صدای زنگی بلند شد و سیاهها که دور میز حلقه زده بودند کنار رفتند. آنگاه سه مرد و سه زن قد بلند، با لباسهای رنگوارنگ از توی چادرها آمدند بیرون. زنها حجاب نداشتند و زلف روی شانه ریخته بودند.
محمد احمد علی بیتاب شد و گفت: ((هی زنا رو، زناشونو نیگا کنین.))
محمد حاجی مصطفی گفت: ((به به، به به، میبینی کدخدا!))
محمد احمد علی به زاهد گفت: ((هی زاهد! میبینی؟ زنا رو میبینی؟))
زاهد گفت: ((آره میبینم، خوش به حالشون.))
محمد احمد علی گفت: ((اینا لابد خیلی کیف دارن، نه زاهد؟))
زاهد گفت: ((خیال میکنم این جوری باشه.))
محمد احمد علی گفت: ((عین شیرماهی صاف و صوفن.))
زکریا گفت: ((تو دیگه چی میگی محمد احمد علی؟ به تو که چیزی نمیرسه.))
محمد احمد علی گفت: ((آره، میدونم، من که نمیخوام چیزی بهم برسه.))
صالح گفت: ((ولی من میخوام، به خدا من میخوام چیزی بهم برسه، من خیلی دوست دارم، خیلی از کیف کردن خوشم میاد.))
کدخدا گفت: (( کی خوشش نمیاد صالح؟ همه خوششون میاد.))
زنها و مردهای غریبه دور میز ایستاده بودند و میخندیدند.
توضیح: املای کلمات، فاصلهگذاریها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.
پاسخ دادن