همهی راهها به رم ختم میشود
خلاصهی داستان: پرنسس آن بعد از رفتن به چند کشور، به ایتالیا و شهر رم میآید تا در جهت پیشبرد اهداف سیاسی، با مقامات بلندپایه دیدار کند. اما او از این همه ادا و اصول خسته شده است و میخواهد کمی هم مانند انسانهای عادی زندگی کند. پس یک شب از قصر بیرون میزند و در رم آواره میشود تا روزنامهنگاری به نام جو به شکلی اتفاقی او را مییابد. جو قرار بود روز بعد با پرنسس مصاحبهای داشته باشد و حالا میبیند که شاهدخت زیبا در کنار اوست …
یادداشت: مفرح، جذاب و فوقالعاده. یکی از بهترینهای ژانر کمدی رمانتیک که همه چیز دارد؛ عشق، شور، خنده، غم، مردم گرم ایتالیا، رم دیدنی و آدری هپبورن دلبر و گریگوری پک خوشقیافه و البته وردستش ادی آلبرت بسیار بانمک. از همان صحنهی ابتدای فیلم که پرنسس، در حالی که مثل مجسمهها و در حرکاتی لابد بارها تکرارشده، با آدمهای مهم دست میدهد و آشنا میشود اما زیر دامنش، کیف پاشنهبلند خود را از پا در میآورد تا استراحتی به پاهایش بدهد، درست از همین موقع مشخص میشود قرار است داستان به چه سمتوسویی برود؛ دختری زیبا و جذاب که از اینهمه روزمرگیهای کلافهکننده، از اینهمه آدم شقورق که با آهنگی سنگین و حتی نمایشی، به او سلام میدهند، خسته شده است. دختری که میخواهد زندگی واقعی مردم را در کوچه و بازار به چشم ببیند و تجربه کند. او وقتی از بالای پنجرهی اتاقش به شور و حال مردم خیابان چشم میدوزد، پیداست که فکر فرار در سرش افتاده است. و چه جایی بهتر از ایتالیا و البته رم برای چشیدن واقعی معنای زندگی و عشق؟ شهری پرشوروحال با مردمی خونگرم که فیلمنامهنویسان با نشان دادن گوشههایی از رفتارهای مردم این شهر (وقتی که پرنسس میخواهد از آن گلفروش گل بخرد اما میگوید که پولی در جیب ندارد. یا وقتی که آن هندوانهفروش، از حواسپرتی جو که تمام هوشش پیش پرنسس است تا گمش نکند، استفاده میکند و هندوانهاش را به هر حال به او میفروشد) و البته نگاهی توریستی به آن (وقتی که قرار میشود پرنسس با همراهی جو، در رم بچرخند و دیدنیهایش را ببینند) به خط داستانی خودشان هویت و گرمای خاصی میبخشند.
سفر پرنسس در این شهر جذاب و پرکشش آغاز میشود و جو، خبرنگار مفلس روزنامه هم کاملاً اتفاقی پایش به داستان باز میشود. او که قرار بود روز بعد با پرنسس جوان مصاحبه کند، ناگهان چشم باز میکند و میبیند که پرنسس در خانهی او، روی تختش خوابیده است. او این موقعیت را فراهم میبیند تا خبری دستاول از یک روز از زندگی خصوصی پرنسس در شهر رم تهیه کند و آن را به قیمت بالایی به روزنامهاش بفروشند. اما میدانیم این اتفاق نخواهد افتاد. میدانیم با یک فیلم رمانتیک طرفیم که قرار است این زن و مرد عاشق یکدیگر بشوند، که میشوند. پرنسس، با همراهی جو و البته وردست بامزهاش اروینگ، طعم خوش زندگی و سرزنده بودن را میچشد و کمکم به سمت جو تمایل پیدا میکند. جو هم همانطور که انتظار میرود، به سمت پرنسس متمایل میشود تا جایی که دیگر آن عکسهای دستاولی که اروینگ به عنوان خبر، یواشکی از دختر زیبا برداشته، هیچ جذابیتی برایش ندارند. او دیگر به پول فکر نمیکند، همچنان که دختر زیبا هم دنبال پول نیست. شاید حالا دیگر این ایده کمی لوس به نظر بیاید که عشق، پول و ثروت سرش نمیشود. اما بگذارید در دنیای جذاب و شیرین فیلم باقی بمانیم، بگذارید خیال کنیم هنوز هم چنین انسانهایی پیدا میشوند. اجازه بدهید کمی با دیدن آدری هپبورن دلفریب که همهچیز دارد اما عاشق جوی یکلاقبا میشود، حالمان خوب شود. میدانیم که دیگر این چیزها فقط توی فیلمها وجود دارد. اما گاهی فیلمها، از فرط خوب بودن از واقعیت هم پیشی میگیرند.
عشق و گردش در رم زیبا و تجربهی هیجانی که تا پیش از این وجود نداشت و باقی چیزها، پرنسس و جو را به هم وصل میکند. اما این پایان کار این فیلم رمانتیک نیست. در اینجا با چیز متفاوتی طرفیم. فیلم به شکل مرسوم فیلمهای رمانتیک به اتمام نمیرسد و نقطهی قوت آن هم همین است؛ اینکه پیچشی در تعریف این نوع قصههای بارها گفتهشده ایجاد کرده و جور دیگری آن را تعریف کرده. بد نیست روی یکی از صحنهها تمرکز کنیم، جایی که پرنسس جوان در ماشین جو نشسته و کمی آنطرفتر هم دروازهی قصر محل سکونتش دیده میشود. او باید از جو جدا شود. به جو میگوید برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. آنها یکدیگر را در آغوش میگیرند و پرنسس از ماشین پیاده و در پیچ منتهی به دروازهی قصر گم میشود. حالا همگی بر این باوریم که باید پایان خوشی ببینیم. پس منتظریم دختر همین حالا از پس پیچ برگردد، دوباره سوار ماشین جو شود و همهچیز بهخوبی و خوشی به اتمام برسد. اما خیالمان باطل است. چنین اتفاقی نمیافتد و جو هم این را میداند که بدون معطلی میرود. وقتی انتظارمان به بازی گرفته میشود، تازه متوجه میشویم که فیلم خیال دیگری در سر دارد تا میرسیم به سکانس مهم پایانی و دیدار پرنسس با خبرنگاران که جو هم در میانشان است. پرنسس پاسخ پرسشهای چند خبرنگار را میدهد و بعد تصمیم میگیرد با چند نفرشان دست بدهد که میدانیم در واقع قصدش از این کار چیست. او به جو نزدیک میشود و با نگاهی عمیق به چشمان او، سلاموعلیک میکند، بعد برمیگردد و میرود. خبرنگارها میروند اما جو کمی میماند. بعد که صحنه را خالی میبیند، قدمزنان از آنجا دور میشود در حالی که دوربین در بهترین مکان ممکن، با تراکینگبک به عقب، هم جو را در صحنه دارد و هم مکان خارج شدن پرنسس از صحنه را. همچنان انتظار داریم که ناگهان دختر زیبا از پس صحنه بیرون بیاید و به سمت جو بدود. اما فیلم پیش از این انتظارمان را برآورده نکرده بود، و این بار هم نمیکند. وایلر و نویسندگانش نشان میدهند که میشود فیلم رمانتیک تأثیرگذاری ساخت بدون اینکه دو دلداده در نهایت به هم برسند. و این اوج هنر این فیلم بهیادماندنیست. دو دلداده به هم نمیرسند اما از هم تأثیر میگیرند و تغییبر میکنند؛ جو دیگر به فکر خبر دستاول و نگاه ابزاری به آدمها نیست، دختر هم دیگر آن پرنسس لوس و ننر ابتدای فیلم نیست. آنها با گردش در شهر، گردش در ذهن دیگری و گردش در ذهن خود، به شناختی از خود و دیگری رسیدهاند. عشق آنها را تعالی داده است.
روایت است که تهیهکنندگان میخواستند فیلم در استودیویی هالیوودی که شهر رم در آن بازسازی شده فیلمبرداری شود اما وایلر هوشمندانه به این کار تن نمیدهد و اصرار میکند که فیلم باید در رم واقعی فیلمبرداری شود. تهیهکنندگان هم که اصرار او را میبینند، قبول میکنند اما هزینهی تولید را کاهش میدهند و قرار میگذارند تا فیلم سیاه و سفید فیلمبرداری شود. در نهایت میبینیم که وایلر پیروز است. نه کاهش هزینهی تولید و نه سیاه وسفید بودن فیلم، هیچکدام ضربهای به آن نمیزنند چون اصلاً به چشم نمیآیند. چیزی که به چشم میآید، یک داستان روان و بامزه و قدرتمند و اتفاقاً پر از رنگ است با بازیهایی بینظیر و یک کارگردانی درجهیک از یکی از بهترین فیلمسازان تاریخ سینما.
گردش در شهری مثل رم، دیدن مناظر و بناهای تاریخی و کوچه و خیابانهای زیبا و رقص و آواز و هیجانش، به عشق این دو دم میدهد. بیچاره ما که نهایتاً فقط کافیشاپ داریم!
فیلمهای دیگر این کارگردان بزرگ در «سینمای خانگی من»:
ـ بهترین سالهای زندگی ما (اینجا)
ـ ساعت کودکان (اینجا)
ـ داستان کارآگاه (اینجا)
سلام . من بعد از خوندن نقد شما فیلم رو دیدم. خیلی چشم نواز بود. اگه سیاه و سفید نبود مسلما چشم نواز تر هم میشد.
اما حس می کنم شخصیت جو خیلی یه دفعه ای و بی منطق تغییر کرد. توی اون کافه کنار رودخونه ، وقت زد و خورد از اینکه دوستش اون عسکهای یهویی رو از پرنسس می گرفت خوشحال بود . بعد که برای فرار توی آب افتادند و شنا کردند و به ساحل رسیدند یه دفعه تغییر کرد و پرنسس رو بوسید و عاشقش شد. یه ذره تو منطق لنگ می زد.
ولی کلا فیلم لطیفی بود.
سلام و ممنون.