.
مصایب سوفیا
.
مادر سوفیا برخلاف رضایت او، در آرزوی این است که دخترش ملکه شود. چند سال بعد، وقتی ملکهی دربار روسیه، سوفیا را برای شاهزاده خواستگاری میکند، گویا به آرزوی مادر جامهی عمل پوشانده میشود اما آنها بیخبر از این هستند که ورود به دربار، ترس و نابودی را به همراه خواهد داشت…
ملکهی سرخ فیلمی دربارهی فساد و تباهی و دیوانگی و جنون است. فیلمی کوبنده دربارهی قدرتطلبی انسانها و نابودی انسانیت. اشترنبرگ، در تمام نماهای فیلم، چنان انسانها را در قاب خودش قرار داده که انگار دیگر انسانی در قاب نمیبینیم. انگار مجسمههایی میبینیم عاری از حس و حال. درست مانند آن مجسمههایی که در تمام دربار شاه، با قیافههای عجیب و فرمهای غریب پخش شدهاند؛ از شمایلهایی که به شکل صندلی ساخته شدهاند تا مجسمههایی که در راهپلهها به کار رفتهاند. آنها مانند آدمهای درون این دربار پر از فساد، خمیده، غمگین و پر از اعوجاج هستند طوری که آدم تصور میکند زیر بار چیزی سنگین قرار گرفتهاند و بهزودی فرو خواهند ریخت.
طراحی صحنههای پرمایهی فیلم، چنان چشمگیر است که من را حیرتزده میکند. اشترنبرگ برای نشان دادن آن کاخ، دستی باز دارد که هنوز هم مایهی شگفتیست؛ از طراحی لباسها و طراحی صحنهها تا حرکات دوربین که بسیار دقیق و درست انجام گرفته است. شلوغی عامدانهی صحنههای داخل کاخ، بیشترین فشارش را به شخصیت اصلی داستان، سوفیا وارد میکند و این امکان را به کارگردان میدهد که او را در قابهایی پر از اشیای ترسناک و آدمهای عجیب قرار دهد. سوفیا به عنوان دختری ساده و البته زیبا، وارد محیطی ناشناخته میشود و این سرآغاز تغییر اوست.
نگاههای حیرتزدهی سوفیای ساده و صمیمی در بدو ورود به آن محیط ناشناخته، چشمهایی که از دیدن عجایب کاخ، گرد میشوند و دهانی که از تعجب باز میماند، همگی بیانگر ذهنیت ساده و بیآلایش او به دور و برش است. سوفیایی که در ابتدای فیلم و هنگامی که دوران کودکی را میگذراند، دوست داشت رقاص شود، ناگهان خودش را در جایی بیگانه مییابد. تعجب و شگفتی او زمانی جایشان را به ترس میدهند که او متوجه میشود شاهزادهای که قرار است با او ازدواج کند، نه آن شاهزادهای با اسب سفید، بلکه مردی دیوانه با رفتاری جنونآمیز است.
اما مصایب سوفیا به همینجا ختم نمیشود. مادر شاهزاده که در پی وارثی برای تاج و تخت پسرش است، عرصه را بر سوفیا تنگتر میکند. از یک طرف شاهزادهی دیوانه، با آن چشمهای ورقلمبیده و دهانی که انگار خندهای ابلهانه رویش نقش بسته است، از سوفیا ابراز تنفر میکند و از طرف دیگر، اصرار ملکه برای پسردار شدن سوفیا، دنیایی تیره و تار برای دختر زیبا و معصوم میسازد که کاخ رویاهایش فرو میریزد. او تا چشم میچرخاند، خودش را در میان دیوانگانی میبیند که از هیچ ظلم و ستمی فروگذار نمیکنند. صحنههای متعددی که از شکنجههای مختلف آدمها نشان داده میشود، گویای همهچیز است؛ به آتش کشیدن انسانها تا آویزان کردنشان از ناقوس کلیسا و استفاده از آنها به جای زنگ ناقوس. اشترنبرگ این صحنهها را طی یک توالی درست نشانمان میدهد تا در جریان قرار بگیریم بیرون کاخ هم دست کمی از داخل آن ندارد. سوفیا با آن چشمهای متعجب و دهان باز، نهتنها ناچار است دم بر نیاورد، بلکه حتی ناچار است هویت خودش را تغییر دهد؛ او به دستور ملکه، اسمی دیگر برمیگزیند: کاترین.
کمکم روند تغییر سوفیا آغاز میشود. اصلاً وقتی تصمیم میگیرد با مادر جاهطلبش به روسیه برود، دیگر همهچیز تغییر کرده است و دیگر هیچوقت به گذشته برنخواهد گشت. سوفیا برای عاشق شدن میرود، اما متوجه میشود در آن دستگاه فاسد، هر چیزی وجود دارد جز عشق و محبت. در آن دستگاه فاسد، همهچیز براساس پول و قدرت سنجیده میشود. روابط محبتآمیزی هم اگر وجود دارد، تنها دلیلش جابهجایی قدرت است و نفع بردن از آن. جنون پول و قدرتی که در دربار حاکم است، در یکی از عجیبترین صحنههای فیلم نمود جذابی دارد. آنجا که دوربین طی یک حرکت بدون قطع، از روی میز شام آغاز میکند و در نهایت به آدمهای فراوان دوروبر میز میرسد. در این صحنه، جنون حاکم است و این شلوغی سرگیجهآورِ عامدانه، تأکیدیست بر ذات شرور فضای حاکم بر آن دربار.
با مرگ ملکه، جنون بیشتری بر این فضا حاکم میشود. شاهزادهی دیوانه، که جلوی چشمهای همه به سوفیا / کاترین خیانت کرده است، بعد از مرگ مادر، افسارش پاره میشود و هر آنچه که میخواهد میکند. شکنجهها و آتش زدنها و کشتارها با شدت بیشتری ادامه مییابد. در یکی از صحنههای فیلم، شاهزاده از پنجرهی اتاقش به سمت آدمهای بیرون کاخ شلیک میکند و آنها را میکشد. این صحنه من را یاد فهرست شیندلر (استیون اسپیلبرگ) انداخت، جایی که افسر دیوانهی نازی (با بازی رالف فاینس) برای سرگرمی خودش، از بالکن اتاقش که رو به اردوگاه کار اجباریست، زندانیهای بدبخت را هدف قرار میدهد و به این شکل خودش را گرم میکند.
اینها نشانهی جنونی افسارگسیخته است که در بطن آدمهای آن فضای ترسناک لانه کرده. در این شرایط عجیب است که سوفیا، کاملاً به کاترین تبدیل میشود. دیگر از آن نگاههای متعجب و معصومانه خبری نیست. حالا نگاههای کاترین به جای معصومیت، قدرت را به رخ میکشند. این دوگانهایست که در چهرهی مارلنه دیتریش بهخوبی نمایان است و شاید هیچکس جز او نمیتوانست این نقش را بازی کند. آن لباس سفیدی که سوفیا هنگام ورود به کاخ به تن داشت، به لباس سرتاسر سیاه کاترین تبدیل میشود. دیگر سوفیایی که در ابتدای فیلم، عشق یکی از افسران عالیرتبهی کاخ را به خاطر تعهد به همسرش رد میکند، در انتها نهتنها به هسرش پشت میکند بلکه انتقام سختی هم از آن افسر عالیرتبه میگیرد.
در فصلهای ابتدایی فیلم دیده بودیم که شبی ملکه به سوفیا دستور داده بود تمام شمعهای اتاقش را خاموش کند و سپس از در پشتی اتاق بیرون برود. سوفیا دستور ملکه را اجرا میکند و بعد از خاموش کردن شمعها از در پشتی بیرون میرود. سپس متوجه میشود مردی وارد اتاق ملکه میشود. او همان افسر عالیرتبه است که مدتی پیش به سوفیا ابراز عشق کرده بود. سوفیا با دیدن این صحنه، بهشدت ناراحت میشود. گفته بودم که در این فضای ترسناک و جنونآمیز، حتی عشق هم براساس قدرت و برای آن استفاده میشود.
معادل این صحنه، در فصول پایانی فیلم اتفاق میافتد. جایی که این بار کاترین بعد از مرگ ملکه، انگار که جای او را گرفته باشد، عین دستور ملکه را به افسر عالیرتبهی کاخ میدهد. افسری که بعد از ابراز عشق به او خیانت کرده بود. افسر عالیرتبه، بعد از خاموش کردن شمعها از در پشتی اتاق بیرون میرود و متوجه میشود همکارش به اتاق کاترین وارد میشود. به این شکل است که کاترین انتقام میگیرد و نشان میدهد که حالا دیگر از سازوکار فاسد دربار سر در آورده است.
سوفیای معصوم ابتدای داستان، به کاترین انتهای داستان تبدیل میشود. کسی که آنقدر به قدرت میرسد تا بتواند همسرش را از قدرت پایین بکشد. سوفیایی که میخواست رقاص باشد، حالا به کاترین کبیر تغییر پیدا کرده است.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
این فیلم گمونم مال زمان رضا شاه هست حتما میبینم