سئوک وو تاجر موفقیست که قرار میشود دختر کوچکش را به بوسان نزد همسرش ببرد. او و همسرش مدتیست که از هم طلاق گرفتهاند. ورود آنها به قطار همزمان میشود با شایع شدن ویروسی که آدمها را به زامبی تبدیل میکند. ورود مخفیانهی یکی از زامبیها به قطار مقصد بوسان، آنجا را تبدیل به جهنمی میکند که فرار از آن غیرممکن به نظر میرسد … یک فیلم سراسر جذاب و نفسگیر که یک لحظه هم نمیتوانید از دیدنش چشم بردارید. فضاسازی فوقالعادهی کارگردان جبران خط داستانی نحیف و حتی کلیشهایاش را میکند. زامبیهای این فیلم به شدت ترسناک و واقعی از کار درآمدهاند. همهچیز سر جای خودش قرار دارد از بازیهای به شدت خوب تا تدوین و موسیقی نفسگیر. یکی از آن فیلمهایی که بعد از تمام شدنش باید از خانه بیرون بروید و هوایی بخورید. فقط مراقب دوروبرتان باشید که همسایهها تبدیل به زامبی نشده باشند که ناگهان از پشت شما را بگیرند و دندانهایشان را در گردنتان فرو کنند!
لینک مردیست که گذشتهی پر از الکل و خشونت خود را فراموش کرده و حالا در یک کاروان به تنهایی زندگی را سپری میکند. اما وقتی یک روز دختر گمشدهاش به سراغش میآید و میگوید گرفتار یک باند خطرناک قاچاق شده است، لینک دوباره گذشتهاش را جلوی چشمانش میبیند … فیلم از الگوی آشنایی استفاده میکند؛ آدمی که حالا در آرامش زندگی میکند اما بر اثر حادثهای گذشتهاش برمیگردد. داستان جدیدی در کار نیست. همهچیز قابل پیشبینی و به شدت فایلبندی شده است. مل گیبسون در نقش پدر به خوبی ایفاگر نقش مردیست که گذشتهی عجیبی را از سر گذرانده و حالا تلاش میکند همهچیز را فراموش کند اما دردسر به سراغش میآید. مردی که برای دخترش، خود را به کشتن میدهد. پایان فیلم را لو دادم؟! نگران نباشید، این فیلم برای شگفتزدهکردن شما ساخته نشده است!
راما جرمی مرتکب شده که اکنون ناخواسته در مسیر گریز قرار گرفته است … کریم لکزاده را با فیلمهای کوتاهش میشناسیم. اولین فیلم بلند لکزاده به نوعی در حالوهوای آخرین فیلم کوتاهش قمارباز است با این تفاوت که اگر قمارباز در فضایی سرد و یخزده و برفی میگذرد قیچی در فضای تبزده و داغ جنوب اتفاق میافتد. آدمهای هر دو فیلم در مکانی اسیر شدهاند که انگار خلاصی از آن ممکن نیست. لکزاده همچنان که در قمارباز علاقهی خود را به خلق فضایی هذیانی به تصویر میکشد در قیچی هم شخصیت اصلی داستان در فضایی معلق میان عینیت و ذهنیت اسیر است. لکزاده تلاش میکند ذهنیت در حال فروپاشی شخصیت اصلی داستانش را با تصاویری گاه حتی بیرحمانه به مخاطب نشان بدهد. دو نمونهی بسیار موفق آن یکی زمانیست که مرد جوان خودش را در میان امواج بهرنگقرمزدرآمده میاندازد و سپس از تپهای قرمز رنگ بالا میرود و دومی زمانیست که خانوادهای که با آنها زندگی میکند شتری را جلوی چشم او و مخاطب به بیرحمانهترین شکل ممکن گردن میزنند و خون شتر روی بدن مرد جوان میریزد و او مجبور میشود خودش را در آب برکهای بشوید. این تصاویر چشمنواز همان مرز باریک بین خیال و واقعیت را طی میکنند و شخصیت داستان را کمکم به جنون میرسانند. اما متأسفانه قیچی هم دچار همان آفتی شده است که میتوان نامش را فیلم کوتاه بلندشده نامید؛ ضعف بزرگ فیلمسازان کوتاهی که به ساخت فیلم بلند روی میآورند. قیچی مایهی چندانی برای تبدیل شدن به یک فیلم بلند ندارد. اگر اینجا هالیوود بود میشد امید داشت حتی با یک آدم تکوتنها در یک قایق کوچک میان اقیانوسی بیانتها هم فیلم بلند قدرتمندی ساخت اما در سینمای ایران و با ضعف ساختاری اساسی فیلمها از فیلمنامه تا اجرا بیشک نمیتوان چنین امیدی داشت. نتیجه این میشود که قیچی تبدیل میشود به فیلم بلند کندی که انگار زمان در آن متوقف شده است و پیش نمیرود. مگر مخاطب چقدر میتواند تصاویر هذیانی فیلم را تحمل کند و منتظر سرنوشت آدم داستان بماند؟ چقدر میشود با المانهای تصویری بازی کرد و مخاطب را بدون اینکه خسته شود پای فیلم نگه داشت؟
آذر دختر جوانیست که تنها زندگی میکند. او کارهای عجیب و مختلفی انجام میدهد از جور کردن ویزا برای تعدادی افغانی تا مشروبفروشی و تا حمایت از اولین آلبوم یک خوانندهی درپیت. آذر تمام این کارها را زیرزیرکی و دقیق انجام میدهد و هیچکس هم نمیداند او دقیقاً کیست … شخصیت لیلا حاتمی یک مادرخواندهی درستوحسابیست با تمام زرنگبازیها و ارتباطات و مافیاییگریهای خودش. شخصیتی که نمونهاش را در سینمای ایران ندیده بودیم. فیلم پرداختی مینیمالیستی دارد البته با پایانی ناموفق و یکهویی که توی ذوق میزند. واقعاً دربارهی بعضی فیلمها نه میشود گفت خوشمان آمده و نه میشود گفت بدمان آمده. چیزی هستند میان این دو. این فیلم همینطوریست.
آندرس که در مرکز بازپروری ترک اعتیاد بستریست، برای یک مصاحبهی کاری مرخصی یکروزه میگیرد. او که تا پیش از این قصد خودکشی داشته، از زندگی ناامید است و خودش را به شدت درمانده میداند … یک فیلم پرحرف که احتمالاً از روی رمان پرحرفی هم برداشت شده است. آندرس در طول مسیر، دوستیها، عشقها و مستی را تجربه میکند و آخر هم خودش را به کشتن میدهد. تغییری ایجاد نشده است. آندرس خودش را قبول ندارد.
مینا بازیگر معروفیست که یک روز لپتاپش را از او میدزدند. دزد لپتاپ فیلمی برای او میفرستد و نشان میدهد که از تمام محتویات لپتاپ او کپی گرفته است و به زودی رازهایی را فاش خواهد کرد. مینا که به همراه همسر خوانندهاش روزبه در حال مهاجرت به خارج است، نگران قضاوت مردم دربارهی خودش است … جایی از فیلم سارا دوست مینا به او میگوید «اگر ول کنی و به خارج بروی، محبوبیت را از دست خواهی داد» اما کدام محبوبیت؟! نه نیکی کریمی در نقش مینا که ظاهراً بسیار مشهور هم هست، باورپذیر مینماید، نه سروش صحت در نقش کارگردان و نه آدمهای دیگر در نقشهای دیگر. قضیهی دزدی بهانهایست برای نشان دادن کشمکش درونی این بازیگر زن با خودش و جامعهی اطرافش. فیلم این هشدار اخلاقی را هم میدهد که اینقدر سرک نکشید در کار این آدمهای معروف!
نازنین دختر جوانیست که برای گرو گذاشتن گردنبندش وارد عتیقهفروشی مردی میانسال میشود و از همینجاست که عشقی نافرجام بین او و مرد شکل میگیرد … سعید عقیقی به عنوان فیلمنامهنویس اینبار تلاش کرده یک شبهای روشن دیگر بنویسد هرچند ظاهراً فیلمنامهی این فیلم سالها پیش و همان زمانی نوشته شده که فیلمنامهی شبهای روشن. اما اینبار استاد و زن جوان آن داستان را کمی تغییر داده. مثلاً استاد تبدیل شده به عتیقهفروشی که گذشتهی مبهمی دارد و برخلاف کار و ظاهرش اهل کتاب خواندن و شعر و «حال» است. اینجا هم یک قضیهی عاشقانهی جمعوجور در میان است که تلاش میکند شخصیتهایش را به ما بباوراند. شاید این فیلم بهترین فیلمنامهی عقیقی نباشد اما بهترین فیلم کارنامهی اصغر نعیمیست.
النا دختر روسیست که به کلبهی جنگلی زوجی جوان میآید تا از زن خانه، لوییس مراقبت کند. لوییس ادعا میکند نمیتواند بچهدار شود. او که فهمیده النا به پول احتیاج دارد، به او پیشنهاد میدهد اسپرم همسرش کاسپر در رحم او پرورش پیدا کند و از این طریق النا هم به پول خوبی برسد. جواب مثبت النا نتیجهی هولناکی بهبار میآورد … فیلم آشکارا ادای دینیست به بچهی رزمری پولانسکی و این از روی پوستر آن هم پیداست، اما در خود فیلم چیزی پیدا نیست! مراحل بهجنونکشیدهشدن النا خیلی تکراریست و به نتیجهی قابل انتظاری هم ختم میشود. اما مهمترین نکته این است که چرا بچهی درون شکم النا شیطانیست؟ منشأ و منبع این ماجرا از کجاست؟
پارک مجازات نام نقطهای بیابانی و تبزده است که آشوبگران اجتماعی و شورشگران ضد دولت را به آنجا منتقل میکنند. بیابانی که زندانیها باید برای نجات جان خود مسیری طولانی را تا رسیدن به نقطهای مشخص بدوند در حالی که پلیسها با تفنگ و ماشین دنبالشان هستند … واتکینز با ساختاری مستندگونه به دولت میتازد و آن را به نقد میکشد. هر چند حرفهای زندانیها رو به قاضی دادگاه حالا دیگر کمی شعاری به نظر میرسد. واتکینز، تندوتیز، نشان میدهد که چطور بالادستیها مردم زیردست را به بند میکشند و کوچکترین نافرمانی را برنمیتابند. مردم محکومینی هستند که سرنوشت محتومی در انتظارشان است چرا که چرخدندههای جامعه توسط بالادستیها باید بچرخد، آنطور که خودشان میخواهند.
واتکینز در این مستندنمای چهلدقیقهای هم با سبک منحصربهفرد خود آیندهنگری میکند و نشان میدهد در صورت انفجار بمب اتم در منطقهای از انگلستان چه بلایایی سر ساکنین آن منطقه و انسانهای دوروبر خواهد آمد. در نتیجه این مستندنما در واقع به جای بازسازی واقعیتهای گذشته، اتفاقی را در آینده تخیل میکند و به واقعیترین شکل ممکن، انگار که اتفاق افتاده باشد به تصویرش میکشد. جالب اینجاست که این فیلم برندهی اسکار بهترین مستند شده است، در حالی که هیچچیزش واقعی نیست! تنها صحنهها بهشدت واقعگرایانه هستند طوری که بهسختی میشود تصور کرد تمام آدمهای جلوی دوربین از بازیگران محلی و ناوارد همان منطقهی کوچک انگلیس هستند که داستان فیلم در آنجا اتفاق میافتد.
لتی به غرب میآید تا با پسرعمویش بورلی دیدار کند. غربی که بادی دائمی همراه با شن و ماسه همیشه در آن در جریان است و ساکنینش را میآزارد. زن بورلی از اینکه لتی و همسرش رابطهی نزدیکی با هم دارند ناراحت است و تلاش میکند لتی را از بورلی جدا کند. لتی ناچار میشود با یکی از دوستان بورلی به نام لیگ ازدواجی اجباری بکند … شستروم بازیگر توتفرنگیهای وحشی (اینگمار برگمان) درامی اخلاقی را دستمایهی مهمترین فیلمش قرار داده است. عنصر باد به عنوان موتیفی که در تمام طول فیلم حضور دارد و شخصیتها را به چالش میکشد امکانی برای شوستروم فراهم کرده تا قدرت تصویرگری و کارگردانیاش را به رخ بکشد. باد دائم در حال وزیدن است و هم تماشاگر و هم لتی زیبا را عصبی میکند. صحنهای که در آن خانه از شدت باد میلرزد و سوراخ میشود و لتی در آستانهی دیوانگی تلاش میکند سوراخها را با هر چیزی که دم دستش پیدا میشود بپوشاند، از صحنههای ماندگار فیلم است. این باد بیرحم تمامی ندارد. هر چند حالا دیگر انگیزه و تحول شخصیتها بسیار سست و بیپایه به نظر میرسد (لتی چرا به حرف زن بورلی گوش میکند؟ چرا برنمیگردد شهرش؟ چه لزومی دارد حتماً ازدواج کند؟) اما باد فیلم مهمیست که حتماً باید دید.
فیلم دیگر شستروم در «سینمای خانگی من»:
ـ کالسکهی شبح (اینجا)
معلم شهر کوچکی در آمریکا به دلیل تدریس نظریهی فرگشت داروین در کلاسهایش بازداشت و محاکمه میشود. مردم شهر برای اینکه معلم را به شدیدترین مجازات محکوم کنند، دادستان متیو هریسون بردی را استخدام میکنند. مردی با خدا که آدم بانفوذی است. از سوی دیگر وکیلمدافع معلم هم کسی نیست جز هنری دروموند پیرمردی که برعکس بردی به انجیل و تعصبات بیجا اعتقادی ندارد … فیلم با داستانی پروپیمان و تابوشکنانه تعصبات خشک و جهل بیپایان انسانها را زیر سئوال میبرد. سکانسی که هنری، متیو را به عنوان شاهد به جایگاه احضار و تلاش میکند با منطق و دلیل به او بفهماند که مطالب درون کتاب مقدس آنطور که ذهن تکبعدی متیو فکر میکند، اصولی و درست نیست و بیشتر بر پایهی اساطیر و داستانها بنا شده است، بهترین و تأثیرگذارترین لحظهی فیلم است. وقتی هنری در آن گرمای خفهکنندهی سالن دادگاه برای بهکرسینشاندن حرف خود تلاش میکند، راه سخت و حتی غیرممکنی را برایش متصوریم. جمود فکری و یککتابی بودن ترسناکترین چیز دنیاست.
گروهی از جوانان معترض به دستدرازی شرکتهای خصوصی به جنگلهای آمازون و تخریب آن، تصمیم میگیرند طی اقدامی جدی به آمازون بروند و اعتراض کنند اما بعد از سانحهی هواپیما در میان قبیلهی آدمخواران گرفتار میشوند … فیلم لحظات دلخراش و تکاندهندهی زیادی دارد. از سقوط هواپیما تا تکهپارهشدن آدمها توسط قبیلهی آدمخواران که همگی بسیار عالی از کار درآمدهاند و تبدیل شدهاند به نقطهی قوت فیلم. الی راث به رغم فیلمنامهای نهچندان پروپیمان و شخصیتهایی که قرار نیست آنچنان ما را درگیر خودشان بکنند، موفق شده صحنههای دهشتناک خوبی بسازد و بیننده را اذیت کند. این فیلم فرزند خلف فیلمهایی مثل کانیبال هولوکاست است.
چند دزد به بانک مرکزی اسپانیا دستبرد میزنند اما در این دزدی فقط بحث پولهای درون گاوصندوق مطرح نیست … چقدر آدم کیف میکند که دزدها در آخر پولها را برمیدارند و فلنگ را میبندند و پلیس هم به گرد پایشان نمیرسد! البته اینبار ماجرای هیجانانگیز دزدی با بحث سیاست هم گره میخورد که از اسم فیلم هم میشود تشخیص داد چه میخواهد بگوید.
پروفسور برترام پاتس با هفت نفر از دوستان پیرش در حال نوشتن لغتنامهای جامع هستند. پروفسور پاتس برای هرچهپربارترشدن این لغتنامه به کوچه و خیابان میرود و سعی میکند اصطلاحات و کلمات مردم را یادداشت کند و به لغتنامه بیفزاید تا اینکه در یک کلاب شبانه با دختر جذاب خوانندهای به نام اوشی آشنا میشود که درگیر یک ماجرای جناییست … فیلمنامهی بزرگانی مثل چارلز براکت و بیلی وایلدر در دستان سینماگر بینظیری مثل هاکز تبدیل به کمدی شیرین و جذابی میشود که شاید از کارهای درجهاول هاکز نباشد اما بیشک اثریست بامزه در باب عشق. اوشی برای اینکه همقد پاتس شود و لبانش را به لبان او نزدیک کند، چند تا از کتابهای کتابخانهی پاتس را زیر پایش میگذارد و همین حرکت آغاز تحول پروفسور بیدستوپا و خشکیست که کمکم معنای عشق را درک میکند. او از آدمی که اعتقاد دارد زنها نباید روی عرشهی کشتی باشند و سکان به دست بگیرند، به کسی تبدیل میشود که برای نجات همان زن خودش را در معرض خطر قرار میدهد. تاریخ سینما پر است از شخصیتهایی که با برخورد با یک زن شیرین و جذاب، خودشان را پیدا میکنند.
فیلم دیگر هاکز در «سینمای خانگی من»:
ـ بزرگ کردن بیبی (اینجا)
هری مورگان مرد کمحرف و خشکیست که قایقش را برای ماهیگیری به این و آن اجاره میدهد. عشق او به ماری زنی که در هتل محل اقامت او ساکن است و آرزوی برگشتن به کشورش را دارد، باعث میشود او برای تهیهی پول بلیط زن دست به کاری بزند که برخلاف میلش است یعنی جابهجایی غیرقانونی افراد ارتش آزادیبخش فرانسه از دست فاشیستها … فیلم را چیزی در ردهی کازابلانکا (مایکل کورتیز) میدانند. داستان عاشقانهای که با سیاست گره میخورد اما به آن آلوده نمیشود. هاکز که با ارنست همینگوی دوست بود تصمیم گرفت از رمان او فیلمی بسازد که نتیجهاش یکی از بهترین عاشقانههای تاریخ سینما شد. هاکز مثل همیشه بههیچوجه در سوزوگداز یک داستان عاشقانه نمیافتد بلکه با زیرکی و مردانگی خاصی همچون شخصیت مرد اولش در این فیلم و غالب فیلمهای دیگرش، زن و مرد داستان را وابستهی یکدیگر میکند و پایان خوشی را برایشان رقم میزند. لبخندهای حمایتگرانهی هری به وردست همیشهمستش ادی و لبخندهای شیطنتبار و در عین حال جذاب لورن باکال در طول فیلم و مخصوصاً در نمای پایانی، بهیادماندنی هستند.
جف مسئول هواپیماهای یک شرکت حملونقل هواییست. او مردیست تودار و جدی که عاشق پرواز است و حتی وقتی همکارانش جانشان را در راه پرواز از دست میدهند هم او به سرعت همهچیز را فراموش میکند و به کارش ادامه میدهد. ورود اتفاقی بانی لی به فرودگاه محل کار جف، کمکم جف را دگرگون میکند … فیلم از خاطرات خود هاکز زمانی که در جنگ جهانی اول خلبان بود نشأت میگیرد. به همین دلیل است که صحنههای هیجانانگیز پرواز با هواپیماهای ملخی اینقدر تأثیرگذار ازکار درآمده است. هاکز صحنههایی خلق کرده که هنوز هم دیدنشان جذاب است. او توانسته با تمهیداتی ساده و مربوط به همان دوران ترسناک بودن کار این انسانهای نترس را به بیننده القا کند. روند تبدیل شدن جف از مردی ظاهراً خشن که هنوز ده دقیقه از مرگ دوستش بر اثر سقوط هواپیما نگذشته همهچیز را فراموش میکند به مردی که در انتها برای مرگ دوست دیگرش اشک میریزد، با فیلمنامهای دقیق و پرجزئیات چیده شده و هاکز هم در ارائهی آن سنگ تمام گذاشته است. فیلم پایان فوقالعادهای هم دارد.
اسکار جف بازیگر و مدیر تئاتر، میلدرد پلوتکا را به لیلی گارلند بازیگر معروفی بدل میکند. لیلی به دلیل اختلاف با اسکار او ترک میکند و به هالیوود میرود. اسکار که به شدت از این امر عصبانیست تلاش میکند به هر کلکی که شده لیلی را دوباره به سمت خودش جذب کند … یک کمدی اسکروبال موفق از هاکز که شاید جز اولین نمونهها محسوب شود. بازی قدرتمند جان باریمور و کارول لمبارد جوانمرگشده، بیشک نقطهی قوت این کار است. شیمی بین این دو و کلنجاری که با هم میروند با آن ریتم سریع دیالوگها و حرکات، این فیلم را به کمدی سرحالی تبدیل کرده است که در قسمتهایی واقعاً از مخاطب خنده میگیرد.
تونی کامونته، خلافکار خردهپاییست که در اوج دوران ممنوعیت مشروبات الکلی، با اراده و غرور و اعتمادبهنفسی که دارد کمکم تبدیل میشود به گنگستری بزرگ … شخصاً صورتزخمی دیپالما را ترجیح میدهم. هاکز، با توجه به آن نوشتههای ابتدای فیلم که بهوضوح در مخالفت با رشدونمو گنگسترهایی از نوع تونی میگوید، شخصیتی خلق کرده یکسر منفی بدون جنبههای قهرمانانه. شاید در دورانی که فیلم ساختهشده، یعنی اوایل دههی سی، محکوم کردن صریح و شفاف این گروههای خودمختار گنگستری با مدیوم سینما کارساز بود و باید انجام میشد. تازه یکسال بعد از فیلم بود که ممنوعیت مشروبات الکلی دورانش بهسر آمد. پس هاکز شخصیتی خلق کرد منفی که همذاتپنداری با او کار سختیست. مردی خشن و بدرفتار و بیمبالات که برای رسیدن به قدرت هر کاری میکند و همهچیز را زیر پا میگذارد. تونی مونتانای دیپالما با اینکه منفیست اما جذابتر است و بیشتر جلب توجه میکند. بدیاش از نوع جذابیست که با بازی بینظیر آل پاچینو جذابتر هم میشود. اما هاکز فیلمی تروتمیز و گنگستری ساخته در مذمت گروههای زیرزمینی و تبهکاران خشن. پلانسکانس ابتدای فیلم بسیار دیدنیست.
آلوین یورک، جوان لاابالی و همیشهمست روستا، همه را عاصی کرده است. کار او شکار روباه و مست کردن در کافههاست. اما وقتی عاشق دختری زیبا به نام گریسی میشود، تصمیم میگیرد زندگیاش را عوض کند. این تصمیم او را تا بالاترین مقامها میرساند … هاکز در این درام دو ساعتوبیست دقیقهای حکایتگر زندگی رو بهاوج مردیست که معنای وطنپرستی و آزادگی را درک میکند و به آنچه که میخواهد میرسد. ابتدای فیلم او با تیراندازی و سروصداهایی که ایجاد میکند مانع از دعاخواندن مردم در کلیسا میشود اما کمی بعد ورق برمیگردد: او در یک سکانس بینظیر به خدایش ایمان میآورد؛ رعدوبرقی دهشتناک او را از روی اسب پایین پرت میکند. لحظهای بعد متوجه میشود تفنگش از وسط چاک خورده است اما خودش و اسبش سالم هستند. در همین لحظه صدای دعاخواندن شادانهی مردم را در کلیسا میشنود و به آن سمت میرود. وارد که میشود، کشیش و بقیه از دیدن او جا میخورند اما دعا خواندن را قطع نمیکنند بلکه کاری میکنند که آلوین هم همراهیشان کند و اینگونه است که آلوین عضوی میشود از کلیسا. البته جرقهی اولیهی تغییر آلوین از عشق به گریسی زده شده بود. از تلاش برای بهدستآوردن گریسی و عزم کردن جزمش برای خرید آن زمین کنار دریاچه برای تشکیل یک زندگی خوب با این زن زیبا. با شروع جنگ مسیر زندگی آلوین هم تغییر میکند اما به سمتی که به همهچیز میرسد؛ شهرت، افتخار و محبوبیت. عزم جزم او و قابلیتهای فراوانش در میدان جنگ هم کمکش میکند که دشمن را یکتنه ازپا دربیاورد و اینجاست که هاکزِ میهنپرست به شکلی نمادین نشان میدهد که آمریکا با وجود این مردان است که به قله میرسد. اما نکتهی جالبی که در فیلم وجود دارد این است که آلوین یک مذهبی مخالف جنگ است. او این را به ارشدهایش میگوید تا از تفنگ به دست گرفتن معافش کنند و ارشدها هم حرفش را باور میکنند. اینجا اگر بود تمام سربازان خودشان را مذهبی میخواندند!
هیلدی جانسون میخواهد کار روزنامهنگاری را کنار بگذارد و با نامزد جدیدش به تعطیلات برود. اما وقتی وارد دفتر روزنامه میشود تا با همکاران و همینطور همسر و رییس سابقش والتر برنز خداحافظی کند، والتر تلاش میکند او را به زندگی گذشتهاش برگرداند و هر طوری شده دوباره با او ازدواج کند … یک کمدی همچنان سرحال و سریع که شنیدن همهی دیالوگهایش آن هم در نشست اول غیرممکن به نظر میرسد. هاکز گفته بود که میخواست فیلمی بسازد که هنرپیشهها مثل واقعیت در حرفزدنهای یکدیگر بپرند و انتهای جملهی اولی در ابتدای جملهی نفر دوم پوشیده شود. شخصیتها مثل فرفره حرف میزنند تا یکی از سریعترین فیلمهای تاریخ سینما ساخته شود. بیلی وایلدر نسخهی دیگری از نمایشنامهی بن هکت و چارلز مکآرتور ساخت با نام صفحهی اول که در آن والتر متئو و جک لمون بازی میکردند. در نسخهی اصلی نمایشنامه، شخصیت هیلدی جانسون در واقع مرد بود که بیلی وایلدر در فیلمش این را رعایت کرد اما هاکز تصمیم گرفت شخصیت را تبدیل به زن کند.
سلام و شب بخیر
در مورد زنان کوچک، سه ورژنی که ساخته شده(جون آلیسون۱۹۴۹، کاترین هپبرن۱۹۳۳ و وینونا رایدر۱۹۹۴ در سال های مختلف در نقشِ جو مارچ بازی کردن) نقد و نوشته ای دارید؟
و در مورد غرور و تعصب(۲۰۰۵) و فیلم
A Little Princess (1995) این فیلم ها رو خوب می بینید؟ از نظرِ کیفی؟
خیلی ممنونم
سلام. به نظرم شما اگر هم اسم فارسی و هم اسم انگلیسی فیلم های مورد نظرتان را در بخش جستجوی سایت بنویسید، راحت تر به جواب برسید. اگر دیدید با اسم فارسی به جواب نرسیده اید، با اسم انگلیسی فیلم ها هم یک بار سرچ کنید. اگر یادداشت فیلم در سایت باشد، حتماً آن را خواهید دید. درباره ی زنان کوچک و نسخه های مختلفش چیزی ننوشته ام. غرور و تعصب (جو رایت) فیلم خوبی بود اما آن یکی فیلم را ندیده ام.
سلام
گفتم شاید جایی مثلاً تو مجله فیلم در موردشون نوشته باشید ولی این جا منتشر نکرده باشید.
من اگر درباره ی هر فیلمی، هر جایی بنویسم، مطمئن باشید که اینجا هم بعد از مدتی منتشرش خواهم کرد. ممنون از اینکه پیگیری می کنید.
با نظرتون راجع ب فیلم “من”موافقم.هم پایان بندی بد بود هم معلم موسیقی بودن آذر.اما چ داستان جدید و ریتم خوش ضرب و انسجام بارزی داشت…بازی مانی حقیقی هم عالی بود.کلا خیلی خوشم میاد ازش.بنظرم شاید ترانه علیدوستی بیشتر ب نقش آذر میخورد,شر تره,اما حاتمی هم خیلی خوب بود.
میدونستید بیلی وایلدر در مورد هاکز گفته: او خالی بند خوبی بود؟
در کتاب مصاحبه با بیلی وایلدر ترجمه:گلی امامی
اینو برای تحقیر نگفته طبعاً. اتفاقاً منظور خوبی داشته.