نگاهی به فیلم سوگلی The Favourite

نگاهی به فیلم سوگلی The Favourite

  • بازیگران: اولیویا کولمن ـ راچل وایز ـ اما استون و …
  • فیلم‌نامه: دبورا دیویس ـ تونی مک‌نامارا
  • کارگردان‌: یورگوس لانتیموس
  • ۱۱۹ دقیقه؛ محصول ایرلند، انگلیس، آمریکا؛ سال ۲۰۱۸
  • ستاره‌ها: ۳/۵ از ۵

 

 

در خانه‌ای یونانی یا در قصری انگلیسی

 

خلاصه‌ی داستان: ابیگیل به عنوان مستخدم وارد قصر ملکه آن می‌شود. ملکه‌ای که از خودش اراده‌ی چندانی ندارد، افسرده و بیمار است و به‌شدت زیر نفوذ ملازمش سارا قرار دارد. سارا زنی سرسخت و جدی‌ست که تمام تصمیم‌ها و کارهای ملکه را برای تثبیت هر چه بیش‌تر جایگاه خودش بر عهده گرفته و حتی کوچک‌ترین حرکت‌های ملکه را زیر نظر دارد. ورود ابیگیل به قصر معادله‌های سارا را به‌هم می‌ریزد. ابیگیل که خونی اشرافی در رگ‌هایش جاری‌ست، تلاش می‌کند خودش را در دل ملکه جا کند و جایگاه سارا را به خطر بیندازد …

 

یادداشت: لانتیموس از یک خانه در یونان داستان‌هایش را آغاز کرد و به یک قصر در انگستان رسید. از آدم‌های یک خانواده شروع کرد و به رابطه‌ی ملکه و سوگلی‌هایش رسید و در این مسیر چندساله چیزهایی را در فیلم‌هایش پرورش داد، حال و هوای خاصی را پی گرفت، پررنگ‌تر کرد و به علاقه‌هایش پرداخت. شاید با نگاهی به فیلم‌های اولیه‌ی این کارگردان یونانی دورترین چیزی که به ذهن‌مان برسد فیلمی مانند سوگلی باشد با داستانی در انگلستان قرن هژدهم و کشمکش بین یک ملکه و زن‌های دوروبرش. سادگی فیلم‌های اولیه لانتیموس، کم‌کم جایش را به زرق‌وبرق قصر ملکه‌ی انگلیسی داد، با درودیوارهایی تزیین‌شده، سرسراهای زیبا و تابلوهای آن‌چنانی و تمام آن چیزهایی که محل اسکان یک ملکه نیاز دارد. طبیعتاً بخشی از این تغییر به موضوع جهانی شدن این کارگردان برمی‌گردد؛ او حالا باید در مقیاسی جهانی و برای بیننده‌های سراسر دنیا داستان تعریف کند، در نتیجه حال و هوای فیلم‌هایش هم به ناچار عوض خواهند شد. اما این بدان معنا نیست که او خودش و دنیایش را فراموش کرده است.

ساختن فیلم در کشوری مانند یونان کجا و قرارداد بستن با کمپانی‌های غول دنیا و پخش فیلم در سراسر جهان کجا؟ طبیعی‌ست که هر هنرمندی و در این‌جا فیلم‌ساز، آرزو داشته باشد که برای مردم کل دنیا فیلم بسازد و رقم دستمزدش را هم بالاتر ببرد و زندگی مجلل‌تری را هم تجربه کند و چه کسی پیدا می‌شود که از این چیزها بدش بیاید؟ اما این داستان، روی دیگری هم دارد؛ فیلم‌سازی که تصمیم به جهانی شدن می‌گیرد، باید از خود پرسش‌هایی بپرسد. مثلاً این‌که آیا داستانش با قواعد انسان‌هایی دیگر از کشورهایی دیگر جور در می‌آید یا نه؟ یا این‌که بطن و متن داستانش چه اندازه این قابلیت را دارد که با انسان‌های بیش‌تری ارتباط برقرار کند؟ و از همه مهم‌تر این‌که اصلاً چرا باید این کار را بکند؟ و اگر جواب پرسش‌ها تنها به این ختم شود که: «ول کن! بگذار با ستاره‌های بزرگ دنیا کار کنیم! پول در بیاوریم! معروف‌تر شویم و حالا این وسط هم اسکاری نصیب‌مان شد که چه بهتر!»، آن وقت است که باید کار را تمام شده دانست. با این نوع تفکر به نتیجه‌ای نخواهیم رسید، مگر این که عکس گرفتن با ستاره‌های مشهور و پول در آوردن و در شاهراه سینمای دنیا قرار گرفتن را نتیجه بدانیم که این بحثش جداست!

واقعیت این است که لانتیموس احتمالاً آن پرسش‌های مطرح‌شده را با خود تکرار کرده و به نتیجه‌هایی هم رسیده. او مثل همه‌ی انسان‌ها، پول و شهرت و معروفیت را دوست داشته، اما از این‌ها بیش‌تر، داستان گفتن برای تمام مردم دنیا را دوست دارد و البته نکته‌ی مهم این است که قابلیت این کار را هم دارد. به این نکته دقت کنید؛ فیلم در مقیاس جهانی ساختن تنها به معنای ساختن فیلم در خارج از یک کشور و با بازیگران خارجی نیست، بلکه وسعت بخشیدن به دنیای ذهنی خود است و آن را در قالب داستانی دیگر ریختن. اگر قرار بود لانتیموس همان فیلم‌های اولیه‌اش مانند کینتا و دندان نیش را با بازیگران خارجی می‌ساخت، طبیعتاً فیلمی جهانی شکل نمی‌گرفت. موضوع این است که قالبی جدید برای ایده‌هایش باید در نظر می‌گرفت تا به عنوان فیلم‌سازی جهانی پذیرفته شود. با نگاهی حتی گذرا هم می‌توان دید که لانتیموس چه‌گونه قدم به قدم به دنیای ذهنی خود وسعت بخشید، ایده‌های جدید به کار گرفت، ریسک کرد، داستان‌های جدیدی ساخت تا با دنیا کنار بیاید بدون آن‌که به دنیای ذهنی خودش هم خدشه‌ای وارد شود. مهم تکرار نکردن خود و دست به عصا نبودن است.

سوگلی رازورمز فیلم‌های پیشین لانتیموس مانند خرچنگ یا کشتن گوزنی مقدس را ندارد. این‌جا با داستانی سرراست و فیلم‌نامه‌ای کلاسیک طرفیم که در هزارتوی قصری زیبا و نفس‌گیر در انگلیس قرن هژدهم می‌گذرد. قصری که اتاق‌ها و راهروهایش تبدیل می‌شود به محل زندگی آدم‌های داستان و جز چند صحنه‌ی مختصر هیچ‌گاه از آن خارج نمی‌شویم. قصری که تبدیل می‌شود به مکانی برای کشمکش‌ها و قدرت‌نمایی‌های سه زن؛ ملکه آن، سارا و ابیگیل، سه ضلع مثلثی هستند که انگار در کش‌وقوسی دایمی به سر می‌برند. سوگلی فیلم زن‌هاست و مردها در آن نقش‌هایی فرعی و حتی احمقانه دارند، مثل آن مرد چاق و زشتی که لخت و عور، جلوی مردان دیگر ایستاده و بقیه به سمتش پرتقال پرت می‌کنند که او باید جاخالی بدهد و این انگار بازی هر روزه‌ی مردان است. مردها در این دنیا کار خاصی انجام نمی‌دهند، جز این که خودشان را بزک کنند و گوشه و کنارها پنهان شوند و در حد «پخ» گفتن زن‌ها را بترسانند. آن‌ها تقریباً هیچ نقشی در ماجرا ندارند. این زن‌ها هستند که قدرت را به دست گرفته‌اند و می‌تازند. سوگلی طی روندی خطی و البته پرفرازونشیب، تأثیر این سه زن به روی هم را بررسی می‌کند و به بخشی از تاریخ انگلیس نگاهی می‌اندازد.

قصر با آن فضای نفسگیرش ما را با دنیایی ویژه و زیبا طرف می‌کند. دنیایی پر از رنگ و زرق‌وبرق و تجملات. اما فیلم که جلو می‌رود، انگار تمام این ساختمان زیبا روی سر ما خراب می‌شود و این همان نکته‌ای‌ست که لانتیموس از فیلم‌های قبلی‌اش و به‌خصوص کشتن گوزنی مقدس آورده. در مطلبی که در شماره‌ی ۵۳۷ مجله‌ی «فیلم» درباره‌ی آن فیلم از نگارنده به چاپ رسید به این موضوع اشاره کرده بودم که لانتیموس همه چیز را تروتمیز نشان می‌دهد تا در ادامه و در پس این تمیزی ظاهری، چیزهای دیگری هم بگوید. حالا ماجرا در یک قصر زیبا و باشکوه می‌گذرد اما دقایق زیادی لازم نیست تا بفهمیم در پس این زیبایی، داستانی از جنون و حرص نهفته است. لانتیموس با لنزهایی که اعوجاج خاصی در تصویر به وجود می‌آورند، فضای قصر را به شخصیتی مهیب تبدیل می‌کند که آدم‌های درونش را زیر بار فشار خود خرد خواهد کرد. این را نباید فراموش کرد که طنز ظریف لانتیموس هم یک‌راست از فیلم‌های دیگرش و حتی این بار کمی آشکارتر، به این فیلم رسیده تا نشان بدهد که یک فیلم‌ساز جهانی، دنیای ذهنی‌اش را گسترش می‌دهد اما همیشه نخ تسبیحی از خود به جا می‌گذارد بدون آن که در تکرار مضمون والبته ساختار بیفتد.

ابیگیل با سروصورتی کثیف و گلی وارد قصر می‌شود و این آغاز راهی طولانی‌ست که از او سوگلی خطرناک و حتی ترسناکی می‌سازد. مقایسه‌ی چهره‌ی او در ابتدا و انتهای داستان به‌راحتی گویای تغییری درونی‌ست که حرص و عقده‌گشایی آدمیزاد موجب آن است. او هر چند فقیر به نظر می‌رسد اما ظاهراً خونی اشرافی دارد و با سارا ملازم ملکه هم نسبتی فامیلی. آن‌طور که متوجه می‌شویم او گذشته‌ی تلخ و سختی داشته و حالا که وارد قصر شده نمی‌خواهد موقعیت را از دست بدهد. در قسمتی از فیلم به‌وضوح بیان می‌کند که باید کاری بکند و حتی اگر شرفش زیر سئوال برود، به هیچ عنوان نباید به خیابان‌ها برگردد. جایی دیگر هم می‌گوید که پدرش او را در بازی ورق باخت و به شخصی دیگر فروخت. این تکه‌ها را که کنار هم می‌گذاریم متوجه عمق فاجعه‌ی زندگی ابیگیل می‌شویم اما داستان که پیش می‌رود، نوع رفتار و کردار او برای سوگلی ملکه شدن و خودش را مورد توجه او قرار دادن آن‌قدر وقیحانه است که به هیچ عنوان نمی‌توانیم دوستش داشته باشیم و یا به او حق بدهیم. تغییر چهره و رفتار اما استون در نقش ابیگیل آن‌قدر ظریف و دیدنی‌ست که هر چه‌قدر دل‌مان برای ابیگیلِ ابتدای داستان می‌سوزد، برای ابیگیلِ انتهای داستان آرزوی مرگ داریم! توجه کنید که چه‌گونه با رفتاری ملایم و چهره‌ای محجوب به ملکه نزدیک می‌شود و با انگشت گذاشتن روی علایق او، مثل خرگوش‌هایش، توجه ملکه را به خود جلب می‌کند اما هر چه جلوتر می‌رویم رفتاری بی‌قیدانه و گستاخانه در پیش می‌گیرد، مثل چرخیدن آزادانه در اتاق ملکه، خوابیدن روی تخت او، مست کردن و در نهایت بی‌توجهی به اوامر ملکه. او ذره‌ذره در طول داستان تغییر و با زرنگی و خباثت پای سارا را از قصر کوتاه می‌کند تا خودش مقرب درگاه باشد.

اما سارا با بازی فوق‌العاده‌ی راچل وایز، در جهت دیگری تغییر می‌کند. او از همان ابتدای داستان زنی زیرک و در عین حال خبیث تصویر می‌شود که سعی می‌کند ملکه را در مشت خود نگه دارد و به جای او فرمان بدهد، تصمیم بگیرد و حتی سرنوشت ممکلت را تغییر دهد. رفتار بد او با ابیگیلِ ابتدای داستان هم مزید بر علت می‌شود تا او را در جایگاه منفی داستان قرار بدهیم. اما زمانی می‌رسد که متوجه می‌شود ابیگیل خودش را در دل ملکه جا کرده و ملکه دیگر به او توجهی ندارد. این سرآغاز تغییر تدریجی سارا به سمت زنی خشمگین است که در پی انتقام برمی‌آید. وقتی هم که توسط ابیگیل مسموم و از کاخ رانده می‌شود، او دیگر تنها زنی خبیث و تمامیت‌خواه نیست، بلکه زنی‌ست زخم‌خورده و در پی انتقام. زخم عمیقی که روی صورتش افتاده و او سعی می‌کند آن را به شکل مضحکی بپوشاند (و لانتیموسِ زیرک حتی از نحوه‌ی پوشاندن زخم هم لحظه‌ای می‌سازد که بار طنازانه‌ای دارد)، نمادی‌ست از زخمی درونی که در پی التیام آن است و آن هم جز با از سر راه برداشتن ابیگیل اتفاق نخواهد افتاد. او در صحنه‌های تیراندازی به پرنده‌ها، به ابیگیلِ بی‌دست و پا که تمام تیرهایش خطا می‌رود، می‌گوید: «ازت یه قاتل می‌سازم» و در نهایت هم ناخواسته همین کار را می‌کند. وقتی در یکی از همین صحنه‌های تیراندازی، خون یکی از پرنده‌هایی که ابیگیل به سمتش شلیک کرده روی صورت سارا می‌پاشد، به‌خوبی متوجه می‌شویم که حالا این دو زن رودرروی هم قرار گرفته‌اند و قاعده‌ی بازی عوض شده است.

ملکه با بازی بی‌نظیر اولیویا کولمن که اسکار حقش بود، در میانه‌ی میدان جنگی که دو زن همراهش راه انداخته‌اند، تا آخرین صحنه کمترین تأثیر را دارد. او از ابتدای داستان بازیچه‌ی دستان ساراست، هر چه او می‌گوید باید انجام دهد، از تغییر آرایش چهره تا تصمیم برای مسائل کلان مملکتی. او تنها نام ملکه را یدک می‌کشد اما در اصل و پشت پرده، جریان‌های دیگری می‌گذرد که سارا نقشی اساسی در همه‌ی آن‌ها دارد. اما هر چه جلوتر می‌رویم او از زیر سایه‌ی سارا در می‌آید و به زیر سایه‌ی ابیگیل می‌رود. تصویری که لانتیموس از این زن به دست می‌دهد، مضحک و در برخی موارد ترحم‌برانگیز است. مثل جایی که قصد خودکشی دارد و بعد که سارا منصرفش می‌کند، او مثل بچه‌ها می‌زند زیر گریه. یا جایی که سارا درباره‌ی آرایش چهره‌اش به او ایراد می‌گیرد و ملکه هم مانند یک دختر کوچک به خدمه‌ی قصر گیر می‌دهد. هر چه در داستان پیش می‌رویم، ملکه شکسته‌تر و پیرتر جلوه می‌کند. او که از ابتدا پایش مشکل دارد و با ویلچر و عصا رفت‌وآمد می‌کند، از جایی به بعد نیمی از بدنش هم فلج می‌شود و دیگر حتی به‌راحتی نمی‌تواند حرف بزند. او که از ابتدا هیچ اختیاری از خودش نداشت، رفته‌رفته به حال و روز بدی می‌افتد و به همین دلیل است که مخاطب بیش از همه برای او دلسوزی خواهد کرد. او در میان نزاع دو زن مورد علاقه‌اش برای رسیدن به قدرت، له می‌شود اما درست در صحنه‌ی آخر، جایی که دستش را روی سر ابیگیل می‌فشارد و با قدرت کلامی که تاکنون از او ندیده بودیم، دستور می‌دهد که پایش را بمالد، تصویری از خود به جا می‌گذارد که برای مخاطب و حتی ابیگیل غافلگیرکننده است. تنها در همین صحنه‌ی پایانی‌ست که ملکه، قدرتش را هرچند دیگر دیر، به سوگلی نشان می‌دهد و این پایان کار است. شاید بعد از این، ملکه سوگلی‌هایش را اخراج کند. شاید ابیگیل به همان زندگی نکبت‌بار گذشته‌اش برگردد. شاید سارا هم از قصر اخراج شود و در آن فاحشه‌خانه‌ای که صاحبانش یک بار او را از مرگ نجات داده‌اند، مشغول به کار شود. شاید ملکه از آن پس تصمیم‌های مهم مملکتی را خودش اتخاذ کند. اما شکی نیست که آن قصر زیبا با تمام جلال و جبروتش به قبری تنگ و خردکننده برای آدم‌هایش تبدیل خواهد شد و البته اگر تاریخ خوانده باشیم می‌دانیم که هیچ‌کدام از اتفاق‌های بالا نیفتاده است و این حدس و گمان‌ها فقط و فقط سینمایی هستند!

ملکه آن استوارت، بعد از ملکه مری خواهرش در سال ۱۶۰۵ میلادی بر تخت سلطنت انگلستان نشست. دوران سلطنت او با مشکل‌های فراوانی از جمله اختلاف‌های مالی و سیاسی با اشراف‌زادگان و اهالی دربار همراه بود، هر چند کارهای مثبتی هم در دوران او به سرانجام رسید مانند اتحاد انگلستان و اسکاتلند. اما به هر حال این گیروگرفت‌ها به حدی زیاد بود که ملکه نمی‌توانست مدیریت‌شان کند و در تاریخ آمده که او همیشه مشغول گریه کردن بود و در افسردگی به سر می‌برد. ملکه در طول زندگی‌اش ۱۷ بار باردار شد، اما همه‌ی فرزندانش در کودکی مردند و از این میان، تنها یک فرزندش به نام ویلیام به سن یازده سالگی رسید. خرگوش‌هایی که آن در اتاقش نگه می‌داشت نمادی بودند از این بارداری‌های ناموفق که در فیلم اشاره‌ی چندانی به آن‌ها نمی‌شود هر چند در تیتراژ پایانی سهم عمده‌ای دارند. او به همین جهت دچار بیماری‌های روحی و روانی شدیدی شد. سارا دوست دوران کودکی آن و پنج سال از او بزرگتر بود و در زمان به سلطنت رسیدن آن هم در کنار او باقی ماند و البته خون اشراف‌زادگی در رگ‌های او هم جاری بود. برای سردرآوردن از رابطه‌ی آن، سارا و ابیگیل باید تاریخ را خواند. لانتیموس و فیلم‌نامه‌نویسانش هر چند سعی کرده‌اند اتفاق‌های تاریخی را رعایت کنند اما به گمان خیلی‌ها آن‌قدرها هم به مستندات وفادار نمانده‌اند و به نفع درام، چیزهایی به داستان واقعی این سه زن، اضافه یا از آن کم کرده‌اند که برای بازگو کردن یک درام سینمایی طبیعی هم هست. سازندگان فیلم هر چند اطلاعات تاریخی خوبی در اختیار مخاطب قرار می‌دهند که بیننده‌ی مشتاق را به هزارتوی تاریخ و اتفاق‌هایش خواهد کشاند، اما در عین حال روایتی یک‌دست و در مواقعی طنازانه و حتی مضحک از شخصیت‌هایی واقعی ارائه می‌کنند که دیدنی‌ست. در واقع ورود به داستانی تاریخی یکی دیگر از آن زیرکی‌های لانتیموس به عنوان فیلم‌سازی جهانی‌ست که نمی‌خواهد خودش را تکرار کند هر چند دنیای ذهنی و بازی‌هایش (مانند طنازی‌های همیشگی‌اش یا استفاده‌ی جذاب و دیدنی از لنز فیش‌آی) را در همین داستان‌ها جا می‌زند و به مخاطب عرضه می‌کند، چه در خانه‌ی خانواده‌ای یونانی باشد و چه در قصری باشکوه در انگلیس قرن‌ها پیش.

فیلم‌های دیگر لانتیموس در «سینمای خانگی من»:

ـ دندان نیش (اینجا)

ـ خرچنگ (اینجا)

ـ کشتن گوزنی مقدس (اینجا)

 

 

۴ دیدگاه به “نگاهی به فیلم سوگلی The Favourite”

  1. ممنون از اولین پست امسال! فیلم را دارم و احتمالا بعنوان فیلم اول امسال می بینمش.
    با اینکه خرچنگ و گوزن و دندان نیش اش را دیدم و آنچنان خوشم نیومد اما می دانم فیلم های خوبین در کل

  2. علی گفت:

    سلام
    سال نو مبارک
    به نظرم اولیویا کولمن بینظیر بود،در کل فیلم زیبایی بود

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم