خاطره‌های جشنواره‌ای که سی‌ونهم شد

از امروز، تا هشت روز آینده، اتفاق‌هایی که در جشنواره‌ی سی‌ونهم فجر می‌افتد را برای‌تان تعریف خواهم کرد. از زمین و زمان، آسمان و ریسمان. این پست تا پایان جشنواره، ثابت خواهد ماند و هر روز مطلبی جدید به آن اضافه خواهد شد.

روز اول

یک سال گذشته است و دیدن دوستانی که از جشنواره‌ی فجر پیشین دیگر ندیده بودم‌شان، حس عجیبی دارد. یک سال گذشته است و ما دوباره همان‌جایی بودیم که بودیم، انگار یک ماه گذشته باشد، یا حتی یک هفته. خانه‌نشینی به‌ دوستان ساخته، حسابی تپل‌مپل شده‌اند.

گذر کردن از اتاقک ضدعفونی، جالب است. یاد فیلم‌های فانتزی می‌افتم که یک نفر به اتاقکی می‌رود، ناگهان دودی سفید و غلیظ احاطه‌اش می‌کند و بعد او تبدیل به موجود دیگری می‌شود. اما من عوض نمی‌شوم. همان دامون همیشگی از اتاقک بیرون می‌آیم. این را کارت جشنواره‌ام که به کارت‌خوان الکترونیکی نزدیکش می‌کنم و صدای «بیب»ش را ‌می‌شنوم، تأیید می‌کند.

بقیه کجا هستند؟ چه‌قدر خلوت است. کافی‌شاپ‌ها بسته، چراغ‌ها خاموش، راهروهای عریض و طویل پردیس ملت، بدون آدم. چه بوی دلگیری می‌آید. البته این بار هر چه خلوت‌تر بهتر. باید رمانتیسم عماد و طوبی (کاوه صباغ‌زاده) را ببینم. سالن ۹٫ فاصله‌ی بین آدم‌ها سه‌چهار صندلی‌ست، از بس که تعداد کمی آمده‌اند. سالن سرد است. فیلم شروع می شود. لوس‌بازی‌های مثلاً عاشقانه‌ی دو شخصیت اصلی، بدجوری توی ذوقم می‌زند. چه رمانتیسم لوس و بی‌نمکی! کلافه می‌شوم. اما تا ته داستان می‌نشینم. فیلم رمانتیکی که یک دانه بوسه نداشته باشد، به چه دردی می‌‌خورد؟!

قدم زدن در راهروهای خلوت پردیس ملت، حس عجیبی دارد. در گوشه‌ای، پوسترهای این دوره روی زمین ریخته. تازه می‌خواهند نصب‌شان کنند. عکس می‌گیرم. می‌توانم درون این هزارتو گم شوم. اما حالا که بعد از یک سال به سینما آمده‌ام، ترجیح می‌دهم در تاریکی سالن گم شوم؛ فیلم دوم، بی‌همه‌چیز (محسن قرایی). بدک نیست، اما هر چه به سمت انتها می‌رود، خسته‌ترم می‌کند. هدیه تهرانی‌اش بدجوری توی ذوقم می‌زند. شعارهای پایانی پرویز پرستویی‌اش توی کتم نمی‌رود. خمیازه می‌کشم. چرتم می‌گیرد. نفس عمیق می‌کشم. ماسک، جلوی نفس‌هایم را پوشانده.

بیرون هوا سرد است. تاریک هم شده. بیننده‌های اندک جشنواره هم کم‌کم بیرون می‌آیند؛ ماسک‌پوش‌های فجری! اسنپ تا منزل، سی‌هزار تومان. سه سال پیش همین مسیر می‌شد هفت‌هزار تومان. این هم برای ثبت در تاریخ. شاید در جشنواره‌های بعدی، این قیمت‌های سوسولی برای‌مان اسباب خنده شوند. این از روز اول.

.

روز دوم

یکی به این محمدحسین مهدویان بگوید کم‌تر بچه‌های بیچاره را آزار بده! او سبک جدیدی در بازی گرفتن از طفل معصوم‌ها به وجود آورده که بسیار اذیتم می‌کند. آن از درخت گردو و این هم از فیلم سطحی، چرک و فرصت‌طلب شیشلیک که برای گریه انداختن دختربچه‌ی طفلکی داستان، معلوم نیست به چه ترفندهایی متوسل شده. حتی در یک صحنه، معلمی وحشیانه سر بچه داد می‌زند و من متوجه نمی‌شوم چرا باید چنین اجازه‌ای به مهدویان داده شود که بتواند حتی برای لحظه‌ای، بچه‌ای را آزار بدهد. یکی جناب مهدویان را متوقف کند، وگرنه احتمالاً در فیلم بعدی‌اش بلاهای بدتری هم سر بچه‌های کوچک خواهد آورد. فیلم‌تان طبیعی نمی‌شود که نشود. اصلاً مگر کجای این فیلم چرک و البته بی‌نمک طبیعی‌ست، که حالا ضجه و ناله‌های بچه‌هایش باید طبیعی باشد؟!

.

اما انصافاً ضجه‌های بازیگر دختر ستاره‌بازی (هاتف علیمردانی) خیلی طبیعی‌ست! مخ‌تان را تیلیت خواهد کرد. بیچاره مایکل مدسن که با آن هیبت و سابقه، منتر فیلم شده. من عاشق کلاه کابویی‌ و دستمال گردنش شدم! قشنگ معلوم بود قبل از هر چیز، از سازندگان فیلم پرسیده: «چه‌قدر می‌دهید؟!». آن‌ها هم سر کیسه را شل کرده‌اند و مدسن هم که در هر آشغالی بازی می‌کند، رضایت داده تیریپ کابویی بزند تا شبیه تلقی ایرانی‌ها از آمریکایی‌های جهان‌خوار شود. آخرش هم نمی‌فهمم این‌همه بگیر و ببند برای چیست. علیمردانی که خودش و خانوا‌ده‌اش آمریکا زندگی‌ می‌کنند، می‌فرمایند آمریکا بد است!

.

 پردیس همچنان خلوت است. ظاهراً در برج میلاد موازین بهداشتی رعایت نمی‌شود، اما این‌جا حواس‌ها جمع است. برای خودم می‌چرخم. در آسانسور باز است. جای چهار جفت پای انسان را کف آسانسور کشیده‌‌اند، پشت به هم. یعنی وقتی وارد می‌شوید، پشت به هم بایستید. جای پاها خیلی عجیب به نظرم می‌رسند. خودم را در آیینه‌ی آسانسور می‌بینم. عکس می‌گیرم. پشتم کوه‌های دودزده دیده می‌شود. از جیغ‌های دختر ستاره‌بازی و شکنجه‌های دختربچه‌ی شیشلیک، سرسام گرفته‌ام. اسنپ می‌گیرم.

.

راننده از همه چیز شاکی‌ست. شروع می‌کند به بدوبیراه گفتن به دولت و بالادستی‌ها. بعد چیزی می‌گوید که خونم یخ می‌زند؛ در ذهنش، چنان شکنجه‌ای برای بالادستی‌ها تدارک می‌بیند که حتی هنوز هم فکر کردن به آن، می‌ترساندم. حالا نمی‌گویم چه گفت، اما با خودم فکر می‌کنم این آقا اگر امکانات داشت، قطعاً نه فقط بالادستی‌های ناکارآمد و بی‌عرضه، بلکه کل ملت را هم از دم تیغ می‌گذراند. چه ذهن‌های آشفته و بیمارگونه‌ای میان‌مان می‌چرخند. امروز چه‌ شکنجه‌ها که ندیدم! این هم روز دوم.

.

روز سوم

با شفاعت آیدا پناهنده وارد سالن می‌شوم. یادم رفته کارت رسانه‌ای‌ام را با خودم بیاورم. کمی با پناهنده درباره‌ی تی‌تی حرف می‌زنیم؛ جدیدترین فیلم او که در آخرین روز و آخرین سأنس پخش خواهد شد. فیلم را همراه با خودش و دوستان دیگر، چند روز پیش، در اکرانی خصوصی دیده بودم. گفتم احتمالاً اصحاب رسانه تا رسیدن به روز و سأنس شروع تی‌تی، دیگر خسته‌وکوفته خواهند بود. گفت خودش هم همین فکر را می‌کرده، اما الناز (شاکردوست) به او گفته به عنوان آخرین فیلم جشنواره، طعمش زیر زبان مخاطب خواهد ماند. این هم حرفی‌ست. اما من هنوز آبروی از‌دست‌رفته‌ی آقای صادقی را بهترین کار پناهنده می‌دانم؛ یک فیلم تلویزیونی تروتمیز و خوب. به نظرم حتی از سینمایی‌هایش هم بهتر است. خلاصه چون کارت ندارم، پناهنده شفاعتم را می‌کند، با هم به سالن می‌رویم؛ ابلق (نرگس آبیار).

.

 انصافاً یک ساعت اول خیلی جذاب است؛ فضاسازی، بازی‌ها و تا حدودی داستان. اما چشم‌چرانی‌های بهرام رادان دیگر خیلی تکرار می‌شود. شعارزدگی پایانی هم مزید علتی برای ناموفق ماندن فیلم. دادوبیدادهای بی‌اندازه‌ی هوتن شکیبا عصبی‌ام می‌کند. سرم درد می‌گیرد. امسال چرا همه یک محله‌ی فقیرنشین خیالی ساخته‌اند و هر چه نکبت  و ادبار را در آن محله و بین ساکنانش ریخته‌اند؟

.

مگر می‌شود کامبیز دیرباز در نقش تک‌تیرانداز را از دست بدهم؟! تک‌تیرانداز (علی غفاری). آقا انصافاً بیایید و قهرمان‌سازی نکنید! اصلاً گروه خونی ما در این مایه‌ها نیست. بی‌خیال شوید! حالا این قهرمان تک‌تیراندازی مهربان، به مورچه‌ها غذا نمی‌داد، نمی‌شد؟! این کامبیز دیرباز هم عجب نشانه‌گیری‌هایی داشت! دشمن بعثی را عاصی کرده بود. ناگهان صدای فیلم قطع می‌شود. اول فکر می‌کنم / می‌کنیم، عامدانه است. دقایقی می‌گذرد. صدایی نیست. آقا! این تک‌تیرانداز همه‌ی دشمنان را سوراخ‌سوراخ کرد که! صدا کو پس؟! عجب دقایق جالبی‌ست؛ هیچ‌کس حرف نمی‌زند، اعتراض نمی‌کند، همه به همین تصاویر بدون صدا نگاه می‌کنند (نگاه می‌کنند؟). در سکوت مطلق فیلم، از سالن بیرون می‌زنم. کامبیز دیرباز، از پشت، من را هدف قرار نداده باشد؟ جیم می‌شوم.

.

 مردی به تابلوی نصب‌شده‌ی محوطه‌ی بیرونی پردیس خیره مانده. نمی‌دانم از جان تابلو چه می‌‌خواهد. عکس می‌گیرم. صدای آژیر آمبولانس‌ها بلند است. خیابان را بسته‌اند. چرا؟ نمی‌فهمم. دودی در فضا پخش است. چند نفری به سمتی می‌دوند. اتوموبیل‌ها بوق می‌زنند. فضای خفن و ترسناکی‌ست؛ تاریک. همه یک‌جوری‌اند. نکند کامبیز دیرباز بالاخره من را هدف قرار دهد؟ گام‌هایم را سریع‌تر می‌کنم تا از مهلکه بگریزم. این هم از روز سوم.

.

روز چهارم

من نه اهل فوتبالم، نه علاقه‌ای به فوتبالیست‌ها دارم. این روزها مرگ آدم‌های شناخته‌شده را هم کم ندیده‌ام. اما نمی‌دانم چرا مرگ علی انصاریان ذهنم را بهم ریخت. شاید چون ویدیوهایی از او در اینستاگرام دیده بودم و همیشه صدای خنده‌اش در گوشم بود. به‌خصوص آن ویدیوی معروفی که او در واکنش به جواب یک ورزشکار خارجی درباره‌ی پرسش: «خواننده‌ی مورد علاقه‌ت کیه؟»، شلیک خنده‌اش به هوا می‌رود. ورزشکار بیچاره، بدون آن‌که خبر داشته باشد ما چه اوضاع و احوالی داریم، اسم گوگوش را می‌آورد و ناگهان انصاریان از خنده منفجر می‌شود. این ویدیو را بارها دیده‌ام و همراه با خنده‌ی او، خندیده‌ام. این خنده شاید برای ما حکم به مسخره گرفتن تمام آن محدودیت‌های احمقانه بود. انگار دل‌مان را خنک می‌کرد… اما مرگ، صدای خنده‌ها را خاموش می‌کند.

.

 باید زالاوا (ارسلان امیری) را ببینم. حال چندانی ندارم. لخ‌لخ‌کنان به سمت سالن نمایش می‌روم. از کریدور خالی عکسی می‌گیرم. نمی‌دانم چرا… ارسلان امیری دست روی داستان‌های فولکلور و جن‌ها گذاشته. خواسته کمی هم ژانر وحشت را تجربه کند. تا حدودی موفق است، اما داستانش مایه و شاخ و برگ خیلی کم دارد. چیزی پیش نمی‌رود. میانه‌های فیلم، برق سالن قطع می‌شود. تاریکی مطلق. خوشمزگی‌ها گل می‌کند: نکند جن‌ها خودشان را به ما رسانده باشند؟! دقایقی در تاریکی می‌مانیم. فرصتی برای ادامه‌ی فکرهای آشفته‌ام فراهم می‌شود. دقیقاً به چه فکر می‌کنم؟ خودم هم نمی‌دانم. برق می‌آید. جن‌ها رفته‌اند.

.

 نمی‌دانم مصلحت هست درباره‌ی مصلحت (حسین دارابی) صحبت کنم یا نه! نمی‌دانم چه‌طور می‌شود ایدئولوژی را از فیلم جدا کرد. نمی‌شود. برای همین اگر بگویم مصلحت بسیار خوش‌ساخت و خوش‌ریتم است، خیلی‌ها عصبانی خواهند شد. اما متأسفانه این‌گونه است. یک فیلم داستان‌گوی پرکشش با ساختاری منسجم و دقیق. حساب و کتاب موذیانه‌‌ای پشت فیلم وجود دارد. همه‌مان می‌دانیم چرا ساخته شده و چه می‌خواهد بگوید، اما همین حرف‌ها را بسیار خوب می‌گوید.

.

همچنان در فکر بیرون می‌زنم. هنوز نمی‌دانم به چه فکر می‌کنم. چیزهای گنگی در سرم می‌چرخند. پوریا ذوالفقاری درباره‌ی انصاریان پستی گذاشته. می‌خوانمش. پوریا! الان وقت انتشار این پست بود؟ بیش‌تر در خودم فرو می‌روم. ما کجای دنیا ایستاده‌ایم؟

.

روز پنجم

راننده‌ی اسنپی که می‌رساندم پردیس، شغلم را می‌پرسد و وقتی می‌فهمد مشغول سینما هستم، شروع می‌کند ردیف کردن اسم بازیگرانی که به آن‌ها علاقه دارد. از ناصر ملک‌مطیعی آغاز می‌کند و به امین حیایی می‌رسد. گمانم صدوخرده‌ای اسم می‌گوید. من هم فقط گوش می‌دهم. نالوطی ول‌کن هم نیست. همین‌طور ادامه می‌دهد. تا به امین حیایی برسد، من دیگر بی‌حس شده‌ام.

.

چه‌قدر شنیدن تعریف و تمجید از آدم‌‌حسابی‌ها می‌چسبد. امیرحسین سیادت، یک دوست قدیمی‌ و یک آدم‌حسابی‌ست. سال‌ها پیش، آن‌وقت‌ها که هنوز در صف جشنواره می‌ایستادیم، با هم آشنا شدیم و حالا که با کارت و تجهیزات به جشنواره می‌آییم، دوستی‌مان تمام این سال‌ها ادامه پیدا کرده. تردیدی داشتم که با او مطرح کردم. حرف‌هایش که در نهایت هم به تعریف و تمجید از من کشید، حسابی چسبید. دوستی‌های «توی صفی» و «سینمایی»، هنوز هم حرف اول را می‌زنند. امیرحسین‌جان، دمت گرم و سرت خوش باد.

.

فاصله‌ی دو صندلی، به‌شدت رعایت می‌شود. دختر و پسری از حضار عکس می‌گیرند، من هم از آن‌ها عکس می‌گیرم. چیزی که عوض دارد، گله ندارد. روشن (روح‌الله حجازی) را ببینیم. روشن، تاریک است. خیلی تاریک. دیر شروع می‌شود. انتهایش بهتر از ابتدایش است. حجازی در کارگردانی دقیق عمل می‌کند. گاهی به شاهکارهای سینمایی ارجاع می‌دهد و ادای دین می‌کند. از نورهای تند، برای تزریق حس‌وحال استفاده می‌کند. این‌ها همه خوب است اما فیلم خیلی کم دارد. لاغر است. خسته‌کننده می‌شود. عطاران چیز خاصی به داستان اضافه نمی‌کند. همچنان که سارا بهرامی و سیامک انصاری نیز.

.

اما روزی روزگاری آبادان (حمیدرضا آذرنگ) بانمک و شیرین است. در محیطی محدود، داستانش را باحال روایت کرده، بدون این که مخاطب را خسته کند. حرکت روی مرز بین تراژدی و کمدی به این سادگی‌ها نیست اما آذرنگ تا حد زیادی در این کار موفق است. ایده‌ی بامزه‌ی اولیه، می‌توانست به مضحکه تبدیل شود که خوشبختانه نشده است. آذرنگ خیلی خوب اندازه نگه می‌دارد. الهام شفیعی در نقش دختر خانواده، عالی‌ست. من اگر داور بودم او را نامزد نقش مکمل می‌کردم. بخش مهمی از بار طنز روی دوش اوست که خیلی خوب از پسش برمی‌آید. آفرین به او و دو نوجوان دیگر که جلوی بازیگران حرفه‌ای هیچ کم نمی‌آورند.

.

می‌زنم بیرون. نکند باز آن راننده‌ی اسنپ به پستم بخورد؟ نالوطی ول‌کن نبود…

.

روز ششم

راننده‌ی اسنپ امروزی، برعکس دیروزی، یک کلمه هم نگفت. از ضبطش موسیقی کلاسیک شنیده می‌شد. نمی‌توانستم باور کنم. اول فکر کردم شاید رادیو باشد، اما نبود. او واقعاً داشت به موسیقی کلاسیک گوش می‌کرد. یعنی در این فضای آلوده و وحشی، هنوز هم چنین آدم‌هایی پیدا می‌شوند؟! موسیقی، آرامم کرد. چند قطره باران که روی شیشه چکید، عیشم کامل‌تر شد. وقت پیاده شدن، دوست داشتم به راننده بگویم دمش گرم و سرش خوش که این‌همه باحال است. اما نشد. انگار توی فکر بود. با یک تشکر کوتاه، پیاده شدم. پایش را روی گاز فشرد و دور شد. من ماندم و پردیس ملت و جشنواره.

.

زود رسیده‌ام. سری به نمایشگاه عکس می‌زنم. عکس‌هایی از دوران انقلاب را به نمایش گذاشته‌اند. یکی از آن‌ها خیلی توجهم را جلب می‌کند. از عکس، عکس می‌گیرم. فضای عجیبی دارد. یاد فیلم‌های آنجلوپولوس می‌افتم. چشم‌انداز عکس، شاهکار است. مدتی نگاهش می‌کنم. کم‌کم وقت آمدن دوستان رسیده. می‌روم قسمت فودکورت. با امیرحسین و مجید اسلامی درباره‌ی فیلم‌هایی که دیده‌ایم گپ می‌زنیم. نظرات مجید اسلامی همیشه برایم جالب بود. یک زمانی، سال‌ها پیش، خواننده و کامنت‌گذارنده‌ی همیشگی وبلاگش بودم. آن‌وقت‌ها اینستاگرام و این چیزها نبود. وقت فیلم دیدن می‌رسد.

.

مامان (آرش انیسی). فیلم را با خود انیسی و مجید برزگر (این بار در مقام تهیه‌کننده) در دفتر برزگر دیده بودم. تصمیم دارم دوباره ببینمش. ایده‌ی جالبی دارد. یک مامان عجیب‌وغریب با بازی چشم‌گیر رویا افشار که بعد از مامان ابد و یک روز (سعید روستایی)، تابوی مادران بهشتی را می‌شکند. کاش علی حاتمی زنده بود و این مامان‌ها را می‌دید! مامان تیپیک علی حاتمی، حالا به مامانی تبدیل شده که هزاررنگ دارد. گاهی موذی‌بازی در می‌آورد، گاهی اذیت می‌کند و گاهی هم مهربان می‌شود. هیچ بعید نیست رویا افشار نامزد نقش اصلی شود. سالن عجب گرم است! انگار بخاری هیزمی روشن کرده‌اند.

.

منصور (آرش سرمدی). چیزهایی دارد اما خیلی چیزها ندارد. معلومات‌مان را بالا می‌برد اما اصلاً جذاب نیست. شخصیت سرتیپ ستاری را هم چندان خوب پرداخت نکرده. چرا یاد آن عکسی که در نمایشگاه دیده بودم، می‌افتم؟ از گرما دارم خفه می‌شوم.

.

سرما، حالم را جا می‌آورد. باران، جاتر! آخ که اگر همان راننده‌ی اسنپ امروزی می‌آمد دنبالم، عجب چیزی می‌شد!

.

روز هفتم

تماشای فیلم باحال گیج‌گاه (عادل تبریزی) را قطعاً پیشنهاد می‌کنم. فیلم تروتمیزی‌ست که نوستالژی‌بازی‌اش بانمک از آب درآمده و انصافاً توی ذوق نمی‌زند. ترکیب کردن این همه نشانه‌ و مشخصه‌ از اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد، از فیلم‌های ایرانی و هندی تا آهنگ‌هایی که آن سال‌ها مُد بود و تا جزییات دیگر، کار سختی‌ست که کارگردان و فیلم‌نامه‌نویس‌ها از پسش برآمده‌اند. تماشای جمشید آریای جوان‌شده واقعاً خاطره‌برانگیز است. ارسلان امیری که در این جشنواره سه فیلم‌نامه نوشته، حسابی کولاک کرده است. به هرحال عادل تبریزی در اولین فیلمش امیدوارکننده است، چه در کارگردانی و چه در بازیگری! این کرونای لعنتی اگر نبود، احتمالاً گیج‌گاه در گیشه‌ها هم پرفروش می‌شد.

.

در بخشی از گیج‌گاه عده‌ای تندرو طی جلسه‌ای قرار است از ابتذال در سینمای ایران و مشخصاً از عروس (بهروز افخمی) حرف بزنند. چه حسن تصادفی! استاد این روزها ماسک‌نزده این‌ طرف و آن‌ طرف گز می‌کنند و اعتقادی به کرونا ندارند. افخمی خاطره‌ی خوب فیلم‌هایش را با نظرات دیوانه‌وارش نابود کرد.

.

گربه‌‌ای جلوی در سینما ایستاده و به نقطه‌ای نامعلوم خیره است. در فکر فرو رفته؟ می‌آیم عکس بگیرم اما انگار که فهمیده باشد می‌خواهم چه بکنم، فرار می‌کند. امروز عکس خوبی دشت نمی‌کنم.

.

خط فرضی (فرنوش صمدی) را می‌بینم. این دیگر چه فیلم اعصاب‌خردکنی‌ست! از بس کش آمده دارد پاره می‌شود. یکی پشت سرم سرفه می‌کند، ترس می‌گیردم. این کرونای لعنتی امان‌مان را بریده. سحر دولتشاهی مدام ناله می‌زند. پژمان جمشیدی قرار است چهره‌ای عبوس و جدی از خودش به سینما معرفی کند. دختربچه‌ی داستان، یک شعر کودکانه را چند بار از اول می‌خواند، که یعنی ماجرا تا این حد کش‌دار است. آن عروسی وسط جنگل با تم سفید دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟ جدیداً این شکلی عروسی می‌گیرند؟ چه آدم‌های بی‌کاری پیدا می‌شوند. صفر مطلق به فیلم!

.

اپلیکیشن نقشه‌خوان راننده‌ی اسنپ خراب شده. از من مسیر را می‌پرسد. نقشه‌خوانی من از همه افتضاح‌تر است. یک چیزی می‌گویم و شانسکی درست از آب در‌می‌آید! چه مسیر خلوت و ساکتی هم! راننده از من تشکر می‌کند که چنین مسیری برایش فراهم کرده‌ام. بیچاره خبر ندارد چیزی پرانده‌ام و جور در آمده. این هم از روز هفتم.

.

روز هشتم

نمی‌دانم چرا نامزد نشدن هدیه تهرانی، این همه اعتراض به همراه داشته. واقعیت این است که هیچ‌وقت خانم تهرانی را بازیگر بزرگی نمی‌دانستم. اما به‌خصوص بازی او در بی‌همه‌چیز هیچ نکته‌ای ندارد. نقش یکنواخت و بی‌اوج‌وفرودی که بازی کردنش برای کسی با تجربه‌ی او، نباید کار سختی بوده باشد. باید ظرفیت نقش را سنجید و بر آن اساس به بازیگرش نگاه کرد.

 

روز آخر هر جشنواره‌ای دل‌گیر است. اصلاً آخر هر چیزی دل‌گیر است. این جشنواره، عجیب بود. مثل هیچ سال دیگری نبود. تجربه‌ی فیلم دیدن با ماسک و با فاصله نشستن و مدام الکل پاشیدن، روزهای غریبی برای همه ساخت. نمی‌دانم سال‌های بعد، به این روزها چه‌گونه نگاه خواهیم کرد… صبر کنید! هنوز دو فیلم باقی مانده!

.

یدو (مهدی جعفری) فیلم بدی نیست اما ظاهراً در رشته‌های زیادی کاندید شده که معنایش را متوجه نمی‌شوم. این فیلم باید دهه‌ی شصت ساخته می‌شد. انگار به‌روزش نکرده‌اند. ریتم خوبی دارد و سعی می‌کند شسته‌ورفته باشد اما داستانک‌هایش همه ناقص می‌مانند و هی از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. درام قدرتمندی در کار نیست.

.

تی‌تی (آیدا پناهنده) را قبلاً دیده بودم، اما حالا که این‌همه راه آمده‌ام پردیس، دوباره دیدنش ضرر ندارد. احساس می‌کنم پناهنده نسبت به فیلم‌های قبلی‌اش پخته‌ترعمل کرده، چه در داستان‌گویی و چه در اجرا. اما در هر دو بار تماشای فیلم، نتوانستم ماجرای فرمولی که پارسا پیروزفر کشف کرده و تمام داستان بر محور گم شدن آن شکل می‌گیرد را باور کنم. این فرمول، بهانه‌ی محکمی برای شکل‌گیری روابط آدم‌ها نیست. ولی به هرحال پناهنده یکی از فیلم‌سازان زن موفق سینمای ایران است.

.

نامزدها هم اعلام می‌شوند و حدسیات من در خیلی از موارد درست از کار درمی‌آید. به‌خصوص وقتی می‌بینم الهام شفیعی جوان برای روزی روزگاری آبادان و گیتی معینی عزیز برای ابلق نامزد بهترین نقش مکمل شده‌اند، احساس می‌کنم حق به حق‌دار رسیده است. حالا کدام‌شان برنده شوند، اصلاً مهم نیست. همان‌طورکه در یادداشت‌های روزهای قبل هم گفتم، به‌خصوص این دو نفر باید دیده می‌شدند.

.

رسیدیم به آخر ماجرا. هوای بیرون سرد است. با دوستان کمی حرف می‌زنیم و سپس از هم خداحافظی می‌کنیم. سال آینده کجا خواهیم بود؟ چه خواهیم کرد؟ جشنواره چه خواهد شد؟ کرونا؟ … پایان.

۱۰ دیدگاه به “خاطره‌های جشنواره‌ای که سی‌ونهم شد”

  1. یونس گفت:

    متاسفانه فیلم ها به شکلیه حواشی اطراف بیشتر جذبت میکنه تا خود فیلم

    • damoon گفت:

      خیر! خودم قصد دارم درباره‌ی چیزایی غیر از فیلما حرف بزنم.

      • یونس گفت:

        اون که بله طبق روال سال های قبل همین کار رو میکنی ولی بحث سر اینکه امسال کمتر تو نوشته هاتون درباره فیلم ها حرف میزنین و از اونجا که سایت مجله فیلم برای دومین سال پیاپی روز شمار جشنواره رو برداشته و اینکه خودم به شخصه تنها از این دو طریق چون و چند فیلم های جشنواره رو دنبال میکردم

        • damoon گفت:

          گمونم به اندازه‌ی کافی، این‌ور و اون‌ور، از فیلمای جشنواره حرف می‌زنن، نمره می‌دن، ستاره می‌دن و از این کارا. من فکر کردم کار تکراری نکنم. یه چیزای دیگه بگم. نقدا بمونه برای اکران عمومی. اگه اکرانی در کار باشه البته! ممنون از توجه‌تون.

  2. کریگ شوارتز گفت:

    خسته نباشید و تبریک بابت رویکرد جدید.
    درباره ی هاتف علیمردانی هم یاد جمله ی خودتون افتادم.
    “بعضیا ذاتا فیلمساز نیستند.”
    اینجا:
    https://www.cinemaeman.com/5527-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87%D8%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%B4%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%DB%8C/

  3. کاظمی گفت:

    سلام جناب قنبرزاده. امیدوارم در صحت و سلامتی باشید. من امروز در دایرکت اینستاگرام براتون پیغامی گذاشتم، گفتم شاید چون غریبه-ام و سرزده پرسیدم، دیده نشه و درست‌تر باشه اینجا بپرسم. مزاحم شدم:
    چنانکه میدانیم جشنواره-ی بین المللی فیلمهای کودکان و نوجوانان در سالهای ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸ در زیرمجموعه-ی جشنواره-ی بین المللی فیلم فجر، در تهران برگزار شده بود و هنوز حالت مستقل پیدا نکرده بود. چطور می‌توانیم لیست انیمیشن‌های خارجی نمایش داده شده در این سه سال جشنواره را پیدا کنیم؟
    ـــ از خودِ دبیرخانه-ی جشنواره-ی فیلم فجر که پرسیدم گفتند هیچ بایگانی در دسترسی ندارند که بخوان در این رابطه اطلاعات بهم بدهند.

  4. احمد گفت:

    شنیدید میگن فیلم «ابد و یک روز» کپی سریال Shameless(بی‌شرم)؟؟

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم