نگاهی به فیلم منچستر بای دِ سی Manchester by the Sea

نگاهی به فیلم منچستر بای دِ سی Manchester by the Sea

  • بازیگران: کیسی افلک ـ میشل ویلیامز ـ کایل چندلر و …
  • نویسنده و کارگردان: کِنِت لونرگان
  • ۱۳۷ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۲۰۱۶
  • ستاره‌ها: ۴ از ۵

 لی چندلر که کارهای تأسیساتی خانه‌های مردم را انجام می‌دهد، خبر مرگ برادرش را می‌شنود. او حالا باید مسئولیت نگهداری از پسر برادرش را بر عهده بگیرد. این در حالی‌ست که خودش داستانی تلخ در گذشته دارد که کل زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار داده است. کم‌کم رابطه‌ی او و پسر برادرش، صمیمی‌تر می‌شود …

 

ساختار فیلم به شکلی‌ست که انگار میان ذهن لی پرسه می‌زند و تکه‌هایی از اتفاق‌های اغلب تلخ گذشته را مرور می‌کند. این تکه‌های تلخ گذشته، که البته هنوز هم انگار نگذشته‌اند، چنان روی روح و روان لی سنگینی می‌کنند که انگار سکوت و کم‌حرفی کنونی‌اش، حاصل فشاری‌ست که تحمل می‌کند. انفجارهای بی‌دلیل و گاه‌وبی‌گاه او، به‌خصوص وقتی در کافه‌ها مست می‌شود و به جان مردم می‌افتد، خیلی خوب نشان می‌دهند که درون او چه طوفانی برپاست. بازی خوددارانه‌ی کیسی افلک، بسیار تماشایی‌ست طوری که دوست داریم به عنوان مثال وقتی جسد برادر را در سردخانه می‌بیند و چیزی نمی‌گوید، سرش داد بزنیم! اما کم‌کم خبردار می‌شویم که او چه اتفاق دهشتناکی را از سر گذرانده است. پس باید کمی صبور باشیم و کاری به کارش نداشته باشیم.

واکنش مردم و همسایه‌ها بعد از دیدن لی (همون لی معروفه؟!)، ما را به این فکر می‌اندازد که ماجرا چیست. این پرسش، ترفند خوبی‌ست که لونرگان در جای مناسبی از آن استفاده می‌کند و یقه‌ی تماشاگر را می‌چسبد. ما در رفت‌وبرگشت‌های گاه‌وبی‌گاهی که از ذهنیت لی نشأت می‌گیرند، با زندگی خانوادگی او آشنا شده‌ایم. زندگی عاشقانه‌ای که در روزمرگی می‌گذرد و ظاهراً اتفاق خاصی در آن جریان ندارد. اما ناگهان یک شب همه‌چیز تغییر می‌کند و سیاهی سایه‌ی شومش را روی زندگی لی می‌اندازد.

سکانس آتش گرفتن خانه‌ی لی، چنان ساده برگزار می‌شود که واقعاً ترسناک است و اتفاقاً بخش زیادی از قدرت فیلم به اجرای ساده اما عمیق لونرگان برمی‌گردد. از ابتدای این سکانس، لی دوستانش را به خانه دعوت کرده و با هم مشغول پینگ‌پنگ هستند. سپس رندی، همسر او، سر می‌رسد و از این که مردها سروصدا راه انداخته‌اند شاکی می‌شود و همه را بیرون می‌کند. کمی بعدتر، لی برای خرید از خانه بیرون می‌زند و وقتی برمی‌گردد همه چیز خاکستر شده است. به همین سادگی. زندگی لی در کسری از ثانیه و به دلیل اشتباه خودش به نابودی کشیده می‌شود.

تازه وقتی به این‌جا می‌رسیم و متوجه می‌شویم چرا مردم به او چپ‌چپ نگاه می‌کنند، حس نزدیکی عمیقی با لی به‌مان دست می‌دهد. او زخم‌خورده است. فروپاشی روحی و روانی او در صحنه‌ای که در ایستگاه پلیس و بعد از بازجویی شدن، قصد خودکشی دارد، به اوج خودش می‌رسد. در این صحنه هم البته بازی عجیب کیسی افلک و دکوپاژ درست و اصولی کارگردان کار خودش را می‌کند تا شاهد یکی از تکان‌دهنده‌ترین سکانس‌های فیلم باشیم. لی خودش را مقصر اصلی مرگ فرزندانش می‌داند و زمانی که می‌بیند پلیس چندان به این موضوع اهمیت نمی‌دهد و او را به خاطر اشتباهی به زعم خودشان کوچک مقصر نمی‌داند، سعی می‌کند از خودش انتقام بگیرد.

باقی زندگی او، بعد از مرگ فرزندان کوچک و ترک شدن توسط همسرش، انگار همین انتقامی‌ست که می‌خواهد از خودش بگیرد. زندگی در سکوت و دور از همه، تمام آن چیزی‌ست که نصیبش می‌شود. اما این ماجرا قرار نیست همین‌طور بماند. ورود پاتریک، پسر برادرش، انگار کم‌کم او را از سایه بیرون می‌آورد. شرح ماجراهایی که بین این دو می‌گذرد، بخش عمده‌ای از داستان فیلم را تشکیل می‌دهد که با فیلم‌نامه‌ای درست و ساختاری دقیق و جذاب جلوی روی بیننده قرار می‌گیرد.

شیطنت‌های پاتریک و دختربازی‌هایش، یکی از آن مواردی‌ست که بین برادرزاده و عمو، باعث ایجاد لحظه‌هایی جالبی می‌شود که نه‌تنها قرار است اسباب بیرون کشیدن لی از لاک خود را فراهم کند، بلکه مخاطب را هم در کنار شخصیت‌ها نگه می‌دارد و با آن‌ها همراه‌شان می‌کند. لحظه‌هایی که پاتریک از لی می‌خواهد ماجرای دو دختری که هم‌زمان باهاشان رابطه دارد را به هیچ‌کدام‌شان لو ندهد و توصیه‌های لی به پاتریک مانند این توصیه‌ی بامزه که: «لازمه بگم از کاندوم استفاده کنی؟!»، به‌شدت جذاب هستند. همین نکته‌های ریز است که کم‌کم رابطه‌ی عاطفی عمیقی بین عمو و برادرزاده برقرار می‌کند.

البته به نظر می‌رسد لونرگان گاهی با تکیه‌ی بیش از حد لازم روی ماجراهای پاتریک، از خط اصلی دور می‌شود. به عنوان مثال، دقایقی طولانی را صرف شیطنت‌های پاتریک و دوست دخترش در اتاق دختر می‌کند و سعی می‌کند کارها و حرف‌های آن‌ها را با جزییات نشان بدهد. این اصرار برای پرداختن به جزییات روابط پاتریک، کمی از سروشکل فیلم را خراب می‌کند. اما در نهایت  لونرگان تلاش می‌کند، داستانی تماماً تلخ و سیاه تعریف نکند. او ریزبینانه و بسیار هم خوش‌سلیقه، تکه‌های جذابی نشان‌مان می‌دهد که گاهی حتی مانند همان دیالوگ درباره‌ی استفاده از کاندوم، لبخند به لب‌مان می‌آورد.

در واقع لونرگان سعی می‌کند این لحظه‌های شیرین را در کنار لحظه‌های به‌شدت تلخ داستان جفت‌وجور کند تا از دل این‌ها زندگی خلق شود. او به همان اندازه که به لحظه‌های تلخی مانند رویارویی لی و رندی اهمیت می‌دهد، به لحظه‌های شیرینی که عمو و برادرزاده کنار هم سپری می‌کنند هم توجه نشان می‌دهد. لحظه‌هایی که هر چه می‌گذرد، عمیق و عمیق‌تر می‌شود تا جایی که تصور جدایی این دو از یکدیگر غیرممکن به نظر می‌رسد.

رویکرد لونرگان برای پرداختن به چنین داستانی به‌شدت ساده اما در عین حال چشم‌گیر است. کافی‌ست نگاهی بیندازید به نماهایی که او چیده و در نگاه اول به نظر می‌رسد هیچ چیز عجیبی در آن‌ها یافت نمی‌شود، اما با کمی دقت متوجه خواهیم شد او با چیره‌دستی، با استفاده از بازیگرانی درجه‌یک و البته ایده‌هایی جذاب، به جای متوسل شدن به جنگولک‌بازی، چنان فضایی ساخته که حسابی آدم را درگیر می‌کند. یکی از نمونه‌های مشخص این ادعا جایی‌ست که قرار می‌شود پاتریک به سردخانه برود و جسد پدرش را ببیند. این لحظه تنها در یک نما اتفاق می‌افتد؛ پاتریک وارد می‌شود، هنوز چند قدم جلو نیامده که بلافاصله بعد از دیدن جسد پدر دوباره برمی‌گردد و از در بیرون می‌رود. همین. اما همین چند ثانیه به قدری جذاب پرداخت شده که در ذهن ماندگار می‌شود.

از بازی کیسی افلک گفتم، اما نادیده گرفتن شاهکار میشل ویلیامز در نقش رندی، اشتباه بزرگی‌ست. او در نقش زنی که بچه‌های کوچکش را در آتش از دست داده و به همین دلیل از شوهرش بریده و به زندگی جدیدی روی آورده، چنان بازی کوتاه اما تأثیرگذاری دارد که تکان‌مان می‌دهد. سکانس مهم رویارویی‌اش با لی و ابراز عشق دوباره به او، فوق‌العاده تأثیرگذار است. او در این صحنه نشان می‌دهد که هنوز هم در فکر لی روزگار می‌گذراند و شروع زندگی جدید و به دنیا آوردن بچه‌ای دیگر، به معنای فراموشی لی نیست.

  *برای خواندن یادداشت‌ فیلم‌های دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

۳ دیدگاه به “نگاهی به فیلم منچستر بای دِ سی Manchester by the Sea”

  1. سلام گفت:

    فیلم قشنگی بود. یواش یواش درگیر میکند بعد ماندگار در ذهن. چیزی که کارگردان میخواهد. واقعا قشنگ بود. نقد شما هم قشنگی فیلم را مضاعف کرد.مرسی

  2. علی گفت:

    من اننظار بیشتری از فیلم داشتم به نظرم فیلم لازم نبود اینقدر طولانی باشه و خیلی کش پیدا کرد تا وارد جریان اصلی شد و پایان فیلم هم خیلی هالیوودی بود. بازی کیسی افلک بهترین قسمت کار بود .

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم