۱
یک خانوادهی فقیر متوجه میشوند خانوادهای ثروتمند دقیقاً شبیه خودشان از لحاظ قیافه، در گوشهی دیگری از شهر زندگی میکنند…
ایدهی قابل توجه فیلم به درد کاری کوتاه میخورد نه اثری بلند. ادعای اثر در مطرح کردن موضوعات بنیادین بشری، آسمان را سوراخ کرده است که احتمالاً دلیل بارش بیوقفهی باران از ابتدا تا انتهای فیلم هم همین است!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲
خانوادهای که در یک منطقهی دورافتادهی یخزده زندگی میکنند درگیر بحرانی میشوند. مرد خانواده از طبقهی سوم به حیاط سقوط میکند و میمیرد. همه تصور میکنند او خودکشی کرده است اما زن خانواده مظنون اصلیست و پسر نابینای خانواده هم حقایقی را میداند…
بینظیر! فیلمی که یاد میدهد چهگونه باید دیالوگ نوشت و با هر خط دیالوگنویسی، به عمق روح و روان آدمها نفوذ کرد. تحلیل یک سقوط از هیچ، چیزی میسازد. وقتی داستان را دنبال میکردم، از همان دقایق ابتدایی به این فکر بودم که فیلمساز چهقدر میتواند ماجرای سقوط مرد از بلندی را کش بدهد؟ دو ساعت و نیم؟! مگر ممکن است؟! اما ممکن است! دو ساعت و نیم چشم از تصویر برنخواهید داشت. یک درام دادگاهیِ پرپیچوخمِ درگیرکننده که نشان میدهد سینما تمام نشده است. سینما با این فیلم یک بار دیگر چشم به جهان گشوده است.
۳
یک معلم و چند دانشآموز، هر کدام به دلایلی، از تعطیلات زمستانی بازمیمانند و ناچار میشوند در مدرسهی شبانهروزی، روزهای تعطیلی را کنار هم بگذرانند. این همراهی ناخواسته، کمکم به شناخت همدیگر منجر میشود…
الکساندر پین، مانند همیشه فیلم گرمی ساخته که یک پل جیاماتی عالی دارد. معلم سختگیر و «نرو»یی که دانشآموزها هیچ دل خوشی از او ندارند، اما در مسیر داستان، مانند هر درام خوبی، کمکم همهچیز تغییر میکند. سرمای بیرون، جایش را به گرمای رابطهی عمیق آدمهای ظاهراً ناموزونِ مدرسهی شبانهروزی میدهد تا قدر انسانیت و شناخت انسانها را بدانیم.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۴
یک آدمکش که برای کشتن آدمهای مهم اجیر میشود، در آخرین مأموریتش، خطایی مرتکب میشود. همین موضوع، برنامهریزان این قتل را مجبور میکند دوستدختر آدمکش را تا مرز مرگ ببرند. آدمکش برای انتقام، دستبهکار میشود…
فیلمی بیمزه و بیبخار که جزیک فضاسازی یکدست و خفقانآور، یک سکانس درگیریِ مجذوبکننده و جکی که از زبان یکی از شخصیتها شنیده میشود، چیز دیگری ندارد. هیچ چیز دیگری ندارد. ترکیب اندرو کوینواکر (فیلمنامهنویس) و فینچر، برعکس هفت، نهتنها جواب نمیدهد که افتضاح هم هست! کوینواکر استاد فیلمنامههای تاریک و سیاه است (هشت میلیمتری را به یاد دارید؟) (اینجا). فینچر هم طبعاً کارش را بلد است. اما آدمکش نه فینچریست، نه کوینواکری! یک تکرارِ بیمعناست که البته خیلیها میخواهند برایش معنایی بتراشند، زورکی! مثل اینکه: «انسان در این دنیا تنهاست»، «تکراری شدن فیلم از معنای زندگی نشأت میگیرد و خودش معنادار است!»، «قاتل فیلم، یک انسان پوچگراست» و از این دست حرفها. با احترام به همهی نظرها، آدمکش فیلم بیمعناییست که میخواهد روی مرز کاریکاتور بودن و جدی بودن شخصیت اصلیاش پیش برود؛ قاتلی که فکر میکند همهی کارهایش درست است، اما مدام اشتباه میکند. قاتلی که میخواهد بگوید حسی ندارم، اما برای انتقام از ناکار کردن دوستدخترش، دستبهکار میشود … اما آنقدر بیجهت داستان را کش پیدا میکند که هیچی به هیچی!
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۵
کریس میخواهد برندهی جایزهی بزرگ بهترین تزیینات مربوط به تعطیلات کریسمس شود. او برای این هدف، به مغازهای عجیب پا میگذارد که صاحبش یک زن خطرناک است…
یک کمدی «کریسمسی» و کمی تا قسمتی بانمک که هر چند در طرحریزی داستان اولیهاش مدام از این شاخ به آن شاخ میپرد، اما در نهایت تصمیم دارد دربارهی اهمیت خانه و خانواده و در کنار هم بودن، حرف بزند.
۶
کلود پینوشه دو دهه قبل از انقلاب فرانسه به دنیا میآید و وقایع تاریخی زیادی را میبیند. او با خوردن خون به زندگی ۲۵۰ سالهاش ادامه میدهد تا در نهایت بعد از دیدن کلی جنگ و درگیری و شرکت در انقلابهای مهم دنیا، رهبر شیلی، کشوری بدون پادشاه، میشود و به کسوت آگوستو پینوشه در میآید…
ایدهی عجیب فیلم، نکتهی بارز آن است. نکتهای که حاوی و حامل طنزی سیاه و هجویهای سیاسی دربارهی رهبران خونخوار دنیاست. زمانی که متوجه میشویم پینوشه و مارگارت تاچر رابطهای خونی با هم دارند، این هجویه و طنز سیاه به اوج خودش میرسد و حتی تبدیل به بیانیهای تند و تیز در رابطه با انسانهایی میشود که دیگر از حالت انسانی خارج شدهاند و قصدشان یکراست بیرون آوردن قلب آدمها از سینه است. در واقع حالوهوای ترسناک فیلم با حالواحوال سیاسیاش در هم میآمیزد تا مشخص شود کارگردان دربارهی دیکتاتورهای دنیا چه رویکردی دارد. او معتقد است این خونآشامها همیشه بودهاند و همیشه هستند و احتمالاً همیشه هم خواهند بود تا دمار از روزگار مردم در بیاورند.
۷
مایک که خاطرهی ربوده شدن برادر کوچکش را در کابوسهایش میبیند، مشغول کار در یک رستورانِ متروک به عنوان نگهبان شب میشود. آنجاست که کابوسهای او کمکم رنگ واقعیت میگیرند…
فیلم که گویا از روی یک بازی کامپیوتری ساخته شده، من را یاد فیلم خوب سرزمین عجایب ویلی (کوین لوییس) (اینجا) میاندازد. در آن فیلم هم نیکلاس کیج درگیر یک شهربازی عجیب و عروسکهای ترسناکش میشد. فیلم موفقی که خیلی طنازانه ساخته شده بود. اما این یکی چیز چندان دندانگیری نیست. یک فیلم نزدیک به بنجل که نه داستان خاصی دارد و نه نکتهی جالبی برای دنبال کردن.
۸
پناهندههای سوری، در یکی از روستاهای کوچک انگلستان سکنی میگزینند و این باعث خشم اهل روستا میشود که سویههای نژادپرستانه هم دارند. بالانتاین، صاحب کافهی «بلوط کهن»، برخلاف مشتریها و اطرافیانش، سعی میکند به پناهجویان نگاهی انسانی داشته باشد. او حتی به دختری سوری که عاشق عکاسیست، نزدیک میشود …
کن لوچ بزرگ سعی میکند با همان گرما و صمیمتی که در تکتک صحنههایش موج میزند و تنها از او برمیآید، درس همدلی بدهد و نگاه هموطنانش نسبت به پناهجویان را دستخوش تغییر کند. هر چند فیلم جدید استاد، دستمایهی محکمی ندارد، اما هنوز هم فیلمیست از کن لوچ و پل لاورتی. فیلمی که میتوان لحظههای گرمش را با حضور بازیگران محلی و نابازیگران حس کرد. مانند آنجا که بالانتاین اتاق پشتی کافهاش را تبدیل کرده به محلی برای گردهمایی پناهجویان و تماشای فیلم و عکس و شنیدن موسیقی؛ کنار هم غذا خوردن آنها، کمک به یکدیگر، تماشای عکسهایی که دختر سوری گرفته و همزمان، شنیدن نوای عود، حسی فوقالعاده دارد که استاد پیر سینما، خیلی خوب از پسش برآمده است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۹
ایرکا و تولیک خانهای تکافتاده در مزر اوکراین با روسیه دارند. ایرکا بچهای در شکم دارد و بهزودی زایمانش فرا خواهد رسید اما اصابت چیزی شبیه بمب، بخشی از خانهشان را به خرابه تبدیل میکند و این آغاز سیاهبختی آنهاست…
کلوندایک محصول سینمای اوکراین است. فیلمی که فاجعهی سقوط پرواز شمارهی ۱۷ هواپیمایی مالزی در مرز بین اوکراین و روسیه را از نگاهی عجیب و متفاوت به تصویر میکشد. در آن پرواز دردناک، تمامی ۲۸۳ مسافر به کام مرگ رفتند و در نهایت و طبق معمول مشخص شد این روسیه است که با پرتاب موشک، این پرواز را به سفر ابدی سرنشینانش تبدیل کرده است. کلوندایک فضای عجیبِ حولوحوش دو شخصیت اصلی داستان که دقیقاً لب مرز زندگی میکنند را بهخوبی جلوی چشم تماشاگر میگذارد. خانهی آنها بر اثر اصابت چیزی شبیه بمب، نصف شده است و آنها عملاً هیچ محیط خصوصیای برای خودشان ندارند. گویا این بمب حاصل درگیریهای داخلی اوکراین بین جداییطلبان و با دولت مرکزی است. یعنی فاجعه پشت فاجعه! حرکات آرام و مثالزدنی دوربین در سکانسهایی غالباً طولانی، به صحنههایی دیدنی منجر میشود که مخاطب را در خلسهای عجیب و غریب فرو خواهد برد. فیلمی جالب و متفاوت که سیاهبختیهای انسانِ درگیر جنگهای داخلی و خارجی و حماقتهای دولتها را با طنزی بسیار بسیار ملایم و البته سیاه، به مخاطب تزریق میکند.
۱۰
لئونید معروف به پامفیر، بعد از غیبتی طولانی به روستای محل زندگیاش برمیگردد. او وقتی متوجه میشود پسرش، نظر، کلیسای روستا را به آتش کشیده است، برای جبران خسارت، ناچار میشود به شغل خطرناک کولبری روی بیاورد…
داستان کند و کشدار پیش میرود و مناظر زیبای روستای محل وقایع داستان هم نمیتواند چیزی از این خستهکننده بودن کم کند. مشکل دیگر این است که داستان واضح گفته نمیشود، نویسنده/کارگردان مدام همهچیز را پیچوتاب میدهد تا منظورش را به مخاطب برساند. دست کم من که توانایی اینهمه پیچوتاب دادن را ندارم! به عنوان نمونه متوجه نمیشوم ماجرای به آتش کشیدن کلیسا توسط نظر چه معنایی دارد؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ وقتی هم این کار را کرد، چهطور لئونید بهراحتی از خطای نظر چشمپوشی میکند و به زندگی عادی برمیگردد؟ ماجرای دعوای لئونید با پدرش چه بوده؟ چه تاثیری در داستان میگذارد؟ چرا لئونید چشم پدر را کور کرده است؟ این پرسشها و پرسشهایی دیگر، این فیلم را تبدیل به اثری میکند که میخواهد خیلی خاص جلوه کند، اما نمیکند!
۱۱
یک زوج پیر، در کنار هم، آخرین روزهای زندگیشان را سپری میکنند. زن دچار آلزامیر شده است و مرد تلاش میکند چیزهایی را به او یادآوری کند…
حضور داریو آرجنتوی عزیز در نقش پیرمرد داستان، آنقدر کنجکاویبرانگیز هست که من را پای دیدن فیلم بکشاند. گاسپار نوئه هم که باشد، دیگر بیشتر! اما متاسفانه نتیجهی این ترکیب، چندان هم خوب از کار در نیامده است. فیلمی بهشدت معمولی، با یک تمهید بصری تکراری (دو کادره کردن تصویر) چیز خاصی به مخاطب اضافه نمیکند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۲
کارآگاه یوناس مأمور رسیدگی به پروندهی قتل یک دختر میشود. اما وقتی برای قاتل تله میگذارد و به اشتباه به جای قاتل، دوستش را هدف گلوله قرار میدهد، روز و شبش به هم میریزد…
این نسخهی نروژی بر عکس نسخهای که نولان چند سال بعد ساخت، عمیقتر و میخکوبکنندهتر است. اینجا کارآگاه یوناس جنبهای شیطانی پیدا میکند که در آن پایانبندی درجهیک فیلم هم روی آن تأکید مضاعفی میشود. فیلم دربارهی عمق وجود انسانها حرف میزند و یوناس را در موقعیت فردی قرار میدهد که هر چند باید راز قتلی را پیدا کند، اما در نهایت در آتش هوسرانی میسوزد. برعکس نسخهی نولان، اینجا دربارهی شب نشدن محل وقوع داستان که شهری در نروژ است، هیچ تاکیدی نمیشود، انگار کارگردان فقط به مخاطب داخلی فکر میکرده و در نتیجه نیازی نمیدیده این موضوع را برای آنها تشریح کند. در عین حال، و باز هم برعکس نسخهی نولان، نخوابیدن شخصیت اصلی، اصلاً پررنگ نمیشود و در حد اشارهای کوچک باقی میماند. نولان نخوابیدن آل پاچینو را به بخشی از روند به قهقرا رفتن ماجرای کارآگاه فیلمش ربط میدهد، این کارگردان نروژی هم در واقع همین کار را میکند اما بدون تأکیدهای چندصدبارهی نولان. نولان برای رابطهی کارآگاه و همکارش که در ادامهی داستان به مرگ همکار ختم میشود، دعوایی میسازد تا مخاطب را به این فکر فرو ببرد که: نکند شلیک کارآگاه به سمت همکار، عامدانه بوده باشد. او سعی میکند این شک را در دل مخاطب بیندازد اما در نسخهی اصلی، هیچ دعوایی وجود ندارد؛ کارآگاهِ این فیلم، به خیال اینکه قاتل را دستگیر کرده، به سمت همکارش شلیک میکند و تمام. در واقع کارگردان نروژی، خونسرد و بدون پیشزمینه عمل میکند. دربارهی پایانبندی دو فیلم که میشود مدتها صحبت کرد: دیوسازی کارگردان نروژی کجا و قهرمانسازی نولان کجا!
۱۳
آدمفضاییها به زمین میآیند و برای جنگ با انسانها، دانشمندان زمینی را میربایند…
از آن فیلمهای درجهدو، اما دلچسب که رنگوبویی علمیتخیلی دارند. جوزف ام نیومن تمام تلاش خود را برای رویاپردازی کرده است؛ از ساخت سفینههای فضایی تا دانشمندانی با پیشانیهای بلند و دفرمه و تا خلق کهکشان. پدربزرگ فیلمهای علمیتخیلی!
۱۴
یک نظامی قلدر، ناچار میشود زنی روستایی و پسر کوچکش را به مرکز شهر ببرد. این در حالیست که رییس قبیلهی زن، به دنبال گیر اندختن اوست…
ناچارم فیلم را روی تند نگاه کنم! داستان کند و کشدار و بیثمر فیلم، راهی برایم باقی نمیگذارد. از نکتههای جالب این است که این فیلم از روی رمانی به نام «شکار انسان» اقتباس شده است که احتمال میدهم همان رمان معروف باشد.
۱۵
چند مسافر با اتوبوس عازم مشهد هستند. یکی از آنها آدم خطرناکیست که ژاندارمری دنبالش میگردد. وقتی هویت این مرد فاش میشود، همهی مسافران به خطر میافتند…
فیلم تلاش میکند داستان متفاوتی ارایه کند. کل ماجرا در بیابان اتفاق میافتد، هر چند فردین به عنوان کارگردان ناچار است وسط همان صحرای بیآب و علف هم بالاخره بساط رقص و آواز را راه بیندازد! عشق و دوستی و خیانت و دشمنی، همان نکتههای همیشگی هستند که با داستانی نهچندان پرمایه همراه شدهاند.
۱۶
ناصر برای آخرین سرقت زندگیاش از یک جواهرفروشی، دو دوست دیگرش را هم به همکاری با خود فرامیخواند. نقشهها ریخته میشود و دزدی به سرانجام میرسد اما اتفاقهای بعد از آن غیرقابل پیشبینی است…
اولین فیلم امیر نادری با مشکلات زیادی ساخته میشود. فیلم مدتها به دلیل کمبود بودجه متوقف میماند و دوباره آغاز میشود تا اینکه در نهایت به سرانجام میرسد. آدمهای داستان نادری در پسزمینهی شهری که در آن زندگی میکنند، تعریف میشوند و به همین دلیل است که در نماهای زیادی آنها را مشغول پرسهزنی در خیابانهای شلوغ شهر میبینیم. هر چند از جایی به بعد این نماهای شهری تنها برای پر کردن وقت داستان به نظر میرسند اما به هر حال شهر، بستر اصلی داستانیست که طی آن رفاقت معنای خودش را از دست میدهد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۷
لوطی، به خاطر بدرفتاریهای همسرش، با رقاصهای آشنا میشود و این آغاز گرفتاریهای اوست…
صحنهی آغاز فیلم، نشان از نگاه متفاوت فیلمساز به تیپ «لوطی»های فیلمهای آن دوران دارد؛ در صحنهای بدون موسیقی و در سکوت، ناصرخان ملکمطیعی از اتوموبیلش پیاده میشود، به سمت خانه میرود اما وقتی سروصدای همیشگی همسرش را که مشغول سروکله زدن با بچههاست، میشنود، کمی مکث میکند. اینجا متوجه میشویم او هر شب این سروصداها را میشنود و هر شب هم از وارد شدن به خانه ابا دارد. اینگونه است که مقدمات آشناییاش با رقاصه فراهم میشود. داستان پیش پاافتاده است و اما قریب همانطور که صحنهی ابتدایی فیلم را توصیف کردم، با این داستان، کارهای جالبی میکند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۱۸
آشنایی ناگهانی ایرج با یک دختر زیبا، او را وارد داستانهای جدیدی میکند. دختر عادت به دزدی دارد و همین موضوع ایرج را به دردسر میاندازد…
احتمالاً یکی از اولین فیلمهاییست که اقتباس از یک داستان خارجی را در پیش گرفته. این موضوع در سیر وقایع داستان هم خودش را نشان میدهد. به عنوان مثال صحنههای رقص و آوازی که جزو جدانشدنی فیلمهای آن زمان بود، اینجا به اجرای یک آهنگ خارجی محدود شده است تا حال و هوای خارجیطور کار، بیش از پیش نمود داشته باشد. در عین حال تلاش خوبی شکل گرفته تا عشق و عاشقی دختر و پسر داستان هم روندی غیرفارسی داشته باشد. همین موضوع باعث شده برخلاف فیلمهای آن دوران، تاحدودی این عشق و عاشقی قابل باور باشد و چندان اغراقشده به نظر نرسد. به هر حال تار عنکبوت فیلم جالبیست که جزو اولین فیلمهای ایرج قادری حساب میشود.
۱۹
جوانی به دختر لال آسیابان ده تجاوز میکند و دختر صاحب فرزندی میشود. چندی بعد جوان با دختر کدخدا ازدواج میکند، اما او نازا است. به همین جهت جوان به سراغ دختر لال میرود تا فرزندش را بگیرد. دختر که تحت حمایت پزشک دهکده است از دادن بچه خودداری میکند. جوان بچه را میدزدد. دختر، جوان را با تیر میزند و بچه در آب رودخانه میافتد. دختر از شدت هیجان به حرف میآید و پزشک دهکده کمک میکند تا فرزندش را نجات دهد.
فرمول فیلمسازی و داستانسرایی یاسمی، نکتهی خاصی ندارد، همان داستانهای عاشقانه و تلفیق خیانت و تجاوز و ناموسپرستی و احساسیبازیست اما شکل پرداختش به این داستانهاست که کمی آنها را متفاوت جلوه میدهد. به عنوان نمونه، شخصیت آسیابان که ناصرملکمطیعی بازیاش میکند، در کارنامهی این بازیگر، لنگه ندارد. متفاوتترین نقش اوست. دعوا و درگیریاش با مردم روستا، پیچشی به کار میدهد که فیلم را قابل دیدن میکند. ضمن اینکه فضاهای همیشهمتفاوتی که یاسمی برای داستانها انتخاب میکند، مثالزدنیست و از ذهن باز این فیلمساز نشأت میگیرد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
۲۰
جوان عاشق به دریا میرود و برنمیگردد. دختر مورد علاقهاش فکر میکند او مُرده است در نتیجه با پسر رییس ماهیگیرها ازدواج میکند. اما جوان عاشق برخواهد گشت…
سیامک یاسمی دوست داشت داستان تعریف کند. اهل تجربه کردن بود و سری پر شور داشت. چشمهی آب حیات (اینجا) او شبیه ایندیانا جونز بود و داستانی پرماجرا داشت و این یکی در شمال میگذرد که دریا و باد و ماهی و عشق موتیفهای اصلیاش هستند. حالا دیگر داستان تکراریست اما یاسمی برای پیشبرد داستانش از ترفندهای جالبی استفاده میکند که نشان میدهد فیلمساز خوشذوقی بوده است. یکی از آنها کات معناداریست از صحنهی معاشقهی زوج عاشق به دریای طوفانی که نشان میدهد شور رابطهی بین این دختر و پسر بالا گرفته است.
.
پاسخ دادن