۱
نادیا به همراه پسر کوچکش به مقصد کالیفرنیا سوار هواپیما میشوند. اما عدهای هواپیماربا، کنترل پرواز را در اختیار میگیرند. نادیا ناگهان چهرهی واقعی خودش را نشان میدهد…
فیلم با هیجان فوقالعادهای پیش میرود. مثال بارزیست از تلفیق ژانرها؛ یک اکشن هواپیماربایی و یک ترسناک خونآشامی با هم ترکیب شدهاند تا داستان جذابی خلق شود که همه چیزش در بهترین حالت خود قرار دارد. بهخصوص بازیها که میخکوبکننده هستند. فیلم با یک ریتم درست و اوجگیرنده، با دو خط داستانی گذشته و حال که توسط عناصری به هم پیوند میخورند و بهاصطلاح در هم «فید» میشوند و با شناخت درست از شاخصههای دو ژانری که نام بردم، داستانی جذاب خلق میکند که هر چند در جاهایی با اغراق نیز همراه است، اما موفق میشود مخاطب را درگیر کند.
۲
رابی دختر جوانیست که در یک خانوادهی ناشنوا بزرگ شده. او تنها عضو خانوادهاش است که توان تکلم دارد و همین موضوع باعث شده از آرزوهای دور و دراز خود بزند و به عنوان راه ارتباطی خانوادهاش با اطرافیان، سالها در کنار آنها بماند. اما عشق به موسیقی او را به مرحلهای میبرد که میتواند هم با خودش و هم با خانوادهاش به صلح برسد…
یک فیلم حالخوبکن، بامزه و پراحساس که آدم از تماشایش واقعاً لذت میبرد. شیمی بازیگرها، بدهبستانشان، ایدههای داستانی جذابی که به دلیل دنیای متفاوت ناشنواها و شنواها شکل میگیرد، پیشبرندهی درام جذاب، بانمک و البته غمگینانهی فیلمیست که پیام خود را به بهترین شکل ممکن به مخاطب انتقال میدهد. در یکی از بهترین سکانسهای داستان، پدر و مادر و برادر رابی که برای تماشای خوانندگی او به سالن رفتهاند، در حالی که چیزی نمیشنوند، با تماشای عکسالعمل اطرافیان سعی میکنند بفهمند دخترشان چهگونه اجرا کرده است و این که آیا صدای خوبی دارد یا نه! کارگردان بعد از یک باند صوتی پرسروصدا، نرمنرم سکوتی مطلق را جایگزین میکند تا ما در جایگاه پدر و مادر و برادر ناشنوا بنشینیم و درک کنیم آنها چهگونه با دنیای اطرافشان ارتباط برقرار میکنند. فیلم از این ایدههای درجهیک کم ندارد.
۳
راب مردی تنها و منزویست که با خودک مورد علاقهاش در کلبهای جنگلی زندگی میکند. خوک او تربیت شده تا قارچی گرانقیمت و خوراکی را در زیر زمین تشخیص بدهد. راب با فروش این قارچها به رستورانهای معروف، کسب درآمد میکند. اما وقتی یک شب، دو نفر خوک او را میدزدند، راب به شهر میرود تا ردی از دزدها پیدا کند…
شمایل خونین نیکلاس کیج تا پایان فیلم باقی میماند. مدام از خودمان میپرسیم او چرا صورتش را آب نمیزند؟! همین صورت خونی، بخشی از شخصیت زخمخوردهی کیج را میسازد. او به عنوان آدمی که در گذشتهاش رازی نهفته دارد و تا نزدیکیهای پایان فیلم هم آن راز فاش نمیشود، یکی از عجیبترین تکافتادههای سینماست. هیبت رابینسن کروزووارش با همراهی یک خوک بامزه، ما را در نزدیک شدن به او کمک میکند اما در عین حال انگار مانعی نیز باعث میشود ازمان دور بماند. وقتی حرف نمیزند، مرموز است، وقتی هم که حرف میزند مختصر و مفید و تأثیرگذار است. هر چه جلوتر میرویم، راز مگویش آشکار میشود و آن جایی که از هم فرو میپاشد، یکی از بهترین و غم انگیزترین قسمتهای فیلم است که بازی نیکلاس کیج دیدنیترش میکند.
۴
چهار دانشآموز تصمیم میگیرند برای کسب درآمد به شرکتی که روی داروهای بیخوابی کار میکند، کمک کنند. آنها داوطلب میشوند با مصرف داروهای شرکت، روزهای متمادی نخوابند تا تأثیر داروها را آزمایش کنند. اما این نخوابیدنها آنها را به سمت ترسناکی سوق میدهد…
ایدهی جالبیست اما رویکرد کارگردانهای پرآبوتابش (!) چندان مشخص نیست؛ داستان گاهی کمدی میشود، گاهی جدی میشود، گاهی ترسناک میشود و کارگردانها هم آن قدر حرفهای نیستند که بتوانند بین این لحنهای مختلف، تعادل برقرار کنند. بعد از دقایق ابتدایی، همهچیز خستهکننده میشود.
۵
پرنا دختریست که در یک روستای کوچک به همراه خانوادهاش روزگار سختی میگذراند. تمام آرزوی او این است که اسکیتی داشته باشد و بتواند اسکیتسواری کند اما سنتهای ضدزن خانواده، جلوی رویاهای او را گرفته تا این که دختری جوان به نام جسیکا وارد روستا میشود و تلاش میکند آرزوی پرنا و دیگر بچههای روستا مبنی بر اسکیتسوار حرفهای شدن را به واقعیت تبدیل کند…
یک فیلم گرم و روان و البته بارهادیدهشده از یک جامعهی عقبمانده که آدمهایی متجدد قرار است تابوهایش را بشکنند و طرحی نو در اندازند. در این داستان، آرزوهای بچهها اسکیتسواریست و همهچیز با ریتمی دلنشین و روند قابلپیشبینی جلو میرود تا به نتیجهی مورد نظر برسد. در نهایت پرنا با همراهی جسیکا، از مراسم عروسی اجباریاش فرار میکند و خودش را به پیست مسابقه میرساند تا نشان بدهد زنها همپای مردها میتوانند نقش مهمی در جامعه بازی کنند. در واقع هنوز هم این فیلمها ساخته میشوند تا چنین موضوع روشنی را تفهیم کنند.
۶
گروهی سرباز آمریکایی در یک پایگاه نظامی سوقالجیشی در خاک افغانستان پست میدهند. دوروبر آنها را کوههای بلند اشغال کرده است و هر لحظه امکان حملهی گروه تروریستی طالبان میرود. سربازهای آمریکایی باید برای جنگ آماده باشند …
معرفی تکتک شخصیتهای آن پایگاه در ابتدای فیلم به هیچ کاری نمیآید چون نه اسم هیچ کدام یادمان میماند و نه اصلاً اهمیتی برای بیننده پیدا میکنند. فیلم سعی میکند تصویری جهنمی از آن چه که بر سربازان آمریکایی میگذرد بسازد که تا حدی موفق است اما مشکل همان نپرداختن به شخصیتها و تمرکز روی داستانیست که بتواند بیننده را پای ماجرا نگه دارد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۷
زنی در یک دالان پرپیچوخم گرفتار شده است. او باید موانع را پشت سر بگذارد و راه نجات را پیدا کند…
دیگر کم مانده شخصیتها را در شلنگ گرفتار کنند! متوجه منظور و مقصود فیلم نمیشوم! زنی در یک لولهی پرپیچوخم گیر افتاده و دنبال راه فرار میگردد. نمادپردازیهای لوس که قرار است در شکل و شمایل موانع در مسیر زن بازنمایی شوند، بیش از آن که به کار پردازش داستان بیایند، شعارهایی تحمیلی هستند که هیچ نتیجهای جز خستگی در بر ندارند. فیلمهای اینچنینی که میخواهند شخصیت یا شخصیتهایشان را در مکانی محدود گرفتار کنند تا آنها خودشان دنبال راه فرار بگردند، بسیار مستعد گلدرشت شدن هستند، چون نویسنده و فیلمساز بیش از آن که بخواهند به خط سیر داستان توجه کنند، دنبال جاگذاری نماد میگردند تا از طریق آن حرف گندهای بزنند.
۸
شاهد تصادف دختر کوچک، مادربزرگ آلزایمریاش است. پدر که در شرکت بیمه کار میکند و از این تصادفهایی که ضارب از محل حادثه میگریزد زیاد دیده است، تلاش میکند کسی که دخترش را زیر گرفته، پیدا کند. در این مسیر، مادربزرگ هم او را همراهی میکند …
یک کمدی بانمک و سرحال از سینمای کرهی جنوبی. فیلم لحظههای دردناکی دارد که البته بهسرعت آنها را به سمت یک فضای نشاطآور میکشاند و به این شکل آنقدر خوب و جذاب روی مرز حرکت میکند که مخاطب بهشدت درگیر میشود. مثلاً در صحنههای ناراحتکنندهای که پدر، برای دختر کوچکِ بهکمارفتهاش اشک میریزد، ناگهان مادربزرگ آلزایمری، حرف بیربطی میزند که فضا عوض میشود. البته بعداً متوجه میشویم این حرفها بیربط نبوده و اتفاقاً کلید اصلی رسیدن به مقصر اصلی صحنهی تصادف است.
۹
یک افسر پلیس جوان به کلبهی ییلاقیاش میآید تا آنجا را جمعوجور کند. برخوردش با یک مرد عجیب، آغاز آشفتگی ذهنی اوست…
فیلم سعی میکند در فضای جنگل و کلبهی چوبی، داستان پررمزورازی تعریف کند که هر چه جلوتر میرویم به مایههای روانشناسانه و ترسناک پهلو میزند و سعی دارد با ایجاد فضایی خفقانآور، مخاطب را درگیر کند. خط داستانیای که از گذشتهی پلیس جوان روایت میشود و گاهگداری به آن گریز میزنیم، تکمیلکنندهی اتفاقهاییست که در زمان حال رخ میدهند.
۱۰
حکایت واقعی زندگی دکتر میکولاشک متخصص گیاهان دارویی. دکتری که عمری را صرف درمان بیماران با نگاه کردن به رنگ ادرارشان کرد و در این زمینه به متخصصی بیهمتا تبدیل شد. اما فضای سیاسی حاکم بر زمانه، او را شارلاتی معرفی کرد که به دنبال پر کردن جیب خودش است…
روایتی جذاب اما دوپاره از فیلمساز کارکشتهی لهستانی، خانم هولاند. فیلم سعی میکند از دکتر میکولاشک شخصیتی چندوجهی بسازد. او همانقدر که به بیماران کمک میکند، حتی بهشان پول قرض میدهد و سعی میکند با همه به مساوات رفتار کند، در زندگیاش کارهای ترسناکی هم انجام داده است. از جمله این که مخلوطی گیاهی برای فرانتیسک فراهم میکند تا از طریق خوراندن آن به همسرش، بچهی در شکمش را سقط کند و به این ترتیب دستیارش (فرانتیسک) را مال خودش داشته باشد. فیلم گذشته و حال دکتر را همزمان پیش میبرد و به این شکل هر بار ما را با قسمتی از زندگی او آشنا میکند. از جمله این که در این داستانها متوجه میشویم او چهگونه به تشخیص بیماری انسانها از طریق نگاه کردن به رنگ ادرارشان مسلط شده است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۱
یک روزنامهنگار ورزشی، فساد پشت پردهی وزارت بهداشت رومانی را به گوش همگان میرساند و این آغاز روند تغییر وزیر و تلاش برای پیریزی قوانین جدید است…
این مستند از یک فساد گسترده حرف میزند. فسادی که از وزیر تا دکترها و پرستارهای بیمارستانها را در بر گرفته است. ابتدا یک روزنامهنگار و سپس وزیر جوانی که بعد از استعفای وزیر بهداشت قبلی روی کار میآید، تلاش میکنند دست آدمهایی را رو کنند که با تقلبهایشان عدهی زیادی را به کشتن دادهاند. اوضاع آنقدر وخیم است که حتی برخی از بیماران بستریشده در بیمارستانها، به دلیل این که کسی به آنها رسیدگی نکرده، بدنشان کرم افتاده است و دیدن این صحنهی مشمئزکننده، بهشدت حال آدم را خراب میکند. پایان این مستند هم تفکربرانگیز است؛ جایی که وزیر جوان، خسته از تمام تلاشهای بیهودهاش برای تغییر، در اتوموبیل نشسته و با پدرش حرف میزند. او بهشدت ناامید است و پدر هم به او گوشزد میکند که چرا عمر خودش را برای چیزی تلف کرده که از قبل میدانسته هیچ نتیجهای در برندارد؟
۱۲
یک مرد که همسرش به قتل رسیده، تلاش میکند با بازسازی صحنهی قتل در خانهاش به سرنخی برای دستگیری قاتل واقعی همسرش برسد. دوست او مظنون به قتل و در زندان به سر میبرد. همسر دوستش از مرد میخواهد در دادگاه شهادت بدهد که شوهرش بیگناه است. اما مرد هنوز به این موضوع مطمئن نیست…
یک فیلم جذاب و پرپیچوخم، با ریزهکاریهای غافلگیرکننده در فیلمنامه که مدام بین گذشته و حال در نوسان است و تماشاگر را در تعلیقی نفسبُر قرار میدهد. فیلمی که تا لحظههای آخر هم نمیتوانید حدس بزنید چه کسی ممکن است قاتل باشد و چرا. فیلم از مولفههای ژانر کارآگاهی و جنایی استفاده میکند تا شخصیت داستان را در دوراهی قضاوت بنشاند و او مجبور باشد تصمیم درست بگیرد.
۱۳
پسری روستایی از اوکراین عاشق دختر لهستانی به نام زوسیا میشود. اما زوسیا مجبور است با یک مرد ثروتمند ازدواج کند. کمی بعد جنگ جهانی دوم آغاز میشود و تنشهای قومی بوجود میآید. در میان هرجومرج، زوسیا تلاش میکند زنده بماند…
فیلمی آزاردهنده که در پی نشان دادن وحشیگری انسانهاست. انگار تنشهای قومی تنها بهانهایست برای سربهنیست کردن یکدیگر. تصاویر دهشتناک فیلم از کشته شدن سبوعانهی مرد و زن و بچه، و در نهایت آوارگی زوسیا در میان بدنهای مثلهشده و دود و آتش و خون، از یادنرفتیست. فیلم تلاش میکند مستندگونه به آوارگی و بدبختی آدمها نزدیک شود.
۱۴
جاشوا و رایان دو مینیمالیست هستند که زندگیشان را با کمترین امکانات و سادهترین روشها سپری میکنند. آنها طرفدار این نظریه هستند که هر چه زندگیتان خلوتتر باشد، بهتر است…
حرف مستند جالب و جذاب است و بهخصوص برای زندگی مصرفگرای انسانها در جوامع به اصطلاح پیشرفته، حرف مهمیست. دو جوان داستان که به این نتیجه رسیدهاند میتوان با سادهترین چیزها زندگی کرد و خوشحال بود، در سراسر کشور سخنرانیهایی برپا میکنند و تلاششان این است که آدمها را با این سبک زندگی آشنا کنند. عدم تمرکز روی همین دو شخصیت و از این شاخه به آن شاخه پریدن روایت، ضعفی اساسی حساب میشود اما به هر حال چیزی که اهمیت دارد، همان حرف و شعار اصلیست که اگر بتوانیم به آن عمل کنیم، قطعاً اوضاع بهتری خواهیم داشت. برای شروع، بیایید کمد لباسهایمان را سبک کنیم!
۱۵
گروهی تشکیلشده از ۳۰ دانشمند به سیارهی دوقلوی زمین سفر میکنند. سیارهای که از نظر فناوری و پیشرفت، چندصد سال از زمین عقب مانده و راه رنسانس در آن سد شده است. این گروه سعی میکنند کاتالیزوری شوند برای درآوردن این سیاره از جهالت و بربریت، اما بهزودی موانع زیادی بر سر راهشان سبز میشود و هزینههای زیادی میدهند تا عاقبت به این نتیجه میرسند که نقش خدا را بازی کردن، بسیار دشوار است…
یکی از عجیبترین فیلمهایی که میتوانید ببینید. فضای سیاه و تیره و منزجرکننده، آدمهایی تراخمی، کثیف و بدبو که مدام در حال تف کردن هستند و آب دماغشان آویزان است، چهرههای بدشکل و ترسناک و باران و مه و دود و کوچههای پر از گِل، باعث میشود هنگام دیدن فیلم، نفس کشیدن سخت باشد. توصیف فضایی که گرمان خلق کرده، کار غیرممکنیست. فقط باید تماشایش کرد. از داستان سر در نخواهید آورد. یک ضدروایت عامدانه که فقط در پی منزجر کردن مخاطب است تا از پس آن نشان بدهد که جامعهی عقبماندهای که میانهای با علم و هنر ندارد، به کجاها خواهد کشید. کثافت از سر و روی آدمها بالا میرود. آنها مدام جلوی دوربین میلولند و گاه مستقیم به آن نگاه میکنند طوری که انگار داستان از نقطهنظر یک انسان روایت میشود. دنیای گرمان از لحاظ طراحی صحنه، لباس، گریم، فیلمبرداری و البته بازیها خیرهکننده است. فیلمی که هم نمیتوانید تحملش کنید و هم در آن غرق خواهید شد. فیلمی که خستهتان میکند و در همان زمان مبهوت میشوید. چیز عجیبیست، خیلی عجیب.
۱۶
گنجی ارزشمند در یک کلیسا خوابیده است. چند آمریکایی که نقشهی دزدیدن این گنج را در سر دارند، به ایتالیا سفر میکنند و برای این کار دنبال اشخاصی میگردند که در این سرقت آنها را کمک کنند. دودو یکی از کلاهبرداران موفق ایتالیاست که آمریکاییها پیشش میروند و از او کمک میخواهند …
کمدی جذاب و حالخوبکن دیگری از دینو ریزی بزرگ. ریزی در این فیلم، زیر پوست ایتالیاییها میرود و با جزییات بامزه نشان میدهد که آنها چه کلاهبرداران شیرینی هستند! به عنوان مثال زمانی که دودو به همراه آمریکاییها وارد زیرزمین کلیسا شده، با یک ترفند ساده که به عقل آمریکاییها هم نمیرسد، موفق میشود مانع سختی را از پیش رو بردارد. ریزی در این صحنهها به روح ایتالیاییهای دغلباز نزدیک میشود. فیلم همه چیز دارد، کمی عشق و عاشقی، تعقیبوگریز، هیجان و البته یک نینو مانفردی مثل همیشه جذاب.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۷
ورنیکا و بوریس عاشق یکدیگرند اما جنگ آنها را از هم جدا میکند. ورونیکا به تصور این که بوریس در جنگ کشته شده، ازدواجی از روی ناچاری انجام میدهد. اما کمی بعد میفهمد بوریس زنده است…
یک شاهکار تمامعیار که تماشایش از نان شب هم واجبتر است. کالاتازوف با چیدن دکوپاژهای خیرهکننده، داستانی ساده، حتی تکراری و احساساتگرایانه را تبدیل به روایتی پرشور از عشق و جنگ میکند. توصیف فیلم با نوشته کار بیثمریست. بعضی چیزها را تنها باید دید و لذت برد. این فیلم تنها برای دیدن و نه نوشتن، ساخته شده است. دوربین حیرتانگیز سرگئی اوروسوسکی، با آن لنزهای متنوعی که انتخاب کرده، تماشاگر را مسحور خواهد کرد. کالاتازوف و فیلمبردارش از سادهترین صحنهها هم بهراحتی نمیگذرند و چنان همه چیز را خیرهکننده میچینند که توصیفناپذیر است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۸
پنج داستان معروف از داستانهای اُ. هنری …
پنج تا از داستانهای مهم ادبیات آمریکا و دنیا که توسط ا.هنری نوشته شدهاند، در دستان پنج کارگردان مهم آمریکایی، تبدیل به مجموعهای جذاب میشوند. هر فیلم کوتاه، با یک پایان غافلگیرکننده که سبک مخصوص ا.هنریست، ضیافت تمامعیاری برای بیننده به حساب میآید. فیلمهایی که میتوان در نشستهای مختلف دید و ازشان لذت برد.
۱۹
نیک و نورا باز هم درگیر پروندهی یک قتل میشود که افراد زیادی مظنون آن هستند…
باز هم یک داستان پلیسی دیگر از دشیل همت، در دستان ون دایک، تبدیل به ماجرایی پرشروشور میشود که در مرکز آن زوج نیک و نورا قرار گرفتهاند. نیک همچنان بیقید و بیخیال به نظر میرسد اما آن جا که لازم است وارد پرونده میشود و همه چیز را حل میکند. بگوومگوهای بامزهی او با نورا، موتور محرکهی جذابیست که داستان را پیش میبرد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲۰
جیم و بلکی دوست دوران کودکی هستند. جیم درس میخواند و حقوقدان میشود، بلکی علافی میکند و قمارباز میشود. حالا آنها مقابل هم قرار میگیرند و کار به جایی میرسد که جیم باید بلکی را به دلیل قتل محکوم کند…
فیلم از یک دوستی مردانه حرف میزند. دوستیای که در قبال تعهد اجتماعی هر چند متزلزل میشود اما هیچگاه رنگ نمیبازد. بلکی وقتی به قتل متهم میشود و جیم را در جایگاه دادستان، مقابل خودش میبیند، نهتنها از دست او ناراحت نمیشود بلکه به وکیلش اشاره میکند «وقار» واژهایست که میتوان دربارهی جیم به کار برد. از طرف دیگر، جیم هم با این که از صدور حکم اعدام برای بلکی کوتاه نمیآید، اما غم عمیقی در خود حس میکند. این دو رفیق، سالها پیش در کودکی جان هم را نجات داده بودند و حالا روزگار دوباره آنها را مقابل هم قرار میدهد. فیلم پایان تأثیرگذاری دارد و نشان میدهد جیم چه انسان آگاه و داناییست.
Hard to be a God.
Kilometers And Kilometers 2020
آقای قنبرزاده.نظرتون راجع به فیلم نان و شکلات (۱۹۷۴)با بازی نینو مانفردی چیه.
احتمالاً ندیده باشم! توی ذهنم نیست در حال حاضر