عمیقترین چالهی جهان
خلاصهی داستان: بِن نویسندهایست که دیگر نمینویسد و تصمیم دارد به عنوان پرستار خانگی کار کند. او برای اولین کارش به خانهی تِرِوِر پا میگذارد تا از او نگهداری کند. ترور که دچار یک بیماری عضلانیست و نمیتواند هیچ حرکتی بکند، جوانیست پر شروشور و بیتاب که دوست دارد جهان بیرون را ببیند. رابطهی این مرد و پسر کمکم عمیق میشود …
یادداشت: ایدهی فیلم چیز جدیدی نیست؛ رابطهی دو مرد که یکی تواناست و دیگری ناتوان. آنها ابتدا با هم خوب نیستند اما رفتهرفته همدیگر را درک میکنند و حتی برای هم، جان خود را هم به خطر میاندازند. مرد توانا چیزهایی از جوان ناتوان یاد میگیرد و بالعکس. آنها یکدیگر را تکمیل میکنند. این فرمیست که در خیلی از فیلمها تکرار شده و اینجا با داستانی دیگر گفته میشود. بامزه هم گفته میشود. روند عادت کردن این دو مرد به هم، چیزهایی که از هم یاد میگیرند و ایرادهایی که به هم وارد میکنند، خیلیخوب در مسیر داستان جا میافتد و در نهایت این پیام را منتقل میکند که: زندگی به رغم تمام سختیهایش میتواند جذاب باشد و باید رفت و دید و جنگید و حال کرد و پیروز شد. برای رساندن این پیام هم البته ایدههای خوبی در نظر گرفته شده است: مثل آن قسمتی که بن، ترور را به دیدن گاو عظیمالجثهای میبرد که تا پیش از این ترور فقط آن را از طریق تلویزیون دیده بود؛ از آنجایی که ماکت گاو در طبقهی دوم قرار دارد، بن بعد از کلی دعوا با مدیر مجموعه، در نهایت ترور را با ویلچر و دردسر فراوان به طبقهی دوم میرساند. آنجا ترور کمی در چشمان گاو خیره میشود و بعد دوباره با همان دردسر او را پایین میآورند. صحنهای که در عین موجز بودن، طنز فوقالعادهای هم دارد: اینهمه دردسر فقط برای چند ثانیه چشم در چشم شدن با یک گاو، آن هم یک گاو عروسکیِ نه چندان عظیمالجثه! اما خب، جذابیت زندگی به همین چیزهاست. گاهی آنطور که فکر میکنیم پیش نمیرود اما باید تلاش خودمان را بکنیم، حتی اگر به دردسرش نیرزد. مگر چارهی دیگری هم هست؟ موتور اولیهی درام از تفاوت دو مرد شروع میشود و بعد از کشوقوس بین آنها و رسیدن به تفاهمی ضمنی، ایدهی بیرون زدن از خانه و دیدن دنیای بیرون، انگیزهی بعدی تعقیب داستان توسط مخاطب است.
مشکل داستان اما به حواشیاش است. ماجراهای فرعیای که برای چارچوب اصلی انتخاب شده بهشدت بیکارکرد و شعاری هستند. یکی ماجرای آن زن حامله که در میان راه او را سوار میکنند و بعد در مسیر داستان (همانطور که از همان لحظهی اول هم مشخص بود)، در موقعیتی بد وضع حمل میکند و این بن است که باید نجاتش بدهد. از آنجایی که بن ناخواسته بچهی کوچکش را به کشتن داده، حالا صحنهی به دنیا آوردن بچهی زنِ مسافر توسط بن با صحنهی مُردن بچهی بن پیوند میخورد تا یکی بمیرد و یکی به دنیا بیاید و اینگونه کلی حرف برای گفتن باقی بماند! جز این پیام تحمیلی، شخصیت زن حامله نه کارکردی در داستان دارد و نه عمقی پیدا میکند و بعد از وضع حمل هم که دیگر نمیبینمش؛ پیامی که قرار بود منتقل کند را منتقل میکند و حذف میشود! اما ماجرای دات، دختر جوان تیز و تند هم به همین شکل است؛ او دختریست که باید بخشهای بهفعلدرنیامده و مسکوتماندهی ترور را نمایندگی کند و برعکس او که روی ویلچر گیر افتاده است، باید شر باشد و پرحرارت و بددهن که از پدرش هم قهر کرده است و زده است به جاده. طبیعتاً ترور باید عاشق چنین دختری شود؛ درام اینطور طلب میکند. اما حیف که ماجرای دات هم خیلی سردستی تمام میشود: بن در میانهی راه میفهمد که پدر دات آنها را تعقیب میکند. با پدر رودررو میشود و مرد میگوید که نگران دخترش است. کمی بعد، طی صحبتهایی که دات و پدر انجام میدهند (و ما چیزی از این گفتگو نمیشنویم) خیلی بیمقدمه، دات با پدر آشتی میکند و از گروه جدا میشود. این چه مشکلی بود که به همین راحتی حل شد؟! به همین سادگی یکی از مهمترین شخصیتهای داستان که قرار است نقش اساسی در ایجاد تغییر در روحیهی جوان ویلچرنشین داشته باشد حذف میشود و به این ترتیب دو شخصیت اصلی تنها میمانند تا بعد از کلی ماجراجویی و دیدن و حس کردن هیجانهای دنیا، بالاخره به آرزویشان برسند و از عمیقترین چالهی جهان دیدن کنند.
پاسخ دادن