بخشی از فیلم نامه ی « عیّار تنها » اثر بهرام بیضایی

نحوی: هی هی سخنان زندقه می گویی. نبینم که یاوه های اهل جدل می بافی که فلسفی و سفسطی اند و سخن در رد اولیا می گویند. کاش مغول برسد و این اهل شبهه از زمین بردارند!

عروضی: پنداشتی تیغ مغول گردن مومن نمی بُرد؟ ـ آتش که درگیرد همه را می سوزد!

نحوی: سوخته به که پلید! تا شمایید که اوصاف ملامتیان می خوانید من خطِ رضا به آمدن مغول دادم!

لغوی: عجیب نیست؛ همیشه همچنین بوده اید و بود!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « خواب زمستانی » اثر گلی ترقی

هاشم هاشمی، ساکن خیابان سی متری، چهارراه حشمت الدوله، کوچه ی شهریور، شماره ی دو، چهل و دو ساله، معلم نقاشی. بله، خودش بود، خودِ خوشبختش، خودِ ناممکنش. ولی بود. چه کسی می توانست انکارش کند؟ چه کسی می توانست خوشبختیِ ساده اش را ندیده بگیرد؟ دلیل کوچکش آن جا بود. شیرین خانم شیرینش که توی آب چلپ چلپ می کرد و صدایش از دور می آمد. با خودش فکر کرد (( چه کسی، چه نیرویی این زنو برای من فرستاده؟ و چرا برای من؟ مگه چه کار کرده ام؟ چه عُرضه ای از خودم نشون داده ام؟ هیچی. نه باهوش بودم نه خوشرو. نه ایمونی داشتم نه اعتقادی. نه به خاطر چیزی جنگیدم و نه دنبال چیزی دویدم. یه معلم نقاشی بودم و دوستی به اسم آقای حیدری داشتم. چرا من؟ من که نه علامتی دارم، نه نشونی، نه خاندانی، نه رسالتی، هیچی. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از داستان « خانم بیگزبی و پالتوی سرهنگ » اثر رولد دال

بعد با خود فکر کرد، باید وادارش کنم طرز لباس پوشیدنش را عوض کند. لباسهایش خیلی مسخره است. زمانی از کتهای یقه ایستاده شش دکمه مدل ادواردی او خیلی خوشش می آمد، اما حالا به نظرش خنده دار بود. همین طور آن شلوارهای تنگ لوله تفنگی. این لباسها به قیافه های خاصی می آمد و با صورت استخوانی و دماغ دراز و چانه بفهمی نفهمی جلو آمده او هیچ تناسبی نداشت. قیافه او با آن لباسهای از مدافتاده تنگ و چسبان شبیه به کاریکاتورهای سام وِلِر بود. احتمالاًً به نظر خودش فکر می کرد شبیه بو برومل است. واقعیت این بود که او در مطب همیشه در حالی که دکمه های روپوش سفیدش باز بود به استقبال مریضهای زن می رفت. و به طور مبهم می خواست به آنها بفهماند که از لاس زدن هم بدش نمی آید. اما خانم بیگزبی او را بهتر می شناخت. او فقط پُز می آمد و اداهایش واقعیت نداشت. اداهای او در ذهن خانم بیگزبی طاووسی را تداعی می کرد که با افاده در چمن می خرامد و نصف پرهایش ریخته است. یا یکی از آن گلهای بی معنی که لقاحشان را خودشان صورت می دهند، مثل قاصدک. قاصدک برای کاشت دانه خود احتیاج به لقاح ندارد و همه آن گلبرگهای زرد درخشان، بی فایده و بی مصرف اند، قمپزدرکن و غلط انداز.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « به خاطر بلیندا » اثر شارل اگزبرایا

… این وضع بیش از حد عالی بود که بتواند بی خطر باشد.

بخشی از رمانِ کوتاهِ « رویا » اثر دکتر آرتور شنیتسلر

(( برنامه؟ من نمی دانم چه برنامه ای. باور کن. من چیزی نمی دانم، فقط پیانو می زنم، با چشم های بسته پیانو می زنم. ))

(( ناختیگال، ناختیگال، داری چه قصه ای سر هم می کنی! ))

ناختیگال آهسته آه کشید. (( ولی متأسفانه نه با چشم های کاملاً بسته. نه طوری که اصلاً چیزی نبینم. چون توی آینه و از میان پارچه های ابریشمی روی چشمم … )) و دوباره ساکت شد.

فریدولین با بی صبری و تحقیر گفت: (( خلاصه زن های لخت. )) ولی به طرز عجیبی کنجکاو شده بود.

ناختیگال مثل آدمی توهین شده گفت: (( نگو زن، تا به حال این جور زن ندیدی. ))

فریدولین آهسته سینه صاف کرد و با بی اعتنایی پرسید: (( ورودیه اش چند است؟ ))

(( منظورت بلیت و این صحبت هاست؟ چه فکر کردی. ))

فریدولین با لب های منقبض پرسید: (( بالاخره چطور می شود وارد شد؟ )) و روی میز ضرب گرفت.

(( باید اسم رمز را بدانی، و اسم رمز هر بار عوض می شود. ))

(( و اسم رمز شب؟ ))

(( فعلاً نمی دانم، از کالسکه ران می گیرم. ))

(( ناختیگال، مرا هم ببر. ))

(( امکان ندارد. خیلی خطرناک است. ))

(( چی شد؟ همین یک دقیقه پیش خیال داشتی … مرا “سزاوار” بدانی. البته که امکان دارد. ))

ناختیگال فکرکنان به فریدولین چشم دوخت. (( با این سر و وضعی که تو داری اصلاً شدنی نیست، چون همه لباس مبدل دارند، مردها و زن ها. صورتک و از این چیزها همراه داری؟ نه، ممکن نیست. شاید دفعه ی بعد. حتماً یک راهی پیدا می کنم. )) گوش تیز کرد و دوباره از لای پرده به خیابان چشم دوخت. بعد آسوده خاطر گفت: (( کالسکه آمد. خداحافظ. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم