حامد یک روزنامهنگار است. خواهرش منیژه که بیماری قلبی دارد در صورتی که عمل پیوند قلب نکند، خواهد مُرد. حامد به هر دری میزند تا برای منیژه کاری بکند. او وقتی با آقای سازگار بوفهچی بیمارستان آشنا میشود که مخفیانه دلالی میکند و با گرفتن پول و دادن رشوه، عمل قلب بیماران را عقب و جلو میاندازد، سعی میکند به هر طریقی عمل قلب منیژه سریعتر انجام بگیرد اما در این میان عذاب وجدان هم به سراغش میآید … نام فیلم اشاره به کدام روز دارد؟ لابد روزی که حامد دچار تغییر اخلاقی میشود و میفهمد که نباید نوبت خواهرش را جلو بیندازد. اما خب این تغییر با آن داستان سانتیمانتال تبدیل میشود به عنصری ناجور در کلیت درام. در اینجا سودابه، نامزد حامد، مانند یک ترمز عمل میکند که سعی دارد حامد را به راه راست بیاورد و به او بقبولاند که پیش از آنها آدمهای نیازمندتری هم هستند که باید قلبشان عمل شود. بعد هم مدام نماهایی میبینیم از پیرمردی که همراه نوهی بیمارش در بیمارستان تحصن کردهاند و منتظر قلب هستند. پیرمرد سرفه میکند و نوه مدام دستانش را روی قلبش میگذارد و یک بار هم پیرمرد با همراهی موسیقی پرسوزوگداز نقش زمین میشود و از هوش میرود و خلاصه با این اتفاقها قرار است ما هم مجاب شویم که حامد دارد اشتباه میکند. اما خب مجاب نمیشویم و برای همین است که عمل پایانی حامد را چندان باور نمیکنیم. چطور میشود یک نفر تنها به خاطر عذاب وجدان و جوانمردی، مرگ خواهرش را به جان بخرد تا یکی دیگر زودتر از او قلبش را عمل کند؟ فیلم اگر به ورطهی احساساتگراییها نمیافتاد، انگیزهها را روشنتر میکرد و اگر آن موسیقی هر لحظه حاضر و آماده نبود، داستان بدی نداشت.
فیلم دیگر اسعدیان در «سینمای خانگی من»:
ـ بوسیدن روی ماه (اینجا)
مأمورین سازمان اطلاعات، در پی اعضای گروهک مجاهدین هستند که میخواهند کشور را به آشوب بکشند … مهدویان تلاش میکند تصویری از دوران خفقان و وحشت اوایل انقلاب را به بیننده منتقل کند. سبک فیلمبرداری فیلم و تصاویر گریندار همگی در جهت پرتاب کردن مخاطب به آن سالهاست. دکوپاژهای مهدویان مانند ایستاده در غبارش به مستند پهلو میزند تا هر چه بیشتر فضا بسازد. اینها همهاش عالی. اما مشکل از جاییست که موقعیتهای فیلم مدام تکرار میشود؛ مجاهدین جایی را میترکانند و رئیس گروه که احمد مهرانفر نقشش را بازی میکند و من هر بار با دیدن او نمیتوانم یاد ارسطو عامل پایتخت نیفتم، مدام لب میگزد که: چه بکنیم؟ شاید در واقعیت چنین بود که این گروه همیشه یک قدم عقبتر از مجاهدین بودند و هر بار ناموفق، اما خب پس درام فیلم چه میشود؟ جذابیتش چیست؟ اینکه مهدویان برای هر کدام از اعضای گروه داستانکی میتراشد و تلاش میکند با نشان دادن روحیات مختلف هر کدام از آنها شخصیتپردازی کند خیلی هم خوب است اما در نهایت چیزی که در ذهن میماند داستان بیمزهاش است که برگرفته از واقعیتهای بیمزهی زندگیست و یک داستانک عاشقانهی زورکی برای خالی نبودن عریضه.
فیلم دیگر مهدویان در «سینمای خانگی من»:
ـ ایستاده در غبار (اینجا)
پژمان جمشیدی و سام درخشانی قرار میشود در یک فیلم پلیسی بازی کنند. آنها برای اینکه بتوانند نقش خود را خوب ایفا کنند در کنار یک پلیس واقعی تعلیم میبینند … اولین فیلم قاسمخانی شروع مطمئنیست؛ یک کمدی که حول محور دو آدم خنگ و ابله و مشنگ شکل میگیرد که همهچیز را از صافی ذهن ساده (احمقانه؟)ی خود میگذرانند. در عین حال فیلم نقبی میزند به سینمای ایران و ادای دینی میکند به بازیگران قدیمی سینما و البته با آنها شوخی میکند و بیننده را هم حسابی سر کار میگذارد! اصولاً از کمدیهای اینگونه که دو تا آدم خلمشنگ خنده میآفرینند، خندهام نمیگیرد. خرابکاری آدمهای جدی برایم جذابتر است. بگذریم.
دکتر لوئیس بنکس زبانشناس معروفیست که بعد از ورود سفینههای فضایی به زمین، از طرف ارتش مأمور میشود تا با موجودات عجیبی که در این سفینهها حضور دارند، ارتباط برقرار کند. ترس آمریکا و هفت کشور دیگری که سفینههای فضایی در آنجا فرود آمدهاند این است که این موجودات بیگانه قصد حمله دارند، اما دکتر بنکس با حوصله و دقت، زبان رمز موجودات فضایی را میشکافد … فیلم فضای غریبی دارد. بر عکس فیلمهایی با داستان آدمهای فضایی، اینجا با قابلباورترین و ملموسترین موجودات فضایی سروکار داریم. ویلنوو که نشان داده در کارگردانی و فضاسازی استاد است، اینجا هم سر صبر و حوصله فضای غریب محیط داخلی سفینهی فضایی بیگانهها و ورود دکتر بنکس و بقیه به آنجا را نشانمان میدهد و کاری میکند تا همهچیز را باور کنیم. شیوهی ارتباط دکتر بنکس با موجودات فضایی به شکلیست که هیچگاه از این بیگانهها نمیترسیم. وقتی او بدون ترس لباسهایش را در میآورد و خودش را به این موجودات نزدیک میکند و برای ارتباط بهتر و مفیدتر، حتی سعی میکند شیشهی بین خودش و آنها را لمس کند، حس همدلی عجیبی بین او و آن موجودات ناشناخته شکل میگیرد که تا به حال در هیچ فیلمی با موضوع آدمهای فضایی ندیده بودیم. غافلگیری داستان هم علت دیگریست بر استادی وینلوو در تعریف یک درام جذاب و نفسگیر.
فیلمهای دیگر این کارگردان خوشذوق در «سینمای خانگی من»:
ـ سیکاریو (اینجا)
ـ زندانیان (اینجا)
سه مقطع از زندگی شایرون که از کودکی او و درگیریاش با مادر و آشناییاش با مرد مهربان موادفروشی به نام خوآن شروع میشود، با نوجوانی او و عشقش به کوین که همکلاسیاش است ادامه مییابد و به عشقش در دوران جوانی او ختم میشود … این فیلم تحسینشده، زندگی پسر سیاهپوستی را نشان میدهد که هر چند محیط آلودهی زندگیاش، در نقاط پر از مواد مخدر میامی، اجازهی رشد و رسیدن به یک شیوهی جدید زندگی را از او میگیرد و او را هم به مسیر موادفروشی میاندازد، اما او برخلاف تمام قاچاقچیان دوروبرش، مانند مرد سیاهپوست مهربانی که ابتدای فیلم او را به خانهاش برد و نگهداریاش کرد، باطنی تمیز و درست دارد و این را کوین، دوست دوران نوجوانی و جوانیاش به او گوشزد میکند. فیلم روان و جذاب است و بازیها عالیست.
ریچارد که یک سفیدپوست است با میلدرد زنی رنگینپوست به شکل مخفیانه ازدواج میکند و این در دوران بردهداری و تبعیض نژادی، عملی تابوشکنانه محسوب میشود که تنبیه سنگینی برای آن دو به دنبال دارد. اما عشق فراتر از هر چیزی، موانع را پشت سر میگذارد … واقعیتش این است که انتظار فیلم جذابتر و پرافتوخیزتری را داشتم. شخصیتهای اصلی هیچ همدلیبرانگیز نبودند مخصوصاً میلدرد با بازی روث نگا که خیلی سرد و کسلکننده بود. فیلم بدون شاخوبرگ و حواشی، داستان یکخطیاش را با ریتمی سریع دنبال میکند. سالها بهتندی عبور میکنند و تمرکز اصلی فیلم، بدون هیچ داستانک حاشیهای، روی سیر اتفاقهاییست که برای این زوج میافتد. آدمیزاد از چه دورانهایی عبور کرده و چه قوانینی را پشت سر گذشته است.
فیلمهای دیگر نیکولز در «سینمای خانگی من»:
ـ پناه بگیر (اینجا)
ـ ماد (اینجا)
دزموند داس هر چند داوطلب است تا به جبهههای جنگ برود، اما به خاطر اعتقاداتش حاضر نیست تفنگ دست بگیرد. او قصد دارد در جبهه به عنوان امدادگر فعالیت کند و به جای گرفتن جان انسانها، نجاتشان بدهد … فیلم جدید گیبسون همانطور که انتظار میرفت جذاب ساخته شده است. صحنههای نبرد آنقدر خونین و ترسناک هستند که مو بر تن آدم سیخ میشود. گیبسون در میان این خون و خونریزی و کثافت، به دنبال انسانیت میگردد و آن را در وجود دزموند تبلور میدهد که تا آخرین توانش میخواهد زخمیها را از مهلکه دور کند. فیلم همان قهرمانپردازیهای معمول فیلمهای آمریکایی را خواهی نخواهی در خود دارد و کاریش نمیشود کرد.
در پایگاه نیروی هستهای شهری کوچک در کرهی جنوبی، یکی از رآکتورها بر اثر زلزله شکاف برمیدارد و سم مهلکش در تمام شهر پخش میشود. دولت تلاش میکند از یک طرف مردم را از شهر خارج کند و از طرف دیگر کسانی را برای درست کردن رآکتور به داخل پایگاه بفرستد. در این میان جائه هیوک که پدر و برادرش را در همین نیروگاه و بر اثر تشعشعات هستهای از دست داده، تصمیم میگیرد به شکل داوطلبانه رآکتور را تعمیر کند … کارگردان فیلم یک فیلماولیست. حالا خودتان ببینید فیلماولیهای آنها چه میسازند و فیلماولیهای ما چه. البته اینطور مقایسه کردنها شاید سادهانگارانه و به دور از انصاف به نظر برسد اما لااقل میتواند هشداری، کنایهای، گوشزدی، چیزی باشد برای بیدار شدن از خواب غفلت که: سینمای حرفهای یعنی این. یعنی همهچیز سر جای خودش. پاندورا در ژانر حادثهای جا میگیرد و با صحنهسازیهای بسیار خوب و کشمکشهای درست فیلمنامه، موفق میشود بیش از دو ساعت مخاطب را غافلگیر کند. کمی احساسات، تغییر رفتار شخصیتها، التهاب، هیجان به همراه جزئیات دیگر، فیلم را به اثری دیدنی تبدیل میکند. انگار نه انگار که با فیلماولی طرفیم. فیلم همچنان که در دل حادثهای ترسناک، تغییر شخصیتهایش را از آدمهایی آسمانجل و اهل فرار به قهرمانهایی بزرگ دنبال میکند، در عین حال به بیکفایتی دولت هم اشاره میکند که چطور برای سرپوش گذاشتن روی گندکاریهای خودشان مردم را به کشتن میدهند. حالا بگذریم از اینکه ما حتی یکی از صحنههای این فیلم را نمیتوانیم اینجا با کارگردانهای معتبرمان بسازیم (فیلماولیها که جای خود)، اما به فرض محال هم بتوانیم، چه کسی جرأت دارد از بیکفایتی دولت ایراد بگیرد و اینطور به شکل مستقیم آنها را مقصر بداند؟
پنج سال بعد از پایان اشغال دانمارک توسط آلمان، گروهبان راسموسن مأمور پاکسازی سواحل غربی دانمارک از مینهایی میشود که در زمان اشغال توسط آلمانیها در آنجا کاشته شده است. گروهبان برای این کار عدهای سرباز جوان آلمانی اسیر را در اختیار دارد. او آنها را گرسنه و تشنه به جنگ مینها میفرستد اما هر چه زمان میگذرد نسبت به جوانها احساسی پدرانه پیدا میکند … باز هم جنگ و باز هم گوشهای جدید از آن. ایدهی رابطهی خصمانهای که به رابطهای عاطفی ختم میشود در سیری منطقی اتفاق میافتد. گروهبانی که در ابتدای فیلم آنطور به صف سربازان اسیرشدهی آلمانی میزند و با فحش و کتک از آنها پذیرایی میکند، در انتها تبدیل به آدم دلرحمی شده که سربازانش را به سمت مرز آلمان فراری میدهد. در کشوقوس این تغییر حالت، حرف جهانشمولتری هم نهفته است: آلمانی و دانمارکی و سوئدی معنا ندارد، همه باید با هم خوب باشیم. فیلم بسیار کمخرج ساخته شده است.
امی پرستار شب بیمارستان کودکان است که از وجود رازی در طبقهی بالای بیمارستان که مدتهاست کسی آنجا نرفته، خبردار میشود … فیلم به جز جلوههای ویژهاش که حسابی ترسناک از کار درآمده، نکتهی جدید و جذاب دیگری ندارد. همان کلیشههای آشنای ژانر وحشت را انتخاب کرده تا داستان بارهاگفتهشدهاش را دوباره بگوید. بلاگوئرو بعد از این فیلم بود که با ساخت سری فیلمهای Recبه شهرت رسید.
فیلمهای دیگر این فیلمساز باحال در «سینمای خانگی من»:
ـ REC 4: Apocalypse (اینجا)
ـ خواب عمیق (اینجا)
گلاوز داناهیو مرد ثروتمندیست که بعد از به قتل رسیدن دوستش، وارد پروندهای پیچیده میشود که سرنخ آن به جاسوسان حزب نازی میرسد که میخواهند در شهر آشوب به پا کنند … فیلم مانند یک اثر پروانهای از یک قتل شروع میشود و تا یک ماجرای سیاسی ادامه پیدا میکند. لحظههای کمیک و بامزه هم در میان این داستان پرماجرا گهگاه وجود دارند و به عنوان مزه عمل میکنند. بهترین صحنهی فیلم آنجاست که گلاوز و رفیقش با هویتی دروغین به جلسهی مخفیانهی آشوبگران میروند و آنجا مجبورند دربارهی عملکردشان گزارش بدهند در حالی که حتی نمیدانند چه باید بگویند. شرمان هیچگاه فیلمساز برجستهای نشد و دلیلش را میشود از همین فیلم فهمید.
هری فابیان مرد دغلبازیست که از راه چربزبانی آدمهای پولدار را سرکیسه میکند. او در رویای زندگی ثروتمندانه به سر میبرد و در همین راه هم همهچیزش را از دست میدهد… یک فیلم نوآر اساسی و یکی از بهترینهای داسین با داستانی پرفرازونشیب دربارهی مردان و البته زنانی که مدام مشغول کلک زدن و دور زدن همدیگر هستند و دنیای سیاهشان با سیاهی شبهای شهر لندن گره خورده است. فیلمی که نتیجهی کار همهی آدمهایش یا مرگ است یا نرسیدن. فیلمی تلخ که دو دستی یقهی شما را میچسبد و رها نمیکند.
فیلمهای دیگر داسین در «سینمای خانگی من»:
ـ ریفی فی (اینجا)
ـ قانون (اینجا)
ـ شهر عریان (اینجا)
نیک با کامیون پر از بار سیب، سر وقت مایک فیگلیا یکی از میوهفروشان قدرتمند میرود تا انتقام پدرش را از او بگیرد. مایک پول پدر نیک را بالا کشیده و در عین حال باعث شده پیرمرد دو پایش را از دست بدهد … در سفری که نیک آغاز میکند، خطر فراوان است. از خطر خوابیدن پشت فرمان کامیون و تصادف تا خطر رویارویی با یکی از دغلبازترین میوهفروشان شهر. اما در همین مسیر هم چیزهای خوبی مثل عشق پیدا میشود که نیک را از خطر یک ازدواج اشتباه میرهاند. داسین باز هم داستان پرفرازونشیبی را روایت میکند که در فضای یک میدان ترهبار، هنوز هم جدید و تروتازه به نظر میرسد. مثل سیبهای طلایی که بار کامیون نیک است.
پاسخ دادن