مرتضی در آرزوی ساختن یک فیلم است. او تلاش میکند پول جمع کند و دوربینی بخرد که با آن فیلمش را بسازد اما وقتی متوجه میشود داروی مادر مبتلا به سرطانش، خیلی گران تمام میشود، تصمیم میگیرد به جای دوربین، داروی مادر را تهیه کند … ایدهی داستان آدم را یاد فیلمهای دههی شصت میاندازد؛ بچههای آسمان و بادکنک سفید و نوجوانانی که در آرزوی داشتن کفش و کلاه میسوزند و میسازند. حالا اینجا کفش و کلاه تبدیل شده به دوربین فیلمبرداری. یعنی کمی پیشرفتهتر شده، امروزیتر شده، وگرنه در بطن داستان چیزی تغییر نکرده است. این همه تعریف و تمجید از فیلم را متوجه نمیشوم. ضمن اینکه پایانبندیاش هم بیمنطق است. حالا نمیخواهم لو بدهم در پایان چه اتفاقی میافتد.
شرکت میراندو، با شعار حفظ طبیعت، خوکهای اصلاحشدهای را به نقاط مختلف جهان میفرستد تا چند مزرعهدار آنها را پرورش بدهند. سالها بعد یکی از این خوکها در مزرعهای در کرهی جنوبی، زیر دستانی دختر به نام میجا و پدربزرگش بزرگ شده و حتی رابطهای عاطفی با دختر برقرار کرده است. اما ورود اعضای شرکت میراندو برای پس گرفتن خوک به بهانهی شرکت دادنش در مسابقهی بهترین خوک پروارشده در نیویورک، همهچیز را بههم میریزد. میجا دوست ندارد اوکجا از او دور شود … جدیدترین فیلم جونگ بون هو، فیلمساز کاربلد و موفق کرهای، حکایتی فانتزی و جذاب از رابطهی حیوان و انسان است. جونگ بون هو، در این فیلم جدیدش فضایی متفاوت را تجربه کرده که اتفاقاً همهی گروههای سنی میتوانند به پایش بنشینند و از دیدنش لذت ببرند. او حتی آدمبدهای داستان نظیر دکتر جانی ویلکاکس با بازی مفرح و جذاب جیک جیلنهال را هم در واقع آدمهای سیاهی نشان نمیدهد. بدیهای شخصیتی مثل دکتر، در هالهای از طنز و حماقت و حتی بچگی قرار میگیرد و تبدیلش میکند به آدمی که میتوان حتی برایش دل سوزاند. جونگ بون هو یک زمانی خاطرات یک قتل را ساخت، و حالا با ساخت این فیلم نشان داد که میتواند در ژانرهای دیگری هم کار کند و موفق باشد. البته این میان نباید فراموش کرد که او با زیرکی فرهنگ مصرفگرایی آمریکایی را به سخره میگیرد و از این دیدگاه، آسیای شرقی و در اینجا کرهی جنوبی را مکانی سالمتر و تمیزتر نشان میدهد.
فیلمهای دیگر این کارگردان فوقالعاده در «سینمای خانگی من»:
ـ خاطرات قتل (اینجا)
ـ اسنوپیرسر/ یخشکن (اینجا)
ـ میزبان (اینجا)
سوزان که دچار بیخوابیست، از شوهر سابقش داستانی دریافت میکند به نام «حیوانات شبگرد». او که متوجه خیانت همسرش شده، شبهای بیخوابی، داستان شوهر سابقش ادوارد را میخواند و با آن همذاتپنداری میکند. داستان مردی به نام تونی که زن و بچهاش را عدهای اراذل و اوباش میکشند … فیلم خوب آغاز میشود اما در ادامه قدرتش را از دست میدهد. مشکل سوزان دقیقاً چیست؟ بیخوابی؟ انتقام از خیانت همسر؟ پیش کشیدن ماجرای شوهر سابق سوزان که شبیه تونیِ قصه است، حکایت عشق و عاشقی بین ادوارد و سوزان، چه دردی را دوا میکند؟ اصلاً ماجرای مردی که همسر و فرزندش کشته میشود و او در نهایت انتقام میگیرد، چه ربطی به خط اصلی داستان پیدا میکند؟ اصلاً سوزان با خواندن این داستان نهچندان فوقالعاده، به چه چیزی پی میبرد که آنطور مشتاق دیدن همسر سابق میشود؟ به نویسنده بودن مرد؟ آخر با این داستان تکراری و نچسب، چهطور قرار است قدرت شوهر سابق در نویسندگی نشان داده شود؟ ماجرای کشوقوس سوزان با مادرش و این جملهی پر رنگ مادر که: «آخرش همهی ما شبیه مادرامون میشیم»، قرار است به چه نکتهای برساندمان؟ اینکه در پایان، سوزان منتظر سر رسیدن ادوارد در رستوران نشسته اما خبری از او نمیشود، قرار است به چه نکتهای برسیم؟ که سوزان دچار وهم و خیال شده؟ اصلاً چرا تیتراژ فیلم با تصاویر حالبههمزن از زنانی با بدنی دفرمه آغاز میشود؟ قضیهی همجنسگرا بودن برادر سوزان که آن را به ادوارد میگوید و ادامه میدهد که برادرش عاشق او (ادوارد) بوده چه معنایی دارد؟ واقعاً نمیدانم این تکهپارهها را چهطور میشود به هم چسباند. فیلم کمی ادعایش زیاد است اما توخالی.
تاکی در توکیو و میتسوها در روستایی دوردست، هر کدام بدون اینکه همدیگر را دیده باشند، به شکل عجیبی وابستهی هم میشوند و حتی در زندگی یکدیگر دخالت میکنند … همان قصهی نامکرر عشق که این بار البته با چاشنی یک ماجرای حادثهای مثل سقوط شهابسنگ به زمین مخلوط شده و نتیجهاش انیمهای ژاپنیست که با داستانی پرفرازونشیب تلاش میکند موضوعی تکراری را در قالبی جدید به خورد تماشاگر بدهد. ایدهای که در آن شخصیتهای داستان، به قالب یکدیگر فرو میروند و به آرزوهای هم دسترسی پیدا میکنند و در نهایت هم با نخی نازک به یکدیگر وصل میشوند. به نظرم فیلم زیادی لفتولعاب میدهد در نتیجه از جایی به بعد خستهکننده میشود.
دو خواهر بر اثر بیاحتیاطی در یک استخر گرفتار میشوند و به دنبال راهی برای خلاصی میگردند … این آقای اسکندری که انگار رگوریشهی ایرانی هم دارد، از پس کار خوب برآمده و موفق شده فیلمی هیجانانگیز بسازد و اینبار آدمها را در جایی متفاوت گیر بیندازد و مجبورشان کند برای زندگی بجنگند؛ یک استخر که بعد از تعطیلی مجموعه، رویش پوشیده میشود، مکان متفاوتیست برای گیر انداختن آدمها. ایدهی فیلم به هر حال باورپذیر است و تا انتها هم باورپذیر میماند. البته کلیشههایی هم در فیلم رعایت شده از جمله اینکه دو خواهری که در استخر گیر افتادهاند با هم مشکلی دارند که در انتهای داستان، حل میشود. معمولاً در این موقعیتهای سخت است که آدمها بیشتر یکدیگر را میشناسند و به هم علاقهمند میشوند.
مائورین دختریست که مأموریت خرید لباس و عطر و جواهرات یک سلبریتی را بر عهده دارد. او که برادرش را بهتازگی به دلیل حملهی قلبی از دست داده، خودش هم مشکل قلبی دارد و تحت کنترل پزشک است. زندگی خستهکنندهی او، به روال همیشه ادامه دارد تا اینکه اساماسهای یک ناشناس زندگی او را بههم میریزد… راستش داستان مبهمی در میان است؛ قتل سلبریتی، مدیوم بودن مائورین و احضار ارواح، برادر دوقلوی او که بر اثر سکتهی قلبی فوت کرده، اساماسهای ناشناس، اینکه مائورین وسوسهی به تن کردن لباسهای رئیساش را دارد و … . اینها تکهپارههایی هستند که البته میشود بهزور تعبیر و تفسیر، کنار هم ردیفشان کرد اما در حالت عادی چیزی دستگیر آدم نمیشود و یک مشت مسایل گنگ در پس پرده باقی میماند که باعث میشود فیلم جدید آسایاس به فیلم خستهکنندهای تبدیل شود که توجهی برنیانگیزد، لااقل برای من.
فیلم دیگر آسایاس در «سینمای خانگی من»:
ـ کارلوس (اینجا)
بازسازی سوررئالیستی از داستان آلیس در سرزمین عجایب لوئیس کارول … شوانکمایر سعی میکند داستان آلیس را با ذهنیات عجیب و غریب خود تطبیق بدهد و توسط تکنیک استاپموشن، اثری خلق کند که اتفاقاً هیچ هم کودکانه نباشد. موجودات عجیب و غریبی که او با ذهن پربار خود خلق میکند، ترسناکتر و البته مضحکتر از آن هستند که بچهها بتوانند ببینند. شوانکمایر با تلفیق فیلم زنده و استاپموشن، کاری که در آن استاد است، فضایی هذیانی خلق میکند.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ زنده ماندن (اینجا)
کوییچی نیشی با دختر یکی از معروفترین کارخانهداران ژاپنی ازدواج میکند اما هدف از ازدواج او، نه عشق، بلکه انتقام است … کوروساوا طی دوساعتونیم، داستانی تعریف میکند دربارهی سرمایهدارانی که همهچیز به فرمان آنهاست و بقیه خواه ناخواه زیردستانی هستند که در چرخهی روابط و پول و زور، گم میشوند و به نابودی میرسند. هدف کوییچی نیشی انتقام است اما در نهایت چیزی که نصیبش میشود نابودیست. درست است که اطرافیان مرد کارخانهدار مثل دختر و پسرش از کنار او میروند، اما این چیزی را عوض نمیکند. مرد کارخانهدار که نماد سرمایهداریست، برای پی بردن به مکان دشمنش، حتی از دخترش هم سوءاستفاده میکند. این اولین فیلمیست که کوروساوا در کمپانی خودش که تازه به راه انداخته بود، ساخت.
فیلمهای دیگر این ژاپنی بزرگ در «سینمای خانگی من»:
ـ آشوب (اینجا)
ـ درسواوزالا (اینجا)
ـ ابله (اینجا)
ـ ریش قرمز (اینجا)
ـ زیستن (اینجا)
ـ سانشیرو سوگاتا، سانشیرو سوگاتا: قسمت دوم، دوئل خاموش، دژ پنهان، سانجورو، سریر خون، یوجیمبو، کاگهموشا و دودسکادن (اینجا)
مایکل نوجوانیست که زندگیاش خلاصه شده در مدرسه رفتن و خیال خرید دوچرخهای را در ذهن پروراندن. مادر او برای کسب درآمد کارهای مشکوکی میکند و مایکل برای رسیدن به دوچرخه حتی دست به دزدی هم میزند …یک فیلم برای تلویزیون آلمان که به زندگی روزمرهی پسری نوجوان میپردازد که هر روز که میگذرد، انگار در جهتی منفی به بلوغ میرسد. او دروغ میگوید، برای دور زدن با دوچرخهی دوستش، از جیب همکلاسیها وسیله میدزدد و پول خرید پیرزن نابینای همسایه را کش میرود. بزرگ شدن برای او به این چیزها ختم میشود و در نهایت هم با آن تصویر پایانی که از مادر میبیند، انگار که صاعقهای به او خورده باشد، تمام زندگیاش عوض میشود. باید کمی حوصله داشته باشید و حسابی هم خوابیده باشید تا بتوانید این فیلم شهیدثالث را ببینید. فیلمی که خیلی شبیه یک اتفاق سادهاش است.
فیلم دیگر شهیدثالث در «سینمای خانگی من»:
ـ یک اتفاق ساده (اینجا)
نصرالله که در خرید یک زمین، سرش کلاه رفته، با زن و بچه راهی تهران میشود تا کلاهبردار را پیدا کند. اما در تهران شلوغ، خودش را هم گم میکند … بنیاعتماد به بهانهی پیدا کردن کلاهبردار، نصرالله را راهی تهران میکند و سعی میکند تصویری از این شهر بیدروپیکر نشان دهد اما خب اول اینکه داستان کشش ندارد (نگاه کنید به شیوهی سردستی و بینمک پیدا شدن ماشین) دوم اینکه .شخصیتها همگی تخت هستند و هیچ جذابیتی ندارند. سوم هم اینکه تصویری که از تهران نشان داده میشود حالا دیگر به شدت کلیشهایست؛ مرد ساده و بدبختی که به تهران میآید اما زورش به دوزوکلکهای مردم این شهر و گرفتاریهایش نمیرسد. ایدهای که در سینمای ایران سابقه داشت (آقای هالوی مهرجویی مثلاً) و همچنان هم دارد؛ مرد سادهی روستایی در چنگال شهری بزرگ. بهراحتی میشد این فیلم را هم جزو فیلمهایی قرار داد که دیدنشان چندان لزومی ندارد اما دیدارش بعد از سالها که بچهی کوچکی بودم، این حس را در من برانگیخت که میشود خاطراتی را همراهش زنده کرد. وگرنه خود فیلم نه ظرفیتش را دارد و نه قدرتش را.
آنیک یک دختر ارمنی ست که مشکل قلبی دارد و با کمک دکترش در بیمارستان دنبال یک مرگ مغزی می گردد که خانواده اش راضی باشند قلب متوفی را به قلب او پیوند بزنند … هنوز هم برای در دومین بار دیدن فیلم بعد از سال ها، صحنه ی بالا رفتن آنیک از آن پله ها نفسگیر است. آنیک که مشکل قلبی دارد برای بالا رفتن از پله ها تلاش فراوان می کند تا خودش را به خانواده ی بیماری که مرگ مغزی شده برساند و از آن ها قلب جوان شان را طلب کند. و عیاری آنقدر هوشیار است که در همین صحنه ی عذاب آور، هم پیرزنی را نشان بدهد که عین دختر جوان در بالا رفتن از پله ها ناتوان است و هم جوانانی را که توپ بازی می کنند و برای گرفتن توپ شان که از پله ها سرازیر شده، مانند قرقی، دو یا یکی پله ها را طی می کنند، از کنار آنیک می گذرند و خودشان را به توپ می رسانند. عیاری طنز مخصوص به خودش را جایی نشان می دهد که در میانه ی دعوا، وقتی آنیک دچار حمله ی قلبی می شود و خانواده ی متوفی که راضی نشده اند قلب جوان شان را به او بدهند و حتی برخورد بدی هم با او کرده اند، به کمک هم دختر را تا پای ماشینش می آورند و می خواهند او را به بیمارستان برسانند که متوجه می شوند هیچ کدام شان، حتی مردهای خانواده که تا پیش از این می خواستند دختر را تکه پاره کنند، رانندگی بلد نیستند! آن ها شروع می کنند به زدن در همسایه ها برای اینکه یک نفر پیدا شود و ماشین دختر را براند. همین صحنه کافی ست که متوجه شویم عیاری چه هنرمند تیزبینی ست.
فیلمهای دیگر استاد در «سینمای خانگی من»:
ـ خانهی پدری (اینجا)
ـ آنسوی آتش (اینجا)
ـ آبادانیها، شبح کژدم و روز باشکوه (اینجا)
دکتر جدید که به روستا میآید، حکیمباشی هوسباز روستا که مردم ساده و خرافهپرست را با توصیههای احمقانهاش مسخ کرده، احساس خطر و تلاش میکند به هر شکلی شده دکتر را از روستا بیرون بیندازد … راستش تنها خوبی فیلم، یکی تیتراژش است که عباس کیارستمی که آن زمان در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کار میکرد، ساخته و دیگری ایدهای که به شکل فاجعهباری به هدر رفته و پوچ شده. تقابل دکتر جدید و حکیمباشی روستا، تقابل سنت و مدرنیته، تقابل علم و دین و خرافهپرستی است اما از ابتدا تا انتهای فیلم، یک موقعیت دائم تکرار میشود و هیچ اتفاقی جز در همان پنجدقیقهی ابتدایی اثر نمیافتد و دیگر از یک جایی به بعد تحملش سخت میشود. یکی دیگر از فیلمهای پرویز نوری راهی بخش «فیلمهایی که نباید دید» شده که در زمان مناسب به آن خواهم پرداخت.
خوجه ممد پیرمرد سرتق و آشوبگر و افشاگر شیلات است که بر علیه ظلم بالادستیها قیام میکند. بالادستیهایی که فرزند او را کشتهاند و به هرطریقی قصد دارند او را هم سربهنیست کنند اما محبوبیت خوجه و زبان تند او مانع بزرگی سر راه آنهاست … این هم از آن فیلمهای خاطرهانگیزیست که دوران بچگی دیده بودم و تنها یک صحنهاش به یادم مانده بود: جایی که داود رشیدی و نوهاش در حال یخزدن در سردخانهی شیلات هستند. دیدن دوبارهی فیلم بعد از گذشت چیزی نزدیک به بیستوهفتهشت سال خاطرات آنوقتها را برایم زنده کرد. فیلم ایدهی جالبی دارد اما میتوانست کوتاهتر از اینها باشد. میرلوحی با شم سینمایی خود همچون فیلم دیگرش تپلی، برای نمادپردازی داستانش از ایدههای خوبی استفاده میکند؛ آنجایی را میگویم که بالادستیهای شیلات در سردخانه در حال یخزدن هستند و میرلوحی با کات کردن چهرهی یخزدهی آنها به ماهیهای یخزده، هوشمندانه نمادپردازی میکند.
فیلم دیگر میرلوحی در «سینمای خانگی من»:
ـ تپلی (اینجا)
پرویز شاهجهان از تجار معروفی بود که در تأسیس بانک ملی ایران نقش اصلی را بازی میکرد. او با تأسیس این بانک، باعث شد بانکهای شوروی و انگلیس که در ایران دایر بودند و علناً به ضرر ایران کار میکردند، از بین بروند. همین امر خشم شاه را برانگیخت … مستندی که گوشهای از تاریخ ایران که کمتر به آن پرداخته شده را روشن میکند. روایت زندگی پرویز شاهجهان که با کمک تنها نوادهی زندهی او تعریف میشود و نشان میدهد که شاهجهان با قدرت و نفوذی که داشت چهگونه برای اولینبار در ایران، بانکداری را رواج داد. با توجه به زرتشتی بودن شاهجهان، فیلمساز با زیرکی خاصی شخصیتی اسطورهای از او ترسیم کرده که یکتنه میخواهد مام وطن را از دست بیگانگان نجات دهد و حتی با اعلام این موضع که از مرگ خود آگاه بود و یکتنه به استقبال ترور شدن توسط دستنشاندههای شاه رفت، جنبهای عرفانی هم به او میبخشد. مستند خوبیست که داستانپردازی خوبی دارد و تلاش میکند سندهایی تاریخی از اتفاقاتی که در مسیر رواج بانکداری در ایران اتفاق افتاد، پیش روی مخاطب بگذارد.
شب سال نو، عدهای از زنان شهر کوچکی در اسپانیا تصمیم میگیرند یک فقیر را سر سفرهی یک خانوادهی ثروتمند بنشانند. اما برنامهریزیهای آنها به آن خوبی هم که فکر میکردند، پیش نمیرود. در میان این بلبشو، پلاسیدو برای از دست ندادن سهچرخهی خود که قسطش عقب افتاده، تلاش میکند پولی به دست بیاورد …کمدی انتقادی برنالگا که یکی از فیلمسازان مهم اما ناشناختهی اسپانیاست، دربارهی فقر و فاصلهی طبقاتی آدمهای حاشیهنشینی حرف میزند که همیشه هشتشان گرو نهشان است و هیچوقت هم گره کور زندگیشان حل نمیشود. فیلمی به عمد شلوغ، پرانرژی و پردیالوگ که چیرهدستانه ساخته شده و نشان از فیلمسازی خوشسلیقه و تیزبین میدهد. دکوپاژهای پیچیدهی برنالگا با پلانهایی اغلب طولانی که در یک نما حتی میتوانیم ده نفر را ببینیم که همزمان با هم حرف میزنند، نشان از قدرت برنالگا در به تصویر کشیدن مضحکهای دارد که عدهای آدم شکمسیر پدید آوردهاند.
کار الکس و گروهش این است که با ترفندهای دلربا، زوجهای جوان را از هم جدا کنند. الکس به عنوان عاشقپیشهی قلابی، دخترهای جوان را عاشق خودش میکند اما این مأموریتها زمانی به مشکل برمیخورد که قرار میشود دل دختری زیبا و سرسخت به نام ژولیت را برباید … یک کمدیرمانتیک بامزه دربارهی قدرت عشق. ریتم سریع فیلم، بازی خوب و دوستداشتنی رومن دوریس در نقش الکس که خیلی شبیه شهاب حسینی خودمان است و ایدهی بامزه و بکر فیلم، باعث میشوند تا پایان، مشتاقانه دنبالش کنیم هر چند از همان اول هم میدانیم که در نهایت ژولیت نرم خواهد شد و الکس را مرد زندگیاش خواهد دانست. این را هم میدانیم که الکس در نهایت از ابراز عشقهای الکی دست خواهد برداشت و ژولیت را دختر رویاهای خودش خواهد دید. فیلم کشوقوس مناسبی دارد و لحظههای مفرحی برای بینندهاش به ارمغان میآورد.
آنتونیو با دختری به نام ماریا آشنا میشود که تمام بدنش مانند یک میمون پوشیده از مو است. او که متوجه شده از طریق ماریا میتواند نمایش راه بیندازد و پول در بیاورد، تصمیم میگیرد با او ازدواج کند … فرری و همکار فیلمنامهنویس همیشگیاش رافائل آزکونا، اینبار هم به سراغ ایدهای عجیب و جالب رفتهاند. باز هم کمدی سیاه دیگری دربارهی یک زوج نامتجانس. ماریا زنی میموننماست، پوشیده از مو که ابتدای فیلم گوشهی عزلت گزیده و خودش را به کسی نشان نمیدهد. آنتونیوی خوشسروزبان، نرمنرمک او را وارد یک بازی غمانگیز میکند. او حتی برای پول در آوردن طی مراسمی فرمالیته با ماریا ازدواج میکند تا حسابی زن بیچاره را بدوشد. ماریای بیچاره هم که کسی به او نگاه نمیکند، انگار ناچار است که با آنتونیو خوب باشد. آنتونیو تنها کسیست که به او توجه دارد. اما کمی بعد این اجبار، انگار تبدیل به عشق میشود. عشقی که شاید دیگر از سر ناچاری نیست. اما از آن طرف آنتونیو، از همین عشق برای مقاصد خودش استفاده میکند؛ ماریا را به باغ وحش میبرد تا حرکات یک شامپانزه را ببیند و از آن تقلید کند. زن را در معرض نمایش میگذارد تا پول در بیاورد. تلخی کار اینجاست که او حتی ابایی از نشان دادن زشتی همسرش به این و آن ندارد. حتی اگر پایش بیفتد، اگر مسئلهی پول در میان باشد، زن را جلوی چشم بقیه لخت میکند تا پول بیشتری به جیب بزند. حتی در انتها و بعد از مرگ ماریا، او به جسد این زن هم رحم نمیکند و آن را به تماشا میگذارد تا هجویهی سیاه فرری در خصوص رابطهی این زن و مرد به اوج خودش برسد.
فیلمهای دیگر این فیلمساز عجیب در «سینمای خانگی من»:
ـ زن آینده است (اینجا)
ـ خداحافظ میمون، سگ و تخت زفاف (اینجا)
ـ آخرین زن (اینجا)
ـ پرخوری بزرگ (اینجا)
ـ آپارتمان کوچک (اینجا)
جولیت فارست نزد کارآگاه ریگبی میآید و میگوید مرگ پدر معروفش که کارگاه پنیرسازی داشته، یک تصادف نبوده و کسی از روی عمد او را به قتل رسانده است. کارآگاه ریگبی تحقیقاتش را آغاز میکند … یک پارودی جذاب و بامزه از فیلمهای نوآر و کارآگاهی دهههای چهل و پنجاه با تصاویر آرشیوی از فیلمهای معروف آن دهه و ستارههایش که به شکلی ظریف در داستان این فیلم گره خوردهاند و همگام با آن پیش میآیند طوری که احساس میکنید کرک داگلاس و اوا گاردتر و همفری بوگارت هم در فیلم بازی دارند. داستان از روی عمد همینطور پیچوتاب میخورد و کارآگاه خوششانس داستان با کلی زن زیبا روبهرو میشود که به او سرنخ میدهند تا به نتیجه برسد. فیلم با مولفههای این ژانر شوخیهای جذابی میکند و بسیار سرحال است.
چهار مسافر در یک پمپ بنزین بینراهی، گرفتار موجودی انگلی میشوند که قربانیانش را بهسرعت میکشد و از آنها تغذیه میکند … یک فیلم ترسناک درست و حسابی که با فیلمبرداری پرتنش و روی اعصاب و خلق موجودی عجیب و غریب که قربانیانش را به حال و روز حالبههمزنی میاندازد و قصهای که تا پایان جذابیتش را از دست نمیدهد، باعث میشود تا پایان دنبالش کنیم. یکی از بهترین صحنههای فیلم جاییست که یکی از افراد برای اینکه توسط انگل مورد نظر شناسایی نشود، دمای بدنش را پایین میآورد و تلاش میکند خودش را به بیرون از سالن و جایی که ماشین پلیس پارک شده برساند. خب آن انگل بهخصوص شامهاش در سرما از کار میافتد! (بالاخره داستان است دیگر! اگر قرار بود در سرما هم شامهی این موجود عجیب از کار نمیافتاد که دیگر فیلمی ساخته نمیشد! زیاد سخت نگیرید.)
جولی و راجر در آستانهی جداشدن از هم هستند. جولی در ساعاتی که قصد دارد خانه را ترک کند با گوش دادن به صفحههای موسیقی که یادآور لحظات تلخ و شیرین زندگیاش با راجر است به دوران گذشته پرتاب میشود … ملودرامی خانوادگی و عاشقانه که اوج و فرودهای زندگی زوجی که بچهدار نمیشوند را با شیرینی خاصی بیان کرده است. یک کری گرانت مثل همیشه عالی و یک ایرنه دان زیبا که ترکیبشان با هم خانوادهای جذاب را میسازد که در آرزوی بچهدار شدن میسوزند و در نهایت هم این را با به عهده گرفتن سرپرستی یک بچه جبران میکنند. بزرگ کردن بچه در واقع هدف غایی کسی مثل راجر میشود که بلندپروازیهای خاص خودش را دارد و به کم راضی نیست. او گمان میکند زندگی در جای دیگری جریان دارد اما متوجه میشود زندگی در همان جاییست که همسر و فرزندش هستند. حضور اپلجک به عنوان دوست شخصیتهای اصلی که در واقع یک کاراکتر نمونهای در کلاسیکهای هالیوودیست فضای صفا و صمیمیت فوقالعادهای به کار میبخشد.
فیلم دیگر استیونس در «سینمای خانگی من»:
ـ خاطرات آن فرانک (اینجا)
مارتا و ری از طریق نامهنگاری با هم آشنا میشوند و به هم دل میبازند. مارتا متوجه میشود که درآمد ری از طریق گول زدن زنان مجرد و تصاحب پولشان به کلکهای مختلف است. مارتا هم در این کار، خود را خواهر ری معرفی میکند و آن دو با هم شروع میکنند به تلکه کردن زنهای ساده. روشی که البته در نهایت به جنایتهای فجیعی منجر میشود … اولین و آخرین فیلم کسل که در سال ۱۹۷۰ ساخته شد، درامی جناییست که از روی پروندهای واقعی الهام گرفته شده است. حکایت زن و مردی که عشقشان به همدیگر، حالت جنون به خود میگیرد و این به قیمت جان دیگران تمام میشود. رفتار عادی و خونسرد آنها هنگام سربهنیست کردن زنهایی که گمان میکنند ری را به چنگ آوردهاند، لحن گزندهای به کار میبخشد. ظاهراً قرار بود فیلم را اسکورسیزی بسازد که این اتفاق نیفتاد.
نام تو YourName جزء ۲۵۰ فیلم برتر دنیاست. در رده ۷۹٫ دقت کنید. بودجه فیلم سه ملیون دلار. اما ۳۵۰ملیون فروش داشته.
عیاری.واقعا کارگردان! در این صحنه ای هم که اشاره کردید _به خوبی_ کارش خیلی استادانه هست.راضی کردن اون خانواده همان قدر برایش سخت هست که بالا آمدن از اون پله ها.پله ها در اکثر فیلم های عیاری کارکرد مهمی دارند.مثلا اون سکانس جذابِ شبح کژدم،که با ماشین از پله ها میاد پایین،جنونش رو نشون میده.البته جنون اون شخصیت رو نه عیاری! و خب در هر دو مثالی که زدم،این پله ها ،شاید کارکردشون این بود که کلیتی از حال و هوای شخصیت و داستان رو به ما نشان بده و یادآوری کنه.
عیاری فیلمساز مهمی هست.فارغ از کیفیت فیلم هایش که _یکی از یکی بهتر_دست روی موضوعات مهمی گذاشته است.اوج این اهمیت موضوع ها شاید در مستند
«تازه نفس ها» هست،که حال و هوای اوایل انقلاب رو ،بدون موعضه گیری نشان می دهد.این فیلم هم _بودن یا نبودن_ به گفته خودِ کارگردان،اون فاصله ای که بین مسیحیان و یهودیان و کلا غیر مسلمانان با مسلمانان در ایران وجود داره رو
می خواد نشون بده.
همچنین عیاری دست روی کار های خاصی گذاشته.شبح کژدم ،بک کمدی سیاه عالی،آبادانی ها اقتباس و بازسازی یکی از مهم ترین فیلم های تاریخ سینما،همین فیلم و موضوع مهمش و حتی مستند تازه نفس ها که حتی میتواند ارزش تاریخی داشته باشد.
(راستی،ای کاش بیشتر و مفصل تر در مورد عیاری می نوشتید.امیوارم فرصتی پیش بیاد تا بتونید ای کار رو انجام بدید.ممنون)
سلام و درود به شما … ممنون از توضیحات خوب … حتماً روزی مفصل به این انسان مهم خواهم پرداخت
درود برشما.ممنون .خوشحالم که این اطلاعات بی فایده نبود.حتما بپردازید به این بزرگوار.بی صبرانه منتظر اون
«مطلب مفصل» هستم!
این گفته ها رو از گفتوگو عیاری با یکی از شبکه های فارسی زبانِ خارج از کشور نقل کردم.دوستان ِ مسئول،کم در حق این بزرگوار بی مهری نکردند.امیدوارم آقای عبارتی رو
ممنوع الکار نکنند! یک چیز جالب دیگر که می گفتند این بود که در دبیرستان دو سه تا همکلاسی مسیحی و یهودی،و خلاصه غیر مسلمان داشتند.بعد می گفتند می دیدم که مثلاً هیچ کس_غیر از من_پیش اونها نمینشیند.یا از اون شیرِ آبی که اونها استفاده می کنند کسی غیر از من استفاده نمیکند و براشون جای تعجب داشت که من از شیری که اونها استفاده می کنند ( غیر مسلمان ها) استفاده میکنم! به هر حال به خاطر تجمع و استفاده زیاد شیر های آب دیگه با بر خورد به لب و لثه خونین و کثیف می شد. باز هم ممنون و خسته نباشید.
ببخشید.آقای عیاری ، نه عبارتی!
در ضمن چقدر از کلمه «استفاده»٬استفاده کردم!