ریشهها
خلاصهی داستان: آدل، پیرزنِ وینی، که در حادثهی جنگ جهانی دوم و بعد از اشغال اتریش توسط نازیها، از کشور خود میگریزد و به آمریکا میآید، حالا در پی آن است تا تنها یادگارِ آن دوران که تابلوی ارزشمندی از زنعمویش است را به آمریکا بیاورد اما مشکل اینجاست که دولت اتریش این تابلو را به مثابه میراث خود میداند و حاضر به از دست دادنش نیست. آدل برای این کار وکیل جوانی به نام رندی را استخدام میکند …
یادداشت: فیلم در اینباره حرف میزند که گذشتهی ما بخشی از خودِ ماست و ما را شکل میدهد. بدونِ گذشته، هویتی وجود نخواهد داشت. آدل، به عنوان پیرزنی سرد و گرم چشیده، این را خوب میداند. او در پی زنده نگه داشتن خاطراتِ بچگیاش است. خاطراتی که با جنگ و جهل و نازیسم و ضدیهودیگری آمیخته است. او در میانِ تمامِ خاطراتِ اکثراً تلخِ خود، تنها به زنعمویی اکتفا کرده که به او راه و روش درست زندگی کردن را یاد داد. او به دنبال پس گرفتنِ تنها یادگارِ آن دوران است و این سرآغاز سفریست که با همراهی رندیِ جوان، به خودشناسی و کاویدنِ گذشته ختم میشود. چه، رندی هم گذشتهای در وین دارد که تا به حال به آن فکر نکرده بود و برای اولین بار آدل است که این را به او گوشزد و گذشتهاش را یادآوری میکند؛ رندی پدربزرگ موسیقیدانی داشته که آهنگهای بزرگی ساخته و حالا وینیها در کنسرتهای مختلف، از آثار او استفاده میکنند. رندی کمکم ریشهی خود را در وین پیدا میکند. جستجو برای یافتن و پس گرفتنِ تابلو، به جستجو در ریشههای این دو نفر ختم میشود که در اواسط فیلم با پیوندِ عمیقی به هم وصل میشوند. رندی در میانههای این دادگاه و دادگاهبازیهاست که کمکم از خودش به خاطر اینکه برای پول حاضر شده بود به پیرزن کمک کند، متنفر میشود و این را به همسرش هم میگوید و از آن به بعد است که فقط به خاطرِ پیرزن و خودش و چیزهایی که در گذشته در وین داشته و تا پیش از این خبری از آنها نداشته، تلاشش را بیشتر میکند. جالب اینجاست که آدل برخلافِ رندی، در اواخرِ کار، به چنین جملهای میرسد: (( گذشتهها، گذشته )). اما ما میدانیم که این جمله تنها از سر استیصال است و او نمیتواند گذشتهها را فراموش کند. چه، در نهایت وقتی دادگاه به او رای میدهد، او در بغل رندی، گریهکنان، از لحظاتِ آخری حرف میزند که در اتریشِ تحت اشغال، از پدر و مادرش جدا شده بود. او این لحظهی به شدت احساسی را هیچوقت از یاد نخواهد برد. خاطراتِ ما، خواهی نخواهی، در پسِ ذهنمان نشستهاند و گاه آزارمان میدهند. لحظاتِ تلخ و ناراحتکننده، بیشتر از لحظاتِ خوب و شیرین به یادمان میآیند و زندگیمان را تحت تأثیر قرار میدهند. همچنان که همین لحظاتِ تلخ و ناراحتکننده، هنوز بعد از چندین دهه، در پسِ ذهن آدل رسوب کردهاند و مانع از این شدهاند که او دوباره بخواهد به موطن اصلیاش برگردد. به یاد بیاورید که چطور وقتی هواپیما به آسمانِ اتریش میرسد، او دستان رندی را از ترس میفشارد و چطور وقتی از میان خیابانهای وین میگذرند، او تمام تلاشش را میکند که به اطراف نگاه نکند. اما بهرحال همین خاطرههای اغلب تلخ هستند که اکنونِ ما را میسازند، هر چند برای آدل، خاطرهی شیرینِ زنعمویش، شاید تنها خاطرهی خوبِ ماندگارِ در پسِ ذهنش باشد. و از همینجا میخواهم برسم به یکی از مشکلاتِ بزرگِ فیلم که همانا عمق رابطهی زنعمو و آدل است؛ در گذشتهای که بین آدل و زنعمو میبینیم، جز یکی دو نصیحتِ بیمقدمه، چیزِ خاصِ دیگری نیست که بتوانیم با استناد به آن به این نتیجه برسیم که زنعموی آدل، در ذهنِ او، زنِ خاصی بوده است. مورد دیگر، مربوط میشود به خبرنگار تحقیقی اتریشی، هوبرتوس که جز برای باز کردنِ گرهِ داستان، هیچ موجودیتی نمییابد و در حد یک شخصیتِ اضافه باقی میماند که تنها وجود دارد تا فیلمنامهنویس از چالهی پیش رویش بگذرد. میشد کمی نقشِ او را در داستان پررنگتر کرد، همچنان که میشد کمی نقش خانوادهی رندی را هم پررنگتر کرد تا از این حالتِ کلیشهای بیرون بیایند.
گریزهای آدل به گذشتهی خود و دیدنِ ماجراهایی که اتفاق افتاده، ما را بیش از پیش به زندگی پر خطرِ او و اینکه به چه علت اینهمه خواستار پس گرفتن تابلوی نقاشی زنعمویش است، آشنا میکند. ضمن این گریز زدنهاست که میفهمیم که جنگ و جهل، چگونه موجب میشود تا هنر و آثار هنری، قدر و قیمتِ واقعی خودشان را از دست بدهند و هنر و انسانیت و زیبایی زیرِ سئوال برود و نابود شود.
پاسخ دادن