش داستان مهمه.بخاطر همین پرسیدم.چیز خاصی از فضاسازی سرش نمیشه!!!!
ممنون.چه بد.تاریخ اعزامم اول دی هست.
نگران سربازی نباشید. خیلی زودتر از چیزی که فکرش را بکنید می گذرد. مثل همه ی زندگی. هر چه سخت بگیرید، سخت پیش خواهد رفت.
یکی از بهترین فیلم هایی که دیدم. شخصیت پردازی بی نقص و نشون دادن پیچیدگی روحیات انسان، و خاکستری بودن همه ی ماها! هیچ شخصیت کاملا مثبت یا کاملا منفی رو در فیلم نمیبینیم. در بعضی قسمت ها به نظر میومد که این فرد واقعا خوب و خیرخواه و در قسمتی دیگر عجیب مغرور و کور است!
و توجه به این قضیه که زندگی کردن درکنار آدم هایی که حرف همدیگر را نمیفهمند و برداشت هایشان تا این حد تفاوت دارد چقدر میتواند جانفرسا باشد را دوست داشتم.
فیلم بسیار بسیار جالبی بود. بعد از مدتها، اولین فیلمی که از دیدنش پشیمان نشدم!
کسی راجب وجدان و نیت خیر مسیر جهنم. که کل پیام فیلم بود نمیگه
راههای منتهی به جهنم با سنگ های نیت پاک پوشیده شده.
من اینو بیشتر از درخت گلابی وحشی دوست دارم اون صحنه هایی که نیهال می ره خونه مستأجرها و درنهایت اسماعیل پول رو میندازه تو آتیش فوقالعاده است . و کل این ماجرای این مستأجران شبیه قسمتی از برادران کارامازوفه.
من در یک روستا زندگی میکنم و اقامتگاه بومگردی دارم
این فیلم برای من وحشتناک بود…