نگاهی به فیلم فیلومنا Philomena

نگاهی به فیلم فیلومنا Philomena

  • بازیگران: جودی دنچ ـ استیو کوگان ـ سوفی کندی کلارک و …
  • فیلم نامه: استیو کوگان ـ جف پوپ براساس کتابی از مارتین سیکس اسمیت
  • کارگردان: استیون فریرز
  • ۹۸ دقیقه؛ محصول انگلستان، آمریکا، فرانسه؛ سال ۲۰۱۳
  •  ستاره ها: ۳/۵ از ۵
  • این یادداشت روی سایتِ « بوطیقا » منتشر شده است ( اینجا )

ایمان

 

خلاصه ی داستان: مارتین که به دلیل برخی افشاگری ها از سِمتِ مهم دولتی خود اخراج شده، حالا دچار افسردگی ست و قصد دارد دوران بیکاری را به جای دست روی دست گذاشتن، کتابی درباره ی سیاست بنویسد. او در یک مهمانی با دختری مواجه می شود که ادعا دارد مادرش ماجرای جالبی دارد که به درد خلق یک رمان جذاب می خورد. مارتین تصمیم می گیرد با پیرزن که اسمش فیلومناست ملاقات کند و این سرآغازِ سفری ست که مارتین و فیلومنا را دچار تغییر و تحول می کند …

 

یادداشت: اینبار هم کهن الگوی سفر، بستری می شود برای شخصیت های داستان تا یکدیگر را بهتر بشناسند و در تلخی و شیرینیِ تجربه های یکدیگر شریک شوند و تجربه کسب کنند. همسفران این بار یک مردِ جوانِ اخراج شده از کار و یک پیرزنِ پر حرفِ ساده و صمیمی هستند. چیزی که آن ها را در یک مسیر قرار می دهد، گذشته ی پیرزن است. گذشته ای که در یک صومعه رقم خورده؛ پیرزن، یعنی فیلومنا، که در صومعه بزرگ شده، دچار عشقِ ممنوعِ جوانکی می شود و از او بچه ای به دنیا می آورد، اما این بچه توسط مادرانِ کلیسا، به والدینِ پولدار آمریکایی فروخته می شود و فیلومنا برای همیشه از او دور می ماند. فیلومنا در طی تمام این سال ها، بدونِ آنکه اعتقادش از کلیسا و مسیحیت سست شود ـ با اینکه زندگی اش توسط همین کلیسا نابود شده ـ ، بی وقفه به دنبالِ پسرش بوده و این بزرگترین دغدغه ی او در زندگی ست. حالا مردی در راهِ او قرار می گیرد و قرار می شود همراه او پسر را پیدا کند که بر طبقِ قانون ازلی ـ ابدی درام، مردی ست بدونِ اعتقادات مذهبی. مردی که همه چیز را انکار می کند و حتی شکش نسبت به قوانین وضع شده در انجیل را هم به راحتی به زبان می آورد تا حدی که خیلی جاها موجب آزار فیلومنا می شود. سکانس فوق العاده ای در فیلم وجود دارد که تفاوتِ دیدگاهِ این دو نفر را به خوبی نشانمان می دهد: جایی که فیلومنا به مارتین می گوید می خواهد کلیسایی پیدا کند و اعتراف کند به گناهان گذشته اش و مارتین با عصبانیت می گوید که تو نباید اعتراف کنی بلکه آن کسی که باید اعتراف کند کلیسای کاتولیک است که بچه ی تو را فروخته و بعد که فیلومنا از این حرف مارتین عصبی می شود، مارتین به وضوح اعلام می کند که به خدای فیلومنا اعتقادی ندارد و اینکه (( برای داشتنِ یک زندگی خوب و متعادل، نیازی به دین نیست. )) نیروی پیش برنده ی اثر، علاوه بر کنجکاوی در دانستنِ سرنوشتِ پسرِ فیلومنا، تنش بین مارتین و فیلومنا بر سرِ دیدگاههای مذهبی هم هست که به عنوان زیرساختِ داستانی، موجب کشمکش در روایت می شود؛ دیدگاههایی که تا پایان هم تغییر نمی کند یا لااقل، فریرز و فیلم نامه نویسان ( که یکی شان هم خودِ استیو کوگان است ) روی این جنبه تأکید نمی کنند، هر چند که این مردِ جوان و این پیرزن، به یکدیگر علاقه ای مادر و فرزندی پیدا کرده اند. آن ها اعتقاداتِ مذهبی خود را تا پایانِ فیلم حفظ می کنند و به نظرم این نکته ای ست که فیلم با زیرکی به آن نائل می شود. در واقع داستان می توانست اینگونه باشد که مارتین با دیدنِ بزرگیِ فیلومنا و اینکه به راحتی، خواهر هیلدگارد که موجب جدایی فرزندش از او شده را می بخشد، دچار تحول شود و تحت تأثیر این عمل بزرگمنشانه ی او واقع گردد و خواهر هیلدگارد را ببخشد و بعد هم در پایانِ فیلم، به خدا ایمان بیاورد! اما در اینجا، این اتفاق نمی افتد؛ در واقع می افتد اما نه در دیدگاهِ مذهبی شخصیت ها که اساسی ترین و مهم ترین وجه تماتیکِ داستان است. در اینجا هر چند در صحنه ی پایانی، مارتین که بزرگیِ پیرزن را می بیند، برای او مجسمه ی مسیح را می خرد تا بر سرِ مزارِ فرزندش بگذارد، اما باز هم نشاندهنده ی این نیست که او هم حالا به دیدگاه مذهبی پیرزن رسیده باشد. او در این صحنه ی پایانی “می فهمد” که حالا باید به این پیرزن و اعتقاداتش احترام بگذارد و این است آن تحول؛ همین فهم و درکِ متقابل نسبت به هم. نسبت به پیرزنی که به همه چیز و همه کس نگاهی مثبت دارد، چه زمانی که دخترش به راهبه های آن صومعه ی شوم، آدم هایی « خبیث » می گوید و او اعتراض می کند که نباید چنین واژه ای برایشان به کار برد، چه وقتی که به دنیا آوردنِ فرزندش در زمان نوجوانی را نوعی شانس قلمداد می کند که خیلی از مادرهای دیگر چنین شانسی نیاوردند. او حتی وقتی متوجه می شود راهبه ها بچه ها را به خانواده های پولدار آمریکایی می فروخته اند، به جای هر حرفی، می گوید شاید آن ها می خواسته اند زندگی مرفهی برای بچه ها تأمین کنند. و در نهایت هم، آخرین برگِ بزرگیِ خود را در مقابلِ خواهر هیلدگارد رو می کند و او را به راحتی هر چه تمامتر، می بخشد، به رغم آنکه زندگی اش را دچار حسرت کرده است. اینطوری ست که مارتین، به پاک بودن و معصومیت این پیرزنِ زجرکشیده ایمان می آورد و آن جمله ی رو به خواهر هیلدگارد که: (( اگه من بودم، نمی تونستم ببخشم )) به خوبی نشان می دهد که او هیچ وقت نمی تواند قدرتِ این پیرزن را داشته باشد. قدرتی که از اعتقاداتش نشآت می گیرد و مسیح گونه، حتی دشمنش را هم عفو می کند. حالا مارتین که بعد از اخراج از کار، تصمیم داشت کتابی درباره ی تاریخ روسیه بنویسد، در چرخشی ناگهانی تصمیم می گیرد داستان انسانی گرا انتخاب کند و آن را برای همه ی مردم، تعریف کند. داستانی که جذابیت داشته باشد و کشش، عین همان داستان های عامه پسندانه ای که پیرزن، با شور و شوق برای او تعریف می کند و او در ابتدا حوصله ی شنیدنشان را ندارد اما در انتها، این ظرفیت را پیدا می کند که داستان های این پیرزنِ فوق العاده را بشنود و به “او” ایمان بیاورد، به جای هر چیزِ دیگری.

فیلم تا این حد جذاب نبود اگر جودی دنچِ فوق العاده را نداشت و استیو کوگانِ کم قدر دیده را.

همسفران ...

همسفران …

 

 

 

یک دیدگاه به “نگاهی به فیلم فیلومنا Philomena”

  1. coldplay گفت:

    این فیلم رو امروز و امشب دیدم.البته مکثی نکردم و فقط قضیه اینه که کمی قبل از غروب خورشید فیلم رو پخش کردم و اکثرش به بعد غروب کشیده شد بنا به رفتار همیشگی خورشید!
    فیلم خوبی بود.اینکه از داستان واقعی هم بوده مزید بر علت شد حداقل برای این فیلم.
    هفته پیش نبراسکا رو نتونستم تا بیشتر از نیمه ببینم انقدر که ازش خوشک نیومد و ارتباطی برقرار نکردم.
    فیلومنا اما فیلم خوبیه.با تمامی توضیحاتتون راجع به فیلم هم مثل اکثر اوقات موافقم.
    ظاهرا از فیلمهای محصول bbc هست که با توجه به تجربه بسیار کم من فیلمهای خوبین.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم