بخشی از رمانِ کوتاهِ « رویا » اثر دکتر آرتور شنیتسلر

(( برنامه؟ من نمی دانم چه برنامه ای. باور کن. من چیزی نمی دانم، فقط پیانو می زنم، با چشم های بسته پیانو می زنم. ))

(( ناختیگال، ناختیگال، داری چه قصه ای سر هم می کنی! ))

ناختیگال آهسته آه کشید. (( ولی متأسفانه نه با چشم های کاملاً بسته. نه طوری که اصلاً چیزی نبینم. چون توی آینه و از میان پارچه های ابریشمی روی چشمم … )) و دوباره ساکت شد.

فریدولین با بی صبری و تحقیر گفت: (( خلاصه زن های لخت. )) ولی به طرز عجیبی کنجکاو شده بود.

ناختیگال مثل آدمی توهین شده گفت: (( نگو زن، تا به حال این جور زن ندیدی. ))

فریدولین آهسته سینه صاف کرد و با بی اعتنایی پرسید: (( ورودیه اش چند است؟ ))

(( منظورت بلیت و این صحبت هاست؟ چه فکر کردی. ))

فریدولین با لب های منقبض پرسید: (( بالاخره چطور می شود وارد شد؟ )) و روی میز ضرب گرفت.

(( باید اسم رمز را بدانی، و اسم رمز هر بار عوض می شود. ))

(( و اسم رمز شب؟ ))

(( فعلاً نمی دانم، از کالسکه ران می گیرم. ))

(( ناختیگال، مرا هم ببر. ))

(( امکان ندارد. خیلی خطرناک است. ))

(( چی شد؟ همین یک دقیقه پیش خیال داشتی … مرا “سزاوار” بدانی. البته که امکان دارد. ))

ناختیگال فکرکنان به فریدولین چشم دوخت. (( با این سر و وضعی که تو داری اصلاً شدنی نیست، چون همه لباس مبدل دارند، مردها و زن ها. صورتک و از این چیزها همراه داری؟ نه، ممکن نیست. شاید دفعه ی بعد. حتماً یک راهی پیدا می کنم. )) گوش تیز کرد و دوباره از لای پرده به خیابان چشم دوخت. بعد آسوده خاطر گفت: (( کالسکه آمد. خداحافظ. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « خانواده ی پاسکوآل دوآرته » اثر کامیلو خوسه سِلا

راستش من تا همین امروز مدت ها درباره ی دلیل از دست دادن احترام و بعد همه ی محبتم به مادرم به فکر فرو رفته ام. راجع به این مسئله فکر کرده ام. چون می خواستم در ذهنم جایی باز کنم که به من اجازه بدهد بفهمم از کی بود که او دیگر مادرم نبود و دشمنم بود، دشمن قسم خورده ـ چون هیچ نفرتی بالاتر از نفرت خانوادگی نیست، نفرت از یک آدم همخون. مادرم به دشمنی بدل شد که خون و صفرایم را به جوش می آورد، چون هیچ چیز تلخ تر از کسی که شبیه اش باشی مورد نفرتت نیست، آن قدر که بالاخره از شباهتت عقت می گیرد. بعد از مدت ها فکر کردن، و بعد از این که به هیچ نتیجه ای نرسیدم، فقط می توانم بگویم که از مدت ها پیش، وقتی که دیگر نتوانستم در او هیچ فضیلتی پیدا کنم که ارزش تقلید داشته باشد، یا خصوصیتی خداداد که از رویش الگو بردارم و وقتی دیدم که برای این همه خباثت در خودم جایی ندارم و می بایست از شرش خلاص شوم و از دنیایم بیرونش بیندازم، احترامم را نسبت به او از دست داده بودم. مدتی طول کشید تا از او متنفر شوم، واقعاً نفرت داشته باشم، چون نه عشق کار یکی دو روز است و نه نفرت. ولی اگر بخواهم شروع نفرتم را حول و حوش مرگ ماریو بدانم، گمان نمی کنم زیاد پرت گفته باشم.

     

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « تابوت های دست ساز » اثر ترومن کاپوتی

۱۰ ژوئیه ی ۱۹۷۷: جیک زنگ زد، سر ذوق. بی مقدمه چینی اعلام کرد (( گفتم بهت، جسد سوزوندن همیشه منو مشکوک می کنه. باب کوئین تازه داماد شده! خب، همه می دونستن یه خونواده ی دیگه داره، یه زنی با چهار تا بچه که پدرشون جناب کوئینه. تو اُپلتُن قایم نگهشون داشته بود، یه جایی جنوب غربی مزرعه اش، تقریباً صد مایلی. هفته ی پیش با خانمه ازدواج کرد. عروس و بچه ها را آورد مزرعه، مغرور و مفتخر. خوآنیتا احتمالاً تو قبر می لرزید ـ اگه قبری داشت. )) گیج و مبهوتِ شتابِ روایتِ جیک، احمقانه پرسیدم (( بچه ها چن سالشونه؟ )) گفت (( کوچیکه ده و بزرگه هیفده. همه شون دختر. بهت بگم ها، شهر هنگامه ای شده. آره، این مردم با قتل کنار می آن، چند تا دونه جنایت به هم نمی ریزدشون، ولی فهم و تحمل اینکه سر و کله ی شوالیه ی تابناکشون، قهرمان بزرگ جنگ شون، با یه زن و چهار تا کوچولوی زنه پیدا بشه، از عهده ی این اعضای کلیسای پرسبیتری خارجه. )) گفتم (( من برا اون بچه ها ناراحتم. برا زنه هم. )) جیک گفت (( من غصه هامو نگه می دارم برا خوآنیتا. اگه نعشی وجود داشت برا نبش قبر، شرط می بندم پزشک قانونی، یه مقدار حسابی یی نیکوتین توش پیدا می کرد. )) گفتم (( من شک دارم. اون خوآنیتا رو عذاب نمی داد. خوآنیتا گیر نوشیدنی بود. کوئین ناجی اون بود. کوئین عاشقش بود. )) جک آهسته گفت (( فکر کنم کماکان به نظرت این ماجرا هیچ ربطی به اتفاقی که برا اَدی افتاده نداره. )) گفتم (( اون می خواست اَدی رو بکشه. نهایتاً هم این کارو می کرد. ولی سر اون ماجرا اَدی واقعاً غرق شد. )) جیک گفت (( شرّ مشکلو براش کند! خیله خب، ماجرای کِلم اندرسن رو توضیح بده. ماجرای باکسترها رو. )) گفتم (( آره. اینها همه کار کوئین بود. باید این کارها رو می کرد. اون منجی ییه که یه تکلیفی داره. )) جیک گفت (( پس چرا گذاشت رئیس پستخونه هه از چنگش در بره؟ )) گفتم (( در رفته؟ حدس من اینه که آقای جاگر پیر یه وعده ی ملاقاتی تو سامارا در انتظارشه. کوئین یه روزی سر راهش سبز میشه. تا این اتفاق نیفته کوئین آروم نمی گیره. این آدم عاقل نیست. می دونی که. )) جیک قطع کرد. اما نه پیش از آنکه به لحنی گزنده بپرسد (( تو که عاقل هستی؟ ))

                           

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « شکار انسان » اثر ژوئائو اوبالدو ریبــِیرو

گاهی فکر می کنم بچه پس انداختن کار خوبی یه، گاهی می بینم نه. چون اولش ممکنه یه کم خوشایند باشه، اما تا چشمتو بهم بزنی بچه به دنیا می آد و اون وخت وضع خیلی چنگی به دل نزنه، چون بچه ی خاک بر سر بزرگ می شه و می افته به راه افتادن و اولین اتفاقی هم که می افته اینه که دلش می خواد چیز بپرسه و آدم نمی تونه یا دلش نمی خواد خیلی از اون سئوال هاشو جواب بده، چون آدمو ناراحت می کنه و خیلی چیزا می خواد که آدم نمی دونه چی کار کنه. از این گذشته، زن هم خودش خیلی چیزا می خواد، چون زن هم بعد از اینکه بچه به دنیا اومد حالِ مرغ کُرچو پیدا می کنه، دیگه اون حالِ اولشو نداره. برای خودش حق و حقوقی قائله یه ریز سئوالاتی هم می کنه، خیلی چیزا دلش می خواد و به زبون هم می آره. نمی دونم، من برای این کار ساخته نشدم، برای اینکه بخواد کنار آدم بمونه. هزار و یه دردسر برای آدم درست می شه. اون وخت من چی دارم خبر مرگم؟ یه چن تا تیکه زمین. چی کار می تونم بکنم؟ کاری که ازم برمی آد اینه که راه بیفتم برم تو این زمینا از صبح تا شب جون بکنم، کفش تنگ بپوشم برم شهر چیز فراهم کنم، از اون طرف زن هی بخواد بزاد و ونگ ونگ بچه، گوش آدمو کر کنه اوقات آدم تلخ بشه. بعدش هم آدم ریغ رحمتو سر می کشه تموم می شه می ره. اون وخت این کارا چه معنی می ده؟ این گُه کاریا چه معنی می ده؟ برای همینه که من یه جا بند نمی شم، چون وختی آدم امروز این جاس فردا جای دیگه س، فکرشو نمی کنه، یعنی فکر هیچی رو نمی کنه، وختی هم که فکر هیچی رو نکردی چیزی حالیت نیس و وختی چیزی حالیت نبود، دنیا رو آب ببره تو رو خواب می بره، همین.

                                         

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم