محکم و روان با مایههای هیچکاکی
خلاصهی داستان: موریس نوازندهی پیانو و همسرش جنی، خوانندهی کافههای ارزانقیمت هستند. موریس از اینکه همسرش با مردانِ پشتِ صحنه گرم میگیرد، به شدت ناراحت است. وقتی هم که متوجه میشود جنی، با پیرمرد هوسبازی که شرکت فیلمسازی دارد، قرار ملاقات گذاشته و پیرمرد او را به بهانهی بازی در فیلم، اغفال کرده، حسادتش بیش از پیش میشود و شبی به خانهی پیرمرد میرود تا بُکُشدش. اما با ورود به خانه، متوجه میشود او مُرده است …
یادداشت: یک داستانِ جنایی ـ پلیسیِ بسیار قرص و محکم که روان و بیدردسر، روایتش را تعریف میکند. فیلم از همان ابتدا، با نماهای مثلِ همیشه شسته رفته و کارگردانیِ بینظیرِ کلوزو ـ که به خاطرش برندهی جایزهی بهترین کارگردانی در جشنوارهی ونیزِ سالِ ۱۹۴۷ شد ـ موریس، جنی و اخلاق و خصوصیاتِ هر دو را به بیننده معرفی میکند. موریس مرد حسودیست که البته حسادتش نمیتواند آنقدرها هم نابهجا باشد؛ شغلِ جنی ایجاب میکند که با مردانِ زیادی سر و کله بزند و مردانِ زیادی خاطرِ او را بخواهند و اینگونه است که هضم ماجرا برای موریس سخت است. خط داستانیِ دوم، حضورِ شخصیتِ دورا، دوستِ عکاسِ جنیست که با هم رابطهی نزدیکی دارند و در ابتدا ما ( و البته جنی هم ) فکر میکنیم ماجرای یک مثلث عشقی را پیشِ رو داریم که در آن، دورا، عاشقِ موریس است اما نمیتواند این عشق را به زبان بیاورد. ولی اگر کمی دقیقتر شویم در رفتار و گفتارِ دورا، متوجه میلِ همجنسخواهانهی او به جنی میشویم. او طی چند باری که در طول داستان میبینیمش، طوری رفتار میکند که جنی به این میل و عشق او شک نکند. او حتی رفتن به خانهی پیرمردِ مقتول را به جان میخرد تا آثاری را که جنی در آنجا به جا گذاشته، پاک کند. از این رو، شخصیت دورا، در این فیلم، هر چند به قوارهی داستان نمینشیند و در نهایت هم پادرهوا رها میشود اما یکی از بهترین شخصیتهای فیلم است که با کمترین حرف و عمل، حسرتش را برای نداشتنِ جنی درک میکنیم. اما یک شخصیت باورپذیرِ دیگر هم در فیلم وجود دارد که کارآگاه آنتوان باشد. اولین سکانسی که او وارد داستان میشود، از لحاظ دیالوگنویسی، یکی از بهترین فصلهای فیلم است. در این سکانس، فقط در طی چند دقیقهی کوتاه، پی به زندگی و حتی گذشتهی او میبریم؛ اینکه سابقاً در ارتش خدمت میکرده، اینکه تیر خورده و دستش حرکت نمیکند، اینکه از همسرش طلاق گرفته و از تنها پسرش مواظب میکند و حتی اینکه پسرش در حلِ مسایلِ ریاضی، مشکل دارد و تمام این اطلاعات، بدونِ ذرهای گل درشت شدن و توی ذوق زدن. این یکی از آن فصلهای به یادماندنیِ فیلم است که میتواند درسِ فیلمنامهنویسی باشد. همین سکانس است که پایهریزی شخصیتِ آنتوان را به خوبی انجام میدهد تا در ادامه، او را بهتر از بقیهی آدمهای داستان بشناسیم و همراهش باشیم.
فیلم از مایههای هیچکاکی ( البته سالِ ساختِ فیلم، خیلی زودتر از آن زمانی است که هیچکاک به اوجِ کاری خود برسد ) برای داستانش بهره میبرد که بهترینش مربوط میشود به سکانسی که کارآگاه آنتوان به خانهی جنی و موریس آمده و در حالیکه با آنها صحبت میکند، میخواهد پیپش را هم روشن کند که برای اینکار از تکه کاغذِ روزنامهای استفاده میکند که در دستانِ موریسِ نگران است؛ تکه کاغذِ روزنامه، در واقع مدرک جرمیست که ثابت میکند، شبِ قتل، جنی در خانهی پیرمرد بوده. کارآگاه بدونِ اطلاع از این قضیه، کاغذ را آتش میزند، پیپش را روشن میکند و روی قسمتِ هنوز نسوختهی کاغذ، چیزهایی دربارهی میزانِ درآمدش مینویسد و در تمام این مدت، ما و موریس نگرانیم که نکند او دستنوشتهی جنی را ببیند بالاخره. این صحنه، به خوبی بیننده را درگیر میکند و او را برای ادامهی ماجرا سرپا نگه میدارد. اما مشکل اصلیِ اثر به پایانش مربوط میشود که همه چیز خیلی راحت و بی دردسر و تنها با اعترافِ یک دزد، ختم به خیر میگردد.
فیلم های دیگرِ ژرژکلوزو، در « سینمای خانگی من »:
ـ قاتل در شماره ی ۲۱ زندگی میکند ( اینجا )
ـ کلاغ ( اینجا )
پاسخ دادن