در شهر قاتلی سریالی پیدا شده که کارگردانهای معروف را میکشد و سرهایشان را از بدن جدا میکند. حسن کسمایی، کارگردان معروف سینمای ایران، که مدتیست ممنوعالکار شده، با ساختن کلیپهای سطح پایین تبلیغاتی زندگی میگذراند. او که از ماجرای قتلها بهشدت ترسیده، تصورش این است قاتل بهزودی سراغ او هم خواهد آمد. حسن در زندگی شخصیاش هم مشکل دارد. معشوقه و بازیگر فیلمهایش شیوا، که از فیلم ساختن او ناامید شده، با یک کارگردان دیگر قرارداد میبندد و این قضیه بیش از پیش ذهن حسن را بههم میریزد … فیلم همان شوخ و شنگی مسخرهای را دارد که از مانی حقیقی انتظار میرود. وقتی مراسم تشییع جنازهی حقیقی را میبینیم که قاتل فیلم سر از بدنش جدا کرده، عیار شوخیهای فیلم دستمان میآید. مخصوصاً وقتی سهراب سعیدی، که علی مصفا نقشش را بازی میکند، پشت میکروفن میرود و با صدایی گرفته، از خوبیهای حقیقی میگوید و با اسم فیلمهای او در مدحش جملهسازی میکند، متوجه میشویم که نباید چیزی را جدی بگیریم. فیلم تا نزدیک به انتها جذاب و «باحال» جلو میرود اما در انتها هر چه رشته بود، پنبه میشود؛ داستان وا میرود و آخر هم مشخص نمیشود قصد قاتل چه بود و چرا افتاده بود دنبال کارگردانهای مطرح. به هر حال هر چهقدر هم فضای یک فیلم عمداً جفنگ باشد، باید خط و ربطی در داستان پیدا شود. یعنی در نهایت باید از میان آن جفنگیات بامزه هم چیزی بیرون کشید و به تماشاگر نشان داد که توی ذوقش نخورد. اما خوک، در انتها همهچیز را گنگ باقی میگذارد و در نهایت چیزی دستمان را نمیگیرد.
فیلمهای دیگر حقیقی در «سینمای خانگی من»:
ـ اژدها وارد میشود (اینجا)
ـ چمدان (اینجا)
ـ پذیرایی ساده (اینجا)
ـ ۵۰ کیلو آلبالو (اینجا)
سهیلا دختر چاقیست که هیچگاه موفق نشده ازدواج کند. شرکت او در کلاسهای همسریابی هم به نتیجهای نمیرسد و او همچنان تنهاست تا اینکه با جوانی پرحرف و بامزه آشنا میشود … یکی از بهترین فیلمهایی که در جشنوارهی سیوپنجم فجر به نمایش در آمد و همان زمان در انتخابهای بعد از جشنوارهی مجلهی «فیلم»، به عنوان بهترین فیلم جشنواره انتخابش کردم. فیلم ایدهی جالب و بکری دارد و یک زهرا داودنژاد مثل همیشه عالی که نقطهی ثقل اثر است و او را هم در همان رأیگیری به عنوان بهترین بازیگر برگزیدم. بازی بامزهی داودنژاد در نقش سهیلا همه چیز فیلم است. انگار سهیلا خود داودنژاد است و برعکس. دیالوگهای سرحال فیلم و بازیهای خوب سایر بازیگران آدم را سرحال میآورد. مهمترین نکتهی این فیلم خوب این است که به اندازهی دهانش حرف میزند و خوب هم حرف میزند و ادعایی ندارد. همچون سازندهاش، محمود غفاری که جوانیست محجوب و خوشبرخورد و خندهرو و بدون خودنمایی.
دن و شیولی در هتلی بزرگ و مجلل خدمتکار هستند. یک روز شیولی به شکلی اتفاقی از بالکن طبقهی سوم هتل به زمین میافتد و به کما میرود. دن وقتی متوجه میشود آخرین جملهای که شیولی قبل از افتادن به زبان آورده، پرسوجو از دیگران دربارهی دن بوده، به فکر فرو میرود. او هر روز بر بالین شیولی حاضر میشود و امید دارد که در نهایت از کما بیرون بیاید و با او حرف بزند … اکتبر فیلم هندی تلخیست. تلخ و ناراحتکننده و غمناک. اینجا عشقی که بین دن و شیولی شکل میگیرد هیچگاه نه به زبان میآید و نه به تصویر. دن آرامآرام عاشق شیولی میشود و این را از پیگیریهای او متوجه میشویم. شیولی هم انگار با نگاههای کمفروغ و در آستانهی خاموشیاش به دن، این را به ما میفهماند. در تمام طول داستان، شیولی روی تخت بیمارستان است. اکتبر فیلم غمناکیست چون زندگی را با تمام بیرحمیهایش نشانمان میدهد؛ از آن شکل ناگهانی و بیمقدمهی افتادن شیولی از تراس و به کما رفتنش تا مرگ ناگهانیترش که حسابی ناراحتمان میکند. انتظار ما این است که شیولی خوب شود اما این اتفاق نمیافتد و این عین خود زندگیست. فیلم اگر بیست دقیقهای کوتاهتر بود، همه چیز عالیتر بود.
چیتی بابو، جوان کمشنواییست که کارش درست کردن پمپ آب مزارع روستای رانگاستالام است. روستایی که با وجود رییس خشن و دیکتاتور خود، مردمش هیچوقت روی آرامش ندیدهاند و مدام از طرف دستنشاندههای او، مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. رییس سالهاست که در انتخابات روستا هیچ رقیبی ندارد، چون اگر کسی پیدا شود که بخواهد رأی بیاورد، بهسرعت سربهنیست خواهد شد. اما وقتی براردر چیتی بابو، کومار بابو، که تازه از سفر برگشته، تصمیم میگیرد به این استبداد خاتمه بدهد و در انتخابات روستا، رأی جمع کند، چیتی بابو هم سعی میکند به او کمک کند … اگر دهبیست دقیقهی ابتدایی این فیلم هندی خوب را نادیده بگیرید، در ادامه با داستانی پرآبوتاب و جذاب مواجه میشوید که قرار است مثل همیشه آدمهای خوب، بر آدمهای بد غلبه کنند. قرار است روستاییان بیسواد و ناآگاه، آگاه شوند تا دیگر زیر ظلم و ستم رییس روستا نمانند. چیتی بابو و کوما بابو برای بیدار کردن مردم دست به کار میشوند و در این راه، چند نفری هم به آنها کمک میکنند. فیلم ایدهای فوقالعاده را در مرکز داستان خود قرار داده که با یک چرخش اساسی در انتها، گرهگشایی صورت میگیرد و من اینجا نمیخواهم آن را لو بدهم. ایدهایست تکاندهنده و غافلگیرکننده که من را یاد قهرمان (ژانگ ییمو) انداخت! این را گفتم تا کنجکاو بشوید و فیلم را ببینید و لذتش را ببرید.
تونی با یاسر، کارگر فلسطینی که در لبنان زندگی میکند، به خاطر موضوعی بیاهمیت درگیر میشود. تونی اعتقاد دارد یاسر به او توهین کرده و باید عذرخواهی کند. یاسر راضی میشود که عذرخواهی کند اما وقتی تونی قوم فلسطینی را نکبت میخواند و آرزو میکند که آریل شارون اسراییلی باید همهشان را نابود میکرد، یاسر عصبانی میشود و با یک مشت دندههای تونی را میشکند. کار بالا میگیرد و یک درگیری ساده، کمکم به موضوعی امنیتی تبدیل میشود که گذشتهی تونی و یاسر را رو میکند … فیلم جذابیست. یک بگومگوی ظاهراً ساده، تبدیل به کابوسی میشود که فکرش را هم نمیکردیم. “ظاهراً ساده” چون در پس این کشمکش، تاریخ نهفته است. دعوای بین تونی و یاسر، فقط از یک لولهکشی آب ساختمان نشأت نمیگیرد، این تنها بهانهایست تا بازیهای قومیتی و سیاسی جا باز کنند و نفرتهای بیدلیل انسانها نسبت به هم آشکار شود. نفرتهایی که هیچ منطق و ماهیت درستی ندارند و اگر خوب روی آنها تمرکز کنیم متوجه خواهیم شد بالادستیهایمان، گردانندگان یک کشور و تاریخی که توسط آدمهای غلط رقم خورده، این نفرتها را به ما تحمیل کردهاند و ما هم چوب بیفکری گذشتگان و بالادستیها را میخوریم و حماقتبار ادامهاش میدهیم. توهین روایت جذابیست از این موضوع که در نهایت هم خوب تمام میشود. هر چند ماجرای وکیل دختر و پدر کاملاً اضافه است و اگر نبود، با فیلم یکدستتری مواجه بودیم.
خانوادهای گرفتار موجودات ترسناکی شدهاند که حس شنوایی فوقالعاده قدرتمندی دارند و حتی با شنیدن زمزمهای ناچیز، به سمت صدا کشیده میشوند و انسانها را نابود میکنند. این خانواده مجبور است همیشه با زبان اشاره با هم حرف بزند و این موقعیت عجیب، مخاطرات فراوانی برای آنها به همراه دارد … فیلم بسیار تحسین شده است و انصافاً هم ایدهی جذاب و بکری دارد؛ موجوداتی ترسناک که کل سرشان یک سیستم شنوایی فوق پیشرفته است. آنها حتی به جای چشم هم گوش دارند و جزییترین صداها را میشنوند و آمادهی حمله میشوند. انسانهای گرفتار در چنگ این موجودات هم برای مقابله با این وضعیت راهکارهایی تدارک دیدهاند؛ مثلاً شیر را که باز میکنند، آب درون پارچهای میریزد تا صدایی بلند نشود یا همهی خانواده حتی بیرون خانه هم پای برهنه راه میروند و … این ایدهها جذاب هستند؛ از آن موقعیتهایی که به خودمان خواهیم گفت: از هیچ، چیزی ساختهاند! اما خب همین ایدههای جذاب همان بیستسی دقیقهی ابتدایی تکراری میشوند و فیلم که با کمترین دیالوگ جلو میرود، کمی خستهکننده و کشدار به نظر میرسد. ایدهها نصفه و نیمه میمانند و کامل نمیشوند مثل عذاب وجدان دختر خانواده که تصور میکند باعث مرگ برادر کوچکش شده که در نهایت هم به دست فراموشی سپرده میشود. در واقع فیلم روی سطح حرکت میکند و هیجانهایش به نظرم کاذب هستند.
پدر در آخرین لحظه، خودش را قربانی میکند تا بچههایش زنده بمانند و درست قبل از حملهی موجود ترسناک، با زبان اشاره به دختر میگوید که دوستش دارد؛ اما مشکل اینجاست که اصلاً رابطهای شکل نگرفته که این لحظهی به اصطلاح احساسی تحت تأثیرمان قرار دهد. یا زن، بچهای به دنیا میآورد و طی سکانسی هیجانانگیز، بدون سر و صدا او را از خودش بیرون میکشد و در نهایت هم معلوم نمیشود چه بلایی سر بچه میآید، چون دیگر اثری از او نمیبینیم. واقعاً فیلم مهمی نمیتواند باشد.
چند جوان تصمیم میگیرند به تیمارستانی مرموز و ترسناک که حالا دیگر سالهاست ورود به آن ممنوع است، بروند و به شکل زنده از آن مکان مخوف برای کاربران اینترنتی سایتشان تصاویری پخش کنند. ورود آنها به آن تیمارستان، با شروع حوادثی ترسناک همراه است … یک فیلم ترسناک کرهای به سبک «فاند فوتیج» که بارها نمونههای مشابهش را در سینمای جهان دیدهایم. اگر در پروژهی جادوگر بلر، به عنوان شروعکنندهی این سبک، سه جوان داستان تنها یک دوربین در اختیار داشتند، اینجا هر کدام از جوانها دوسه دوربین در دست دارند و از تمام زوایا فیلمبرداری میکنند که طبیعتاً این کار برای راحت شدن عمل تدوین و باز ماندن دست کارگردان برای به تصویر کشیدن بهترین تصاویر است وگرنه اگر قرار باشد باور کنیم که این تصاویر واقعیست (چیزی که این نوع فیلمها سعی در القای آن دارند)، به دست داشتن اینهمه دوربین و نور و غیره، چندان منطقی جلوه نمیکند چون طبیعتاً دست و پا گیر هستند و اصولاً لزومی به داشتن اینهمه وسیله نیست. به هر حال این فیلم بهخوبی موفق میشود حس ترس را به مخاطب القا کند.
مانجی که یک ساموراییست، کشته میشود اما هنگام احتضار، عجوزهای بر بالینش حاضر میشود و به او قدرتی جاودانه میبخشد. پنجاه سال بعد، رین، دختری که خانوادهاش کشته شدهاند، برای گرفتن انتقام به مانجی رجوع میکند که به او کمک کند … فیلم جدید تاکاشی میکهی کهنهکار و البته پرکار، از ضعف فیلمنامه رنج زیادی میبرد. داستان سرراست و خطی فیلم، در لحظاتی دچار سکته میشود و منطقش لنگ میزند. اما صحنههای درگیری بسیار تأثیرگذار از کار درآمدهاند و میکه با چیرهدستی، آنها را طراحی کرده است. یکی از آنها جاییست که دو سامورایی فناناپذیر از بس که از زنده بودن و زخمخوردن خسته شدهاند، فقط به قصد اینکه بمیرند، به جان هم میافتند و مستأصل، دهها شمشیر را به بدن هم فرو میکنند، بدون اینکه هیچ کدام مقاومتی در برابر دیگری انجام بدهد.
فیلمهای دیگر میکه در «سینمای خانگی من»
ـ ایچی قاتل (اینجا)
ـ گزینش (اینجا)
کاتیا، همسر و فرزندش را در یک عملیات تروریستی از دست میدهد. او اعتقاد دارد دست «نازیها» در کار است. بعد از دستگیری تروریستها، کاتیا و وکیلش تمام تلاش خود را برای محکوم کردنشان انجام میدهند اما دادگاه از آنها اعلام برائت میکند. حالا کاتیا خودش در پی انتقام برمیآید … طرح و بسط فیلم جدید آکین بسیار ساده است. همچنان که فیلم توسط اعداد بخشبندی شده، به سه قسمت تقسیم میشود: عملیات تروریستی و تلاش کاتیا برای کنار آمدن با زندگی بدون همسر و فرزندش، جلسههای دادگاه و برائت متهمان و در نهایت دست به کار شدن کاتیا برای انتقامجویی. فیلم یک دایان کروگر عالی دارد که تقریباً همهچیزش است.
سئوک هیون بر اثر مصرف مادهای عجیب، به قدرتی مافوق تصور میرسد که توانایی این را پیدا میکند تا با اشارهی دست، اجسام را به حرکت درآورد. او که سالهاست خانوادهاش را ترک کرده، بعد از اتفاقی که برای همسر سابقش میافتد و به مرگ او منجر میشود، تصمیم میگیرد دوباره توجه دخترش را به سمت خود جلب کند. در این راه، استفاده از قدرتی که پیدا کرده به او کمک خواهد کرد … یک فیلم ابرقهرمانی دربارهی آدمی معمولی که قدرتی مافوق طبیعی پیدا میکند. داستان روان و جذاب فیلم هر چند تکراری و قابل پیشبینیست اما همچنان همدلیبرانگیز و شوقآور است. روند تغییر کردن مرد بعد از مصرف آب حاوی مادهای کهکشانی، با ریتمی مناسب انجام میگیرد و در نهایت هم در جهت نابود کردن بدخواهان دختر به کار میرود و در خط موازی داستانیاش، رابطهی پدر و دختر را بهبود میبخشد. فیلم البته شخصیتهای اضافه زیاد دارد، مثل جونگ هیون کیم، وکیل جوان داستان که بعداً با دختر ازدواج میکند و کاری خاصی انجام نمیدهد.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ قطار بوسان (اینجا)
یک جراح، بعد از اینکه چند نفر به خانهاش دستبرد میزنند و همسرش را میکشند و دخترش را به کما میفرستند، تصمیم میگیرد دست به کار شود و قاتل را پیدا کند و انتقام بگیرد … طرح و بسط فیلم جدید راث چندان محکم نیست. اگر تا پیش از این، همین چفت و بست نازک و شکننده در فیلمهای اسلشری و ترسناکش جواب میداد، دلیلش آن بود که آن نوع فیلمها ذاتاً نیاز به فیلمنامهای قدرتمند ندارند بلکه نیاز به تصاویر و تمهیدات بصری قدرتمند دارند تا مخاطب را با خود همراه کنند. اما اینجا، هر چند با ماجرای تکراری مردی سروکار داریم که آستین بالا میزند و از دکتری بیدستوپا و آرام، تبدیل به قاتلی حرفهای میشود که حق خلافکارها را کف دستشان میگذارد، اما به هر حال فضای جنایی اثر نیاز دارد تا داستان پروپیمانی در کار باشد تا خیلی چیزها باورپذیر جلوه کند. هر چند راث از استعداد خودش در به تصویر کشیدن فوران خون و له شدن صورت و تکهپاره شدن اعضای بدن، در فیلمی اکشن و جنایی بهره میبرد و به سبک کارهای ترسناکش گریزی به این لحظههای دیدنی و دلبههمزن میزند، اما در نهایت با فیلم ترسناک سروکار نداریم و اینها برای پروپیمان کردن این فیلم کافی نیستند. منطق فیلم بر واقعیت استوار است. به همین دلیل است که ضعفها بهشدت بیرون میزنند. مثل این موضوع که معلوم نیست طی چه روندی، آقای دکتر بیدستوپا به یک هفتتیرکش حرفهای تبدیل میشود که مثل رمبو میتواند تیراندازی کند و حتی همزمان از سه تفنگ برای ناکار کردن آدمبدها بهره ببرد!
فیلم دیگر راث در «سینمای خانگی من»:
ـ جهنم سبز (اینجا)
چند جوان برای خوشگذرانی به جنگل میروند غافل از اینکه اتفاقهای شومی در آنجا منتظر آنهاست … الی راث که به نظرم یکی از بهترین اسلشرسازهای این سالهای اخیر است، در این فیلم نهچندان مهم، استعداد خود را در فضاسازی یک فیلم ترسناک به رخ میکشد. او تهمایهای از طنازی هم در فیلمش دیده میشود که آن را دیدنی میکند. برای اینکه بدانید منظورم چیست، کافیست به سکانس پایانی فیلم دقت کنید.
سه جوان اهل سفر، به شهری کوچک در اسلواکی میروند تا تفریح کنند و دخترها را تور بزنند اما خبر ندارند که بهزودی همهچیز برایشان به جهنمی تبدیل خواهد شد … الی راث زیباییشناسی خاص خودش را دارد. صحنههای اسلشری و پر از چرک و خونش متعلق به خودش هستند و در عین ترسناک و موحش بودن، عمداً مضحک هم جلوه میکنند و این هنر راث است که میتواند این دو مولفهی به ظاهر ترکیبناشدنی را کنار هم قرار بدهد و شاید بتوان به او لقب فرزند خلف استادی مثل لوچو فولچی را داد که هنوز فیلمهایش آنچنان که باید و شاید مورد توجه قرار نگرفتهاند. ایدهی ترسناک این فیلم که عدهای برای تفریح و سرگرمی، مکانی را اجاره میکنند تا انسانهای دیگر را تا سر حد مرگ شکنجه بدهند و لذت ببرند، وقتی به ذهن راث خطور کرد که در اینترنت با چنین تبلیغی مواجه شد، هر چند هیچوقت مشخص نشد این تبلیغ صحت دارد یا نه، اما راث تصمیم گرفت از آن فیلمی بسازد و چه کسی بهتر از تارانتینو که تب کلبه، فیلم قبلی راث را دیده بود و خوشش آمده بود، میتوانست در این کار به او انگیزه بدهد؟ در یکی از صحنههای فیلم، در تلویزیون محل اقامت جوانها، پالپ فیکشن پخش میشود تا ادای دین راث به تارانتینو کامل شود.
سه دختر آمریکایی برای گذراندن تعطیلات به یک مسافرخانه در اسلوواکی میروند اما خبر ندارند که چه بلایی قرار است سر آنها بیاید. عکس آنها توسط صاحبان مسافرخانهی مرموز بین مشتریهای پولدار میچرخد و یکی از آنها بالاترین قیمت را پیشنهاد میدهد تا دخترها را بخرد و بعد آنها را به فجیعترین شکل ممکن به قتل برساند تا کمی تفریح کرده باشد … قسمت دوم این فیلم پر از خون و کثافت هم نشان از ذوق راث در به تصویر کشیدن صحنههای جنایت و قطع عضو دارد. راه و رسم فیلم همان راه و رسم قسمت اول است با این تفاوت که این بار سه دختر در این مخمصه گرفتار میشوند. یکی از ایدههای فوقالعادهی فیلم آنجاست که لایهی ظاهری دو مردی که آمدهاند تا زنها را سلاخی کنند، رو میشود؛ آن مردی که خشن و بیرحم به نظر میرسد و دایم در این فکر بود که هر چه زودتر کار سلاخی را شروع کند، با اولین حرکت، از ترس خودش را کنار میکشد و به گریه میافتد اما دومی که از اول سست و ترسو به نظر میرسید (تا حدی که حاضر نبود درد مراسم خالکوبی روی بدنش را تحمل کند) ناگهان تبدیل به موجود ترسناکی میشود که بیا و ببین! در نهایت بلایی هم که دختر سرش میآورد، هر چند متناسب با عملکردش به نظر میرسد اما همچنان حالبههمزن است؛ خلاقیت راث را باید طلا گرفت!
مارتین که از جنگ برمیگردد متوجه میشود برادر کوچکترش، خواکیم دچار بیماری ژیگانتیسم یا غولآسایی شده است. او جثهای بزرگ پیدا کرده و قدش به بیش از دو متر رسیده و همچنان هم به میزان رشدش افزوده میشود. مارتین که در جنگ یک دستش را از دست داده و نمیتواند کار کند، صلاح را در این میبیند که نمایشهایی ترتیب بدهد و برادر غیرعادیاش را در معرض تماشا بگذارد و از این راه پول در بیاورد … فیلم سعی دارد در پس داستان خود به این اشاره کند که این دو برادر، انگار یکی هستند. انگار دو روحاند در یک بدن. نشانههایی هم برای رساندن این مضمون در فیلم وجود دارد مثل آنجا که یکی از روستاییان تصور میکند خواکیم، برادریست که یک دستش را از دست داده، در حالیکه این مارتین است که یک دست ندارد. اما با این حال مشخص نمیشود چرا قرار است چنین استنباطی از فیلم بکنیم؟ داستان بدون کشوقوس جلو میرود و مارتین، کاملاً منفعل است. خواکیم در قسمتهایی از او شکایت میکند که مثلاً برادر در حال سوءاستفاده از اوست یا موارد دیگر، اما در نهایت این کشوقوسها تنها در حد یک سکانس باقی میمانند و اتفاق خاصی نمیافتد. حتی مشخص نمیشود چرا فیلم روی مفهوم تغییر مداوم دنیا مانور میدهد. از این مفهوم به چه نتیجهای میخواهد برسد؟ فیلم الکن است.
مردی به نام چن از زندان آزاد میشود و به دنبال برادرزادهاش میرود که سالهاست از او خبری ندارد. او در این مسیر، وارد روستایی عجیب میشود … داستان برایم گنگ است. نمیفهمم کی به کیست و چی به چی! فیلم در دادن اطلاعات و معرفی شخصیتها به شکل عجیبی خست به خرج میدهد و آدم را گیج میکند. آیا باید آن را به حساب مرموزیاش گذاشت یا ناتوانیاش؟ من یکی که آن را به حساب ناتوانی میگذارم. میتوانست حرفش را راحت بزند، و در این صورت اتفاقاً میتوانست مرموزتر و تکاندهندهتر هم باشد. مخصوصاً با آن پلان/سکانس چهلدقیقهایاش که هر چند در بخشهایی آماتوریست و دوربین تکانهای تویذوقزنندهای دارد، اما بسیار تأثیرگذار است و شما را هم همراه شخصیت داستان به سفری مرموز در دل روستایی در چین میبرد. غیر از این پلان/سکانس، باقی کمی ادابازیست.
آدریانا دختری شاد و سرزنده و شیطان است که آرزوی بازیگر شدن را در سر میپروراند. او برای اینکه ستارهی معروفی شود از رم نقل مکان میکند و به هر دری میزند … صحنهی پایانی فیلم تکاندهنده است هرچند برای رسیدن به آن چندان هم مسیر درستی انتخاب نشده باشد. فیلم برخلاف پایانش، شوخ و شنگ است و ریتم تندی دارد و زیبایی استفانیا ساندرللی زیبا در نقش آدریانا، به همراه خصوصیتهای اخلاقی شخصیتی او سرعت بیشتری به این ریتم میبخشد؛ دختری شیطان و بازیگوش که مدام از مردها رودست میخورد و همه او را برای تفریحی چندساعته میخواهند. او هم هر چند در نگاه اول به نظر میرسد به دنبال همین است اما کمکم متوجه میشویم این تنها ظاهر ماجراست و آدریانا عمیقتر از این حرف هاییست که فکر میکردیم. البته نمیتوان این نکته را نادیده گرفت که شخصیتپردازی درست و درمانی برای آدریانا صورت نمیگیرد و همین باعث میشود چندان نتوانیم با او همذاتپنداری کنیم. حضور کوتاهمدت غولهایی مثل نینو مانفردی و اگو تونازی غنیمتیست که فیلم را قابل تحملتر میکند.
چه قدر خوبه فیلمای کشورای مختلف می بینید
ممنون از توجهتان
سلام
درباره فیلم یک مکان آرام، دیروز تصادفی از اول نگاهش کردم و متن شما تو نظرم بود. بله ایده جدیدی داشت و جالب بود که توی روز و روشنایی هوا هم ادامه داشت و اینکه موجودات ترسناک یک ضعفی داشتند.
درباره نوزاد متولد شده، تا آخر فیلم نشونش داد. شب پیش مادرش بود و آخر فیلم توی بغل برادر کوچیکش بود. البته همونطور که گفتید خیلی مهم نیست. ولی جالب بود وقتی آدم فکر می کرد چطور می خوان این بچه رو تو این شرایط بزرگش کنن.
دیشب یه فیلم کرهای خوب دیدم که به نامهای wish و hope ترجمه شده ولی اسم فیلم اصلی سو وون هست که نام دختر در فیلمه.
توصیه میکنمش
ممنون