بچهای با ذهن پیچیده
خلاصه داستان: مارک و جسی، زن و شوهر جوانی هستند که پسر کوچکشان را از دست دادهاند و حالا تصمیم دارند پسری را به فرزندی قبول کنند. کودی پسر کوچکیست که آنها برای فرزندخواندگی قبول میکنند با علم به این مطلب که کودی دچار ترس و بیخوابیست. ورود کودی به زندگی این زوج جوان، نشانههای ترسناکی به همراه خود دارد …
یادداشت: بچهها را نمادی از معصومیت میدانیم. موجوداتی که لوح ذهن و روحشان سفید است که این سفیدی فقط با بالا رفتن سن دچار لکههای سیاه میشود. موجوداتی که ذهنهای سادهای دارند و پیچیدگی در آن جایی ندارد. موجوداتی که خیلی از مفاهیم انتزاعی مثل مرگ، زندگی، عشق و مانند اینها را درک نمیکنند. اتفاقاً خیلی از فیلمهای تاریخ سینما از همین تصور غلط استفاده کردهاند تا تماشاگر را از ناآگاهیاش بترسانند. جنگیر (ویلیام فردکین) مثال خوبیست؛ جن به بدن یک دختر نوجوان رسوخ میکند و این دختر عامل ترس میشود تا مخاطب باور کند که جن و روح و یا در حالتی غیرنمادپردازانه، شر و بدی میتواند به جسم نوجوانی ظاهراً بیگناه هم رسوخ کند، که یک نوجوان آنقدرها که به نظر میرسد معصوم نیست. سری طالع نحس هم به همین شکل عمل میکند و تصور قدیمی درباره معصومیت بچهها را کنار میزند، با آن بازی میکند و اینگونه مخاطب را میترساند. یا فیلمی مثل بذر بد (ماروین لروی) هم از همین روش استفاده میکند: در این فیلم دختری هشت ساله، موجود ترسناکی تصویر میشود که آدمها را به راحتی آب خوردن به کشتن میدهد. در تاریخ سینما از این مثالها زیاد است. نویسندگان و کارگردانان هوشمند خیلی خوب میدانند که میتوان مخاطب را از همان نقطهای ترساند که هیچ هم ترسناک به نظر نمیرسد. اینگونه است که لااقل سینما تصور ما از معصومیت، سادگی بچهها و ذهن بیآلایششان را بهم میریزد، هرچقدر هم که این کار در جهت سرگرمیسازی باشد. اما جلوتر مشخص میشود، در این زمینه، سینما تنها نیست.
در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال از دکتر اروین د. یالوم اتفاقاً به ذهن پیچیده و پر از ابهام بچهها اشاره میشود که با مفاهیمی انتزاعی و سختفهم مانند مرگ دستبهگریان است. دکتر یالوم در این کتاب با مثالهایی روشن و واضح و آمارهایی دقیق و ثبتشده از آزمایشهای مختلفی که روی بچهها انجام گرفته، ثابت میکند که نهتنها بچههای خردسال درباره مرگ و نیستی فکر میکنند، بلکه اغلب رواننژندیهای دوران بزرگسالی در آنها از به عقبراندهشدن و نادیدهگرفتن همین فکر مرگ نشأت میگیرد. او حتی ایدههای فروید درباره عقده ادیپ، الکترا و مفاهیم دیگر و ربط دادنشان به مشکلات روانی دوران بزرگسالی را به چالش میکشد و ثابت میکند که فکر مرگ و نابودی، مهمترین عاملیست که بچهها را دچار مشکلات روانی دوران بزرگسالی میکند. او و البته خیلی دیگر از روانشناسان و رواندرمانگران برجسته دنیا نشان میدهند که یک بچه حتی از یکی دو سالگی هم به مرگ فکر میکند اما کسی نمیخواهد این جنبه را ببیند. شاید چون بزرگسالان خودشان از این موضوع هراس دارند. او اعتقاد دارد فروید هم گاهی دانسته این ایده را کنار میگذاشت و نادیده میگرفت. پس علم مدرن روانشناسی هم همپای سینما نشان میدهد که ذهن و روح بچهها آنقدرها هم که به نظر میرسد صاف و ساده نیست، که اتفاقاً آنها ذهن پیچیده و عجیبی دارند. به کودی همین فیلم نگاه کنیم: از همان ابتدا رفتارش عجیب و خاص است. با کفش وارد خانه نمیشود و وقتی به او اجازه میدهند که با کفش بیاید، خیلی جدی جواب میدهد فرش کثیف خواهد شد. یا وقتی مارک درباره بازی کامپیوتر جدیدی که خریده برای او حرف میزند، کودی حواسش به عکس خانوادگی روی دیوار است، جایی که مارک، جسی و شان، پسر متوفیشان، عکسی به یادگار گرفتهاند. همین نشانهها کافیست که متوجه باشیم کودی باهوش است و جدی و هر چه جلوتر میرویم معلوم میشود او خیلی بیشتر از آنچه به نظر میرسد، میداند. وقتی در خردسالی او را در بیمارستان پیش مادر روبهاحتضارش میبرند که چهرهاش به خاطر سرطان بسیار ترسناک شده است، اولین مواجهاش با مرگ است. لحظهای که هر چند خودش به خاطر نمیآورد اما در ناخودآگاهش ثبت و ضبط شده است و در انتها این جسیست که این لحظه دردناک را به یادش میآورد. مشکل ترس و بیخوابی و اضطراب کودی از همین لحظه است که آغاز میشود و درگیریاش با مفهوم مرگ و نیستی از همینجا شکل میگیرد. انگار تصمیم او برای نخوابیدن، به شکلی مقابله با مرگ است، که اگر بخوابد خواهد مُرد. مرگی که به شکل یک هیولای زشت ظاهر میشود، آدمها را میبلعد و به جهانی دیگر میبرد. هیولایی که در واقع اضطراب سرکوبشده کودیست که با دیدن مرگ مادر و آبشدن ذرهذره او جلوی چشمانش بهوجود آمده است و این جسیست که در انتهای داستان با تقدیم خاطرهای از مادر کودی، او را به آرامش میرساند؛ هیولای زشت به کودی تبدیل میشود و این یعنی او حالا خاطرات مادرش را به سطح خودآگاه خود آورده و با آن آشنا شده است. تنها با یادآوری و به سطح خودآگاه رساندن ضربههای روحی بهوجودآمده در گذشته است که به آرامش میرسیم.
اما این هیولای زشت جنبه دیگری هم دارد که نمادیست از ذهن خیالپردازانه یک کودک. بچهها قوه تخیل قدرتمندی دارند و در اینجا کودی نهتنها این توانایی را دارد که رویاهای زیبا و پر از پروانههای رنگارنگش را به واقعیت تبدیل کند بلکه با کابوسهایش هم میتواند چنین کاری بکند. به قول مردی که میخواست کودی را به دلیل واقعیتی که از او فهمیده بود، بکشد اما در نهایت کارش به تیمارستان کشید: رویاهای کودی زیباست و کابوسهایش خطرناک و مرگبار. در صحنهای که جسی و مارک با بچه ازدنیارفتهشان مواجه میشوند، انتظار مخاطب این است که به سبک فیلمهای ترسناک، یکی از آنها از خواب بپرد! اما در کمال تعجب این اتفاق نمیافتد. کمی طول میکشد تا مخاطبِ متعجب موضوع دستگیرش شود و همین موتور محرکیست که درام را راه میاندازد و تا انتها مخاطب را همراه خودش میکشد تا به جواب برساندش؛ اینجا خیالات، واقعی هستند. واقعیتی که از ذهن پیچیده و خیالپرداز یک پسربچه نشأت میگیرند، رشد میکنند و آدمهای دوروبر را تحتتأثیر قرار میدهند. صحنهای که جسی در راهرویی تاریک و ترسناک قدم میگذارد، در واقع در حال گشتوگذار در ذهن پیچیده یک پسربچه است که تمام تصاویر موجود در زندگیاش را در آن ثبت و ضبط کرده است. این راهروی تاریک و پر از موجودات عجیب و غریب نمیتواند از ذهن ساده و معصومانهای نشأت گرفته باشد!
و البته یک نکته دیگر: از این به بعد وقتی با بچهها برخورد کردید، کمی بیشتر مراقب باشید!
فیلم ترسناک دیگری از فلانگن در «سینمای خانگی من»:
ـ اُکولوس/روزن (اینجا)
شب بخیر
فیلم Side Effects رو فیلمِ خوبی می بینید؟
من نقد و نوشته ای پیدا نکردم تو صفحه تون.
روز به خیر! من چندان از فیلم خوشم نیامد. کلاً زیاد از کارهای سودربرگ لذت نمی برم.
به نظرم نقد جالبی بود ممنون
ممنون.
اصلا بازی دلچسبی هیچکدام از شخصیت ها نداشتن مخصوصا بازیگر زن فیلم که خیلی بی روح و یخ بازی میکرد از همه قابل قبول تر بازی جیکوب ترمبلی بود (هرچند بازیش در فیلم اتاق خیلی بهتر بود)وقتی با روح بچشون مواجه شدن انگار نه انگار .کلا تو صحنه های ترسناک فیلم خیلی سرد و بد بازی شده بود.رویهم رفته گذشته از بعدی که در نقد فیلم بهش پرداخته شد اصلا فیلم قابل قبولی نبود
واقعا از دیدن فیلم لذت بردم بعد مدت ها احساس میکنم یکی رو قلبم دست گزاشته.
من از بچگی فیلم میدیم و الان که نزدیک ۳۰ سال دارم خیلی چیزهارو فقط در دنیای خیالی خودم پشت سر گزاشتم.
یکی از اونها این بود که من کاملا بخاطر میارم زمانی که نوجوون بودم و تازه دبیرستان میرفتم و طبیعتاً معلومات جدید یاد میگرفتم، از اون موقع من شروع کردم به ایرادات منطقی و علمی گرفتن به فیلماهایی که در گذشته دیده بودم و فیلمایی که از اون به بعد میدیم. ولی همون طور که بزرگتر شدم و به نظر خودم به درک پخته تری برای فیلم یا هر اثر هنری دیگه ای گرفتم این بود که اگه واقعا میخوای با جریان رودخانه خیال انگیزی که کارگردان و نویسنده برات ایجاد کردن همراه بشی و نهایت لذت رو مثل طریق ذهنی همون ها احساس کنی،این هست که چشمت رو به روی خیلی از ایراد های منطقی و مقایسه لحظه لحظه فیلم با جهان مادی ببندی و فقط تلاش و تمرکز کنی خیالت رو مثل تن ادمی به جریان آب داستان بسپاری و فقط لذت ببری.
بعله فیلم مثل خیلی از کارهای دیگه یک هزار و اندی ایراد داره، بازیگر ها فقط بخاطر چشمان رنگی و موی طلایی موفق به گرفتن نقش شدن، ولی در ورای همه اینها فیلم واقعا احساسی بود.من اخر فیلم نتونستم جلوی اشکام بگیرم و دقیقا یاد حسی افتادم که موقع تماشای فیلم mama بهم دست داد.
مرسی از نقدتون
ممنون.
مسخره بود واقعا بیچاره مرده :)))
یعنی چی که تا ابد غیب شدند اون آدما ؟
پلیسم که هیجی خود زنه هم براش مهم نبود که شوهرش رفته !
واقعا
البته اینم بگم که چشممو گرفته بود. خیلی جذاب بودند آقا به اون سن.