.
وقتی مُردی، دیگه مشکلی نداری!
.
خلاصه داستان: آناند کومار دانشآموز باهوش و نخبه هندیست که با خانوادهاش در محلهای فقیرنشین روزگار میگذراند. او که بهشدت علاقهمند علم و دانش است، با ولع فراوان معادلههای فیزیک و ریاضی را حل میکند و از همسن و سالانش خیلی جلوتر است. رویای او ورود به دانشگاه کمبریج لندن است و زمانی که یک معادله پیچیده ریاضی را حل میکند و آن را برای نشریهای تخصصی در خارج از کشور میفرستد، مدتی بعد به او جواب میدهند که دانشگاه کمبریج او را پذیرفته است. این خبر مانند بمب در محله صدا میکند اما مشکل اینجاست که آناند هیچ پولی ندارد تا خودش را به لندن برساند. وعده و وعیدهای وزیر آموزش و پرورش هم به جایی نمیرسد و خانواده مجبور میشود هر چه در بساط دارد بفروشد تا پول سفر آناند را جور کند اما بیفایده است. در این میان، پدر آناند هم سکته میکند و از دنیا میرود و آناند که دیگر همه درها را به روی خود بسته میبیند، از رفتن صرف نظر میکند و با فروش غذایی که مادرش میپزد، روزگار میگذراند تا این که یک روز به شکل تصادفی با مردی ثروتمند مواجه میشود که او را میشناسد. مرد تصمیم میگیرد روی آناند سرمایهگذاری کند و او را به عنوان معلم نمونه در آموزشگاهش که برای بچههای ثروتمند تدارک دیده شده، با وعده قبولی در دانشگاه، به کار بگمارد…
.
یادداشت: آناند کومار در نهایت فقر و نداری برای دانشگاه کمبریج پذیرش میگیرد (اوج). از آن جایی که در خانواده فقیری به دنیا آمده، پولی برای رفتن به انگلستان رفتن ندارد. حرفهای وزیر آموزش و پرورش بیسواد شهر هم در حد همان شعار باقی میمانند و کمکی به آناند نمیشود. همه درها بسته است (فرود). برخورد آناند با مردی ثروتمند به نام لالا سینگ که او را میشناسد و تصمیم میگیرد رویش سرمایهگذاری کند. سرمایهگذاری جواب میدهد و آناند تعلیم به بچهپولدارها را آغاز میکند و خودش هم در پول غرق میشود (اوج). بیتوجهی به دانشآموزان فقیر (فرود). آناند ناگهان به خود میآید و تصمیم میگیرد خودش را وقف بچههای فقیر کند (اوج) و … ملاحظه میکنید که با چه داستان پرفرازونشیبی سروکار داریم. واقعیت این است که برای نوشتن خلاصهداستانی از فیلم به مشکل برخورد کردم؛ همانطور که در کادر سمت راست ملاحظه میکنید تعداد کلمههایی که قرار است برای خلاصهداستان یک فیلم نوشته شود بسیار محدود است اما سوپر ۳۰ با یک داستان پروپیمان، محدودیت برنمیدارد. در نتیجه مجبور شدم نیمی از داستان را کنار بگذارم تا در کادر مورد نظر جا بگیرد. همین موضوع نشان میدهد که خط سیر این فیلم شیرین و پرنکته در عین مفاهیم عمیق و سادهشدهاش، چهقدر پرتحرک و جذاب است.
پیش از این بارها (و بهخصوص در شماره ۵۵۳ همین مجله به شکل مفصل) در وصف سینمای هند نوشته بودم که: نیازی نیست بیننده خودش را اذیت کند و به دنبال چیزی بگردد، فیلمها خودشان را به بهترین شکل ممکن و با کمترین پیچیدگی عرضه میکنند و اتفاقاً همین موضوع است که خیلیها را آزار میدهد تا حدی که نمیتوانند با این سینما ارتباط برقرار کنند؛ در واقع خیلیها دنبال دردسر میگردند! آنها میخواهند متفکرانه فیلمی را پیش ببرند، داستان را حدس بزنند، از یک جمله دوپهلوی یکی از شخصیتها به سرنخی برسند، از نمایی خاص به نتیجه نهایی داستان پی ببرند و… اما در سینمای هند معمولاً از این خبرها نیست. ماجرا سادهتر از آن است که تصورش را میکنید. لطفاً یک بار دیگر به همین خط سیر پراوجوفرودی که در پاراگراف اول نوشته شده نگاه کنید. گاهی بین یک اوج تا فرود بعدی و برعکس، به اندازه یک دقیقه فاصله است؛ آناند که تلاشش برای رسیدن به کمبریج بینتیجه مانده و در میان تمام بدبختیها پدرش را هم از دست داده، طی یک برخورد (نه به سبک فیلمهای اروپایی، برخوردی «هنری». در این صحنه، ماشین مرد پولدار به دوچرخه آناند میخورد!) با مردی سرمایهگذار آشنا میشود که از قضا از قبل هم او را میشناسد و این آشنایی شروعیست برای غرق شدن در پول و ثروت که در کمتر از پنج دقیق اتفاق میافتد؛ از حضیض به اوج. خلاصه اگر دنبال دردسر میگردید، سراغ سینمای هند نروید!
همچنان که سیر داستان پر شده از این فرازونشیبها، کلیت فیلم هم مانند همیشه سینمای هند، داستان بالا و پایین شدن زندگی انسانیست که در جهت انسانیت گام برمیدارد و ناملایمات دوروبرش را به هر شکل ممکن شکست میدهد. ناملایماتی که بیمحابا بر سرش میبارند اما او بیدی نیست که از این بادها بلرزد. فیلم هم دقیقاً منظورش این است که با این بادها نلرزید. به قول لاکشمی (آکشی کومار) در پدمن (آر بالکی، ۲۰۱۸) که در شماره ۵۴۴ «فیلم» دربارهاش نوشتم: «!!!You Are No Problem?! Die! After Dying No Problem» و خب دوستان متوجه هستند که لاکشمی، انگلیسی بلد نیست و برای رساندن منظور و پیامش، کاملاً غلط اما بهشدت ساده حرف میزند. او میخواهد چنین جمله حکیمانهای بگوید: «میخوای که مشکل نداشته باشی؟ خب بمیر! بعد از مردن دیگه مشکلی نداری!»
فقر، عدم اعتمادبهنفس به بار میآورد و مهمترین و بزرگترین بازدارنده بچههای مدرسه سینفره آناند برای پیشرفت، همین فقر است. فقری که تا استخوان بچهها نفوذ کرده و از آنها انسانهایی ضعیف و نحیف (از نظر جسمی و روحی) ساخته. در یکی از صحنهها، لالا سینگ به مدرسه حلبی آناند میآید تا او را با پول اغفال کند و به مدرسه خودش برگرداند. طی گفتگویی که بین او و آناند شکل میگیرد، باد شروع به وزیدن میکند و حلبهایی که به عنوان سقف و دیوار از آنها استفاده شده، با برخورد به یکدیگر صداهای بلندی ایجاد میکنند. هر چه که مکالمه بیشتر طول میکشد، شدت باد و متعاقب آن صدای برخورد حلبها هم بیشتر میشود به شکلی که تصور میکنیم الان است که کل مدرسه حلبی آناند از جا کنده شود. این صحنه فوقالعاده (که خوب دکوپاژ شده و برعکس خیلی از فیلمهای هندی که اهل پیامها و زیرمتنهای گنجاندهشده در دکوپاژ و صحنه نیستند، در خودش حرف و پیام دارد)، از دو جهت قابل بررسیست؛ اول این که لرزیدن آن اتاقک حلبی به نوعی خشم آشکار آناند را بازنمایی میکند و همگام با او به اوج میرسد. دوم این که: این مدرسه حلبی، تاب و توان ایستادن در برابر پول و ثروت لالا سینگ را ندارد. انگار مانند بچههای این مدرسه که به خاطر فقر، اعتمادبهنفس را در خود کشتهاند، ساختمان مدرسهشان نیز به چنین روزی افتاده است.
در ادامه همین صحنه، لالا سینگ آخرین تیر ترکش را رها میکند و با گفتن جملهای همه اعتمادبهنفس بچههای مدرسه را از بین میبرد. او در حالی که تمام بچهها را از نظر میگذراند، زهر خودش را میریزد و به آناند چنین میگوید: «فوقش از اینها، یکیدو نفر به آن جایی که میخواهی برسند. بقیه باز هم باید به فاضلاب و سیاهی و نابودی برگردند.» از این به بعد، نوبت آناند است که اعتمادبهنفس لهشده بچهها را سر جایش برگرداند؛ کاری که در طول فیلم و به شکلهای مختلف انجام میدهد. او در پایان این سکانس، با یک سخنرانی انگیزشی عالی و با تکرار جمله «ما خواهیم پرید»، بچهها را سر پا نگه میدارد.
اوج فقر و بدبختی و ذلت این بچههای بیچاره را جایی درک میکنیم که قرار میشود برای مسابقه با دانشآموزان پولدار مدرسه لالا سینگ به آنجا بروند. چهرههای کثیف و ژولیده و لاغر آنها در برابر قیافههای تروتمیز و ترگلورگل بچههای پولدار، تضادی رنجآور ایجاد میکند که انگار به این راحتیها پرشدنی نیست. نگاه حسرتآمیز آنها به بچههایی که لباسهای خوب پوشیدهاند و شامپوهای خوشبو به موهای لطیفشان زدهاند و خوراکیهای پروپیمان میخورند، فاصله فقیر و غنی را بیش از پیش پرنشدنی نشان میدهد. بعداً که آنها با اختلاف کمی از پولدارها، مسابقه را میبازند، آناند درباره دلیل باختن ازشان میپرسد و با جوابی که میدهند متوجه میشود آنها خودشان را دستکم گرفتهاند و نه به خاطر هوش و استعداد کمتر، بلکه به خاطر عدم اعتمادبهنفس باختهاند. به همین دلیل است که او برنامهای ترتیب میدهد و از بچهها میخواهد جلوی همه، فیلم معروف شعله را با زبان انگلیسی و بدون استفاده از یک کلمه هندی اجرا کنند که نتیجه این سکانس، بسیار دیدنی و جذاب است؛ بچههای فقیر که برخلاف بچهپولدارها زبان انگلیسی بلد نیستند، بهسختی چیزهایی بلغور میکنند اما در نهایت کم میآورند و همان چند کلمه دستوپاشکسته را تبدیل به اجرای رقص و آوازی جذاب میکنند که حتی آناند را هم به میدان میکشاند تا همراه آنها برقصد و پایکوبی کند. به این شکل، بچهها متوجه میشوند که همچنان میتوانند از ضعفها پلی برای پیروزی بسازند.
آناند درس نمیدهد بلکه به قول یکی از بچههای کلاس جادو میکند. او نهتنها در تمام طول داستان سعی میکند سطح خودباوری شاگردانش را بالا نگه دارد، بلکه در عین حال با ترفندهای جذابش برای تدریس، تلاش میکند به آنها بیاموزد. در واقع انگار تدریس او سازوکاری شبیه به پروردن خیال در شاگردهایش دارد؛ او چنان مسائل پیچیده ریاضی و فیزیک را جذاب جلوه میدهد که بچهها با دهانی باز تعقیبش میکنند و یاد میگیرند و به قول یکی از شعرهای خوبی که در طول فیلم خوانده میشود: «درس بخون تا خودت و دنیات رو بهتر بشناسی.» در واقع آناند نهتنها برای آنها تدریس میکند، بلکه راه و روش انسان بودن، مقابله با ظلم و بدی و ایستادگی در برابر فقر و نداری را هم آموزش میدهد. همین آموزشهاست که در آن سکانس پایانی (هر چند شاید کمی نسبت به سکانسهای قبل و بعد خودش از فیلم بیرون بزند)، اتفاقاً در زندگی روزمره بچهها تأثیر میکند و آنها با هوش و فراست خودشان در مقابل آدمهایی که میخواهند آناند را از پا در بیاورند، ایستادگی میکنند و شکستشان میدهند. یکی از شعارهای فیلم که از دهان شخصیتها شنیده میشود این است: «درس خواندن راهیست به سوی بهشت». با کمی تمرکز بیشتر، شاید بتوان سازوکاری که آناند در پیش گرفته را بازنمایی همان کاری دانست که سینمای هند هم برعهده دارد. سینمایی که توده فقیر مردم را هدف قرار داده و پیچیدگیها را ساده نشانشان میدهد تا اگر چیزی برای خوردن ندارند، لااقل راحت زندگی کنند و انسانیت را در این وانفسای کشتار و ظلم و تعدی از یاد نبرند.
در بخشی از فیلم، صحنه کوتاه دردناکی گنجانده شده که ما را بیش از پیش به موقعیت بچههایی که قرار است برای کلاسهای آناند ثبتنام کنند آشنا میکند و در سایه آن، بیش از پیش مشخص میشود که آناند تصمیم به چه کار بزرگی گرفته است. اشارهام به آن صحنهایست که یکی از بچههای فقیر رو به صاحبکارش که درون ماشین مدلبالایش نشسته از رویای آیندهاش میگوید و این که دوست دارد سیارههای دیگر را فتح کند. صاحبکار ازخودراضی هم بلافاصله در جواب پسر کوچک میگوید: «تو هنوز لامپ رو از نزدیک ندیدی، اونوقت میخوای بری سیارههای دیگه؟!». پسربچه که انگار تمام بال و پَرَش شکسته، غمزده بر جا میماند. جمله صاحبکار بهخوبی نشان میدهد که حال و اوضاع بچههایی که قرار است به جایی برسند چهگونه است و همچنین پولدارها دربارهشان چهگونه فکر میکنند و چهگونه اجازه نمیدهند که زیردستانشان رویا داشته باشند.
آناند که از راهی ناجوانمردانه به پول و ثروت رسیده، در یک لحظه کوتاه به خود میآید و به گذشته تلخش برمیگردد؛ همان گذشتهای که رویاپروری برایش ممنوع بود. درست در همان لحظه کوتاه است که به فکر کمک به بچههایی میافتد که مانند خودش چیزی ندارند و این فقر پشت به پشت، بدون اینکه تقصیری به گردنشان باشد، مانند ژنی نابههنجار بهشان ارث رسیده است. همچنان که انگار ثروت هم مانند ژن، از پدر به بچه منتقل میشود و به همین دلیل است که در قسمتی از فیلم، یکی از بچهپولدارها که دلش میخواهد دوباره آناند معلمش باشد اما خبر دارد که او به فقرا درس میدهد، رو به معلم میگوید: «تقصیر ما چیه که پدرامون پولداره؟» و البته آناند هم هیچ جوابی برای این پرسش منطقی ندارد. اما دیگر این پادشاهان نیستند که بر تخت مینشینند بلکه کسانی وارث تاج و تخت میشوند که لیاقت داشته باشند. این پیامیست که از زبان شخصیتها میشنویم و آناند هم در آن لحظه تحول به یاد همین جمله مهم میافتد. اگر به دوروبر خودمان نگاه میکنیم و مصداق این جمله را نمیبینیم، خبر داشته باشیم که ایراد از این جمله نیست، از آدمهاییست که سازوکار انسانی را به هیچ میگیرند.
دوچرخه پدر آناند که بعد از مرگ به او ارث میرسد وسیله مهمیست. پدر آناند با این دوچرخه خرج خانواده را در میآورد و چندباری در نماهای نزدیک دیدهایم که روش خاصی هم برای رکاب زدن دارد. در صحنه مرگ پدر، آناند در حالی که او را روی صندلی دوچرخه نشانده به سمت بیمارستان میرود که در بین راه، زنجیرچرخ پاره میشود و پدر هم به بیمارستان نمیرسد. انگار پاره شدن زنجیر دوچرخه، نمادی میشود از پایان زندگی پدر. در ادامه، همان دوچرخه تبدیل میشود به منبع درآمد آناند و آن قدر برایش اهمیت پیدا میکند که در اولین برخوردش با لالا سینگ، وقتی مرد ثروتمند او را میشناسد و از او میخواهد که در اتوموبیل بنشیند و دوچرخه را به دستیارش بسپارد تا آن را حمل کند، آناند مدام سرش را از پنجره بیرون میآورد و به دوچرخه نگاه میکند. انگار جدا شدن از این وسیله برایش ممکن نیست. اما وقتی به ثروت و شهرت میرسد، همین دوچرخه را میبینیم که گوشه حیاط خاک میخورد و در ادامه، وقتی آناند تصمیم میگیرد به بچههای فقیر کمک کند، باز هم سراغ دوچرخه میرود و تعمیرش میکند و سوارش میشود تا متوجه باشیم همه چیز از ابتدا آغاز شده است. این در حالیست که همان شب تحول، وقتی مست و سرخوش از پیروزی، سراغ موتوری که تازه خریده میرود، هر چه سعی میکند نمیتواند روشنش کند. انگار دوچرخه قدیمی، باز هم او را به سمت خودش فراخوانده و به این ترتیب، این وسیله در طول داستان کارکردی نمادین پیدا میکند.
شاید اشاره به یک نکته ریز در بخشی از داستان خالی از لطف نباشد؛ آناند به آن مسئول بداخلاق و بیرحم کتابخانه که اجازه نداده بود او به منابع دسترسی داشته باشد درس خوبی میدهد؛ روزی که توسط آن مرد از کتابخانه اخراج میشود، یکی از کارمندهای آن جا یواشکی به آناند اطلاع میدهد که میتواند نامهاش را برای مجلهای معتبر بفرستد و اگر سطح علمی خوبی داشته باشد، آنها مقالهاش را چاپ خواهند کرد. آناند به آن راهنمایی کوچک گوش میکند و در نهایت اسمش در مجله معروف منتشر میشود. در لحظهای بهیادماندنی، او مجله را به کتابخانه میآورد، جلوی چشم آن مسئول کتابخانه میگیرد، اسمش را نشان میدهد و به او ثابت میکند که مرد بداخلاق دربارهاش اشتباه میکرده، که با دیدن ریخت و لباس ژولیدهاش تصمیم گرفته از کتابخانه بیرونش بیندازد، و به ظاهر او توجه کرده. اما از آن جذابتر زمانیست که به آن کارمند کتابخانه که راه و رسم چاپ مقاله در مجله خارجی را به او یاد داده بود، به رسم هندیها احترام میگذارد و با یک حرکت کوچک نشان میدهد که انسان قدردانیست. همین لحظه گذرا و آن احترام چندثانیهای که هیچ تأکیدی هم رویش نمیشود، بهخوبی نشان میدهد که سینمای هند چهگونه علاقه دارد روایتگر داستان آدمهایی باشد که به استقبال مشکل میروند، از آن سربلند بیرون میآیند. آدمهایی که با وجود موانع و مشکلات و فقر بیاندازه، همچنان معتقدند فقط یک مُرده است که هیچ مشکلی ندارد. آدم زنده باید مشکل داشته باشد.
فیلم خوبی بود ولی یه چیزی که توی ذوق بیننده میزنه صحنه ی تخیلی درگیری در بیمارستان هست. اگه کارگردان این صحنه ی خالی بندی رو حذف می کرد این فیلم میتونست جزو بهترین های ۲۰۱۹ باشه
موافقم طبعاً
لطفا فیلم های هندی padman 2018 و bala 2019 رو هم نقد و بررسی کنید فوق العاده انگیزشی و حال خوب کن هستن
دربارهی «پدمن» نوشتم. دقیق جستوجو کنین
اگر میشه آخر هر کامنت این شکلی چند فیلم هم سبکش رو هم معرفی کنید 🙏 ( از هر کشوری )
فیلم خیلی خوبی بود،البته که یک سری اغراقها و سیاهنماییهای بیش از حد یا قهرمانسازی های خیلی باورنکردنی درونمایهی فیامهای سینمای هند هست
ولی در کل بسیار لدت بردم از دیدنش
عامل جذابیت سینمای هند قصه است، و این مورد اساسا نکته مثبت فیلم های هندی است. اما از محبوبیت بازیگران خوش چهره و پیشگامی در صنعت فیلم سازی، نباید غافل ماند که در جلوه های بصری بسیار عالی هستند. هرچند اغراق و همان غلو بودن مشکل بزرگیست که مورد پسند خیلی ها قرار نمیگیرد.