وجدان بیدار سرگرد مروی
خلاصهی داستان: دختری به نام سحر شب را به خانه نیامده و همین موضوع خانوادهاش را نگران کرده است. آنها به ناچار نزد پلیس میروند تا ماجرا را اطلاع دهند. سرگرد مروی، که خبر قتل دختری در همان شب ناپدید شدن سحر را شنیده، گمان میکند شاید مقتول، همان دختر گمشده باشد اما وقتی پدر و مادر گواهی میدهند که مقتول دخترشان نیست، سرگرد مروی به دنبال کشف حقیقت میرود…
یادداشت: واقعیتش این است که وقتی سه سال پیش این فیلم را در جشنواره دیدم، به سنت همیشه ـ که در حد چند خط از فیلمهایی که در روزهای جشنواره میبینم در سایت مینویسم ـ چند خطی راجع به این فیلم هم در همین سایت نوشتم. مضمون نوشته تند بود و اشاره به ضعیف بودن فیلم داشت. از آن موقع دیگر فیلم اکران نشد و دیدگاه منفی من نسبت به آن باقی ماند تا این روزها. معمولاً عادت به دیدن دوباره و سهبارهی فیلمها ندارم، مگر در مواردی معدود و دربارهی چند فیلم خاص، اما چیزی دربارهی این فیلم در گوشم سنگینی میکرد که اگر دوباره نمیدیدمش، عذاب وجدان میگرفتم. احساس میکردم در میان روزهای شلوغ و پرفیلم جشنواره، чین یکی را خوب ندیدهام و همین خوب ندیدن و توجه نکردن، باعث شده فکر کنم ضعیف است. حسی به من میگفت باید دوباره به دیدن فیلم بروم. رفتم و از همان چند خطی که نوشته بودم، پشیمان شدم.
اینبار، برعکس بار اول، با فیلمی تروتمیز و خوشساخت طرف بودم که داستانش را پله به پله پیش میبرد و مخاطب را هم دنبال خودش میکشد. فیلمی که کارگردان به جز چند حرکت مختصر، خودنمایانه و البته جذاب دوربین، کار اضافهای برای به تصویر کشیدن داستان نمیکند با اینکه میدانیم خبرهی دکوپاژهای پیچیده و حرکات جذاب دوربین است. او اینبار به فضای خالی و البته ناامیدکنندهاش (به معنای خوب آن) چسبیده و نتیجهاش فیلمی شده که جز در اواخر کار و هنگام رو شدن ماجرا، به مخاطب باج نمیدهد.
فیلم با شب شروع میشود و با شب به اتمام میرسد. در این میان دختری میمیرد که هیچگاه علتش را نمیفهمیم اما این دایرهی بسته، در واقع بار مضمونی اثر را غنی میکند و به کار تعبیر و تفسیر میآید. تعبیر و تفسیر دنیای هراسناک فیلمی که آدمهایش به جای زندگی کردن، به فکر حرف مردماند و همین حرف مردم است که آخر کار، همهچیز را نابود میکند. مردمی که اصولاً حضوری ملموس ندارند و انگار سایههایی هستند که دور شخصیتها را گرفتهاند و خفهشان میکنند. فضای خاکستری اثر و نماهای اکثراً بستهای که کارگردان از چهرهی آدمهایش میدهد، دقیقا همان چیزیست که جهان فیلم را تیره و تار میکند؛ انگار که هیچ روزنهی امیدی وجود ندارد و در همین ناامیدی محض است که شخصیت سرگرد مروی، با بازی فریبرز عربنیا، بیش از پیش به چشم میآید.
همچون جهان استلیزهی فیلم، سرگرد مروی هم هیچ نام و نشان دیگری ندارد، جز اسمش. هیچوقت نمیفهمیم گذشتهاش چیست یا خانوادهای دارد یا نه؟ و این ندانستن، اتفاقاً ضعف کار نیست که قوتش است. چون بهدرستی با اجزای دیگر داستان همخوانی دارد. آدمهای دیگر هم به همین ترتیب، چندان پیشینه و پسزمینهای ندارند. به همین علت میتوانیم برخی از وجوه شخصیتی سرگرد را هم به جای ربط دادن به زندگی گذشتهاش برای مچگیری از نویسنده و کارگردان که به عنوان مثال: «اینهمه احساس مسئولیت او، هیچ توجیهی ندارد» ، اتفاقاً با ذات مسئولیتپذیر او، همانطور که داستان فیلم برایمان نشانهگذاری میکند، ربط بدهیم و دیگر دنبال جواب این پرسش نباشیم که چرا او بر سر مسئول «احمق» خوابگاه یا برادر سحر داد میزند و خودش را میخورد. سرهنگ مروی، با بیهویتیاش، تبدیل به هویت فیلمی میشود که جهانش یکسر به سمت تباهی میرود.
فریادهای او بر سر مسئول خوابگاه که به خیال خودش قانون را اجرا کرده و با حماقت تمام باعث مرگ دختری شده و کمی بعدتر، عتاب او به برادر سحر که به خاطر حرف مردم، خواهرش را کشته و یا حتی کمی پیش از همهی اینها، آنجا که تصمیم میگیرد به برادر سحر داستان پسری را بگوید که میشناختش ولی در میانهی راه، از گفتن منصرف میشود، و یا حتی پرسشهای فراوانی که از اطرافیان سحر میپرسد، همگی با بازی خوددارانهی عربنیا، نشان از مردی دارد که بیش از آنکه کارآگاه پلیس باشد، انسانیست با وجدان بیدار. برای همین است که لباس نظامی او را همیشه روی جالباسی میبینیم بدون آنکه هیچ گاه بپوشدش. پرسشهای فراوان او از آدمهای داستان، بیش از آنکه شبیه بازجویی باشد، به تلاش او برای به جا آوردن انسانیت و بیدار ماندن وجدانش شبیه است. انگار پروسهی یافتن سحر، نه بخشی از وظیفهی او، بلکه بخشی از زندگی اوست برای رسیدن به آرامشی درونی. آرامشی که البته انگار هیچگاه به آن نمیرسد و در نهایت به بغضی فروخورده و یا جمع شدن اشکی در چشمها ختم میشود و تمام.
پیامهای اجتماعی فیلم، برعکس خیلی از تولیدهای این سالهای سینمای ما، در تار و پود داستان جاخوش میکند و با صدایی آهسته بیان میشود تا توی ذوق نزند. پرداختن به موضوع دختری فراری، تعصب کورکورانه، مهاجرت، «حرف مردم» و …، بهخوبی در دل کار جا باز میکنند طوریکه اگر دقت نکنیم، حتی به چشم هم نمیآیند. به عنوان نمونهای جالب میتوان از ماجرای بهروز آشفته (آتیلا پسیانی) مثال زد که با توجه به اولین صحنهای که در آن حضور دارد و مشغول لاس زدن با دختریست که ظاهراً قرار است در شرکت او استخدام شود، اینطور گمان میکنیم که لابد میخواهیم یکی دیگر از آن مردهای پولدار هوسران را ببینیم که دختر بیگناه داستان را از راه به در کرده و در نهایت هم بلایی سرش آورده. اما این فکر، کمکم رنگ میبازد. احتمالاً در فیلمی دیگر، طی صحنههایی دیگر، همین مرد پولدار را میدیدیم که با دخترهای دیگری مشغول لاس زدن بود و نگاههای موذیانهای هم به سر تا پای آنها میانداخت تا شیرفهم بشویم که او منحرف است! اما اینجا تنها با یک صحنهای که خوب هم برگزار میشود، به همین نتیجه میرسیم و از وجود چنین آدمهایی در جامعه آگاه میشویم، بدون اینکه توی ذوقمان بخورد و حتی بدون اینکه از شخصیت آتیلا پسیانی بدمان بیاید.
از یادداشت چند خطیام دربارهی فیلم در ایام جشنواره پشیمان شدم و این نوشته، میتواند برای پوشاندن عذاب وجدانم دربارهی بیدقتی روی فیلمی که سعی میکند فضایی جدید را پیشنهاد بدهد، موثر باشد. انگار ما هم مانند سرگرد مروی فیلم، باید با دقت و وظیفهشناسی بیشتری به اطرافمان چشم بدوزیم و ریزهکاریها را ببینیم و احساس مسئولیت کنیم.
فیلمهای دیگر موتمن در «سینمای خانگی من»:
ـ خداحافظی طولانی (اینجا)
ـ کرگدن (اینجا)
ـ آذر (اینجا)
پاسخ دادن