آن چشمهای روشنِ پرابهت
خلاصهی داستان: جیل مکبِین وقتی به شهر وارد میشود که اعضای خانوادهاش قتل عام شدهاند. شواهد نشان میدهد که یک یاغی به نام شَیان باید این کار را کرده باشد اما مردی بینام، مشهور به «سازدهنی» که تازه وارد شهر شده ادعا میکند قتل عام کار فرانک و دارودستهاش است. سازدهنی به همراه شَیان، از جیل مراقبت میکنند و البته در این میان به دنبال انتقام از فرانک نیز هستند …
یادداشت: شاهکار لئونه، فیلم سکوت آدمهاست، فیلم نگاه، فیلم چشمها، فیلم موسیقی و فیلم نمای نزدیک. به سکانس تقریباً بدون دیالوگ ابتدای فیلم نگاه کنید؛ سه نفر وارد ایستگاه قطار میشوند. سکوتشان رعبآور است، چهرههایشان هم، مخصوصاً وقتی نمای نزدیکشان را میبینیم. از اطراف صداهای مختلفی میآید: باد، مگس، صدای قطرهی آبی که از سقف میچکد، صدای شکستن انگشتها برای رفع خستگی، صدای نفسها و البته حضور دائمی صدای قژقژ بادنمایی که به مخزن آب متصل است و روغننخورده، همینطور میچرخد و میچرخد. این سه نفر منتظر کسی هستند. مدتی میگذرد، قطار از راه میرسد و صدای سوت و برخورد چرخهایش با ریل، به صداهای دیگر اضافه میشود. قطار که میرود، مردی از آن پیاده شده است. باز هم سکوت. نمای نزدیک چشمها، پاها و دستها. چند جملهی مختصر و کنایهآمیز و دست آخر کشته شدن آن سه نفر به دست تازهوارد. کل این سکانس کمی بیش از ده دقیقه طول میکشد. بعد ماجرا به خانوادهی بِین میرسد که از شکار برگشتهاند و قرار است مهمانشان را از ایستگاه قطار بردارند و به خانه بیاورند و پدر این میان به بچههایش دلداری میدهد که پولدار خواهند شد و خودش میرود پای چاه تا آب بردارد که ناگهان صدای شلیک گلوله میآید و همهی اعضای خانواده نقش زمین میشوند. این سکانس هم حدود ده دقیقه طول میکشد. در کل بیست دقیقه گذشته و ما هنوز نمیدانیم ماجرا چیست. این در حالیست که دو ساعتوخردهای دیگر هم در پیش داریم. فیلمهای امروزی را که نگاه میکنیم، بعد از ده دقیقه، وقتی ماجرا روشن نشده باشد، خسته میشویم و از خودمان میپرسیم داستان چیست؟ چرا شروع نمیشود؟ این پرسشها همیشه هم به دلیل بیحوصلگی ما نیست. خیلی از فیلمها واقعاً دیر شروع میشوند و یا خیلی وقتها اصلاً شروع نمیشوند.
در فیلم لئونه هم یک ساعتی طول میکشد تا داستان برایمان روشن شود و رابطهها را به دست بیاوریم اما چرا از خودمان این پرسشها را نمیپرسیم؟ چرا خسته نمیشویم؟ این برمیگردد به قدرت صحنهپردازی و کارگردانی لئونه که با سبک خاص خود، با به کارگیری آن چیزهایی که سینما را واقعاً سینما میکنند، با موسیقی پرهیبت و غریب لئونه، با بازیهای پرقدرت بازیگران فیلم، که نگاه به چشمهای اکثراً روشنشان کافیست تا قافیه را ببازید و خشکتان بزند، با نماهای نزدیک چشمها و ابروها و لبهی کلاههاشان و … اجازهی خسته شدن به تماشاگرش نمیدهد که برعکس، دوست دارید این لحظهها همینطور کش پیدا کنند و این صداها، این نگاهها و این موسیقی، همینطور ادامه داشته باشد. اینجا دیگر خستگی در کار نیست. دیگر آرزو نمیکنید فیلم زودتر تمام شود. به همان سکانس دوم نگاه کنید، یعنی صحنهی قتل عام خانوادهی مکبِین؛ شخصیتها در چند جملهی کوتاه معرفی میشوند و بعد میپردازیم به نماهای نزدیکشان. بعد ناگهان صدای جیرجیرکها که از اول صحنه را پر کرده بود، با شروع یک طوفان شن، قطع میشود. پدر به چپ و راست نگاه میکند، صدای جیرجیرکها دوباره برمیخیزد و کارها ادامه پیدا میکند و کمی بعد دوباره بلند شدن طوفان شن و قطع شدن صدای جیرجیرکها و اینبار کشته شدن اعضای خانواده. ملاحظه میکنید که لئونه چهطور با تمام آن چیزهایی که سینما را سینما میکند، موجب میشود تماشاگر میخکوب تصاویرش شود. یا نگاه کنید به صحنهی ورود جیل مکبِین به کافهی بینراهی که آشنایی ما و او با شَیان و سازدهنی هم از آنجا آغاز میشود. چهقدر همهچیز سینماییست. به عنوان مثال در یک لحظهی جذاب، شَیان برای اینکه به هویت مردِ در تاریکی نشسته پی ببرد، فانوسی را که توسط یک طناب به سقف آویزان است، به سمت مرد مجهول هل میدهد. فانوس که به مرد میرسد تازه چهرهاش روشن میشود و سازدهنی را میبینیم که روی میز کافه نشسته و برای خودش مینوازد. این اولین رویارویی دو مرد، که بعداً با هم دوست میشوند، یکی از جذابترین لحظههای شاهکار لئونه است. اینگونه است که این کارگردان صاحبسبک و خوشذوق، یک فیلم نزدیک به سه ساعت را در این زمانهی سرعت چنان برایمان روان و شیرین میکند که گذر زمان را حس نمیکنیم و سراغ موبایل و کامپیوتر و تلویزیون نمیرویم.
این تنها نوع دکوپاژ و تصاویری که لئونه خلق میکند (این روزها دیگر واژهی «خلق کردن» را کمتر میتوان برای فیلمسازان به کار برد اما در روزهایی که سینما، سینما بود، واقعاً چیزهایی «خلق» میشد) نیستند که تماشاگر را مبهوت میکنند، شخصیتهایی هم که به کمک فیلمنامهنویسانی نظیر آرجنتوی فوقالعاده و البته برتولوچی بزرگ میسازد، آنقدر رنگ و بوی سینمایی دارند که آرزو میکنیم جای آنها باشیم، با تمام ضعفهایشان، با تمام آشفتگیهایشان. چهکسی دوست ندارد جای سازدهنی باشد مخصوصاً در آن سکانس رو به پایان که بیتوجه به جیل مکبِینِ زیبا، که انگار عاشقاش شده و این را میشود از چشمهایش خواند (اینجا کسی زیاد حرف زدن را دوست ندارد. اینجا از چشمها میشود خواند و فهمید) با خداحافظی سردی، خانه را ترک میکند و آن را به جیل وامیگذارد تا تمدن را آبیاری کند؟ آن چشمان روشن چارلز برانسون در نقش سازدهنی که انگار همیشه لبخندی در آنها دیده میشود، آن خونسردی عجیبش در تمام لحظهها، آن بیتوجهیاش به مال دنیا و گذشتناش از همهچیز، خصوصیتهاییست که دوست داشتیم داشته باشیم. دوست داشتیم مانند او، کسی که ازش نفرت داریم، کسی که باعث کشته شدن خانوادهمان شده را در لحظههای خطیر نجات بدهیم و بعد خودمان سر فرصت به حسابش برسیم. چهکسی دوست نداشت جای او باشد؟ حتی همان فرانک، به عنوان شخصیت منفی داستان ـ با آن تابوشکنی بامزهی لئونه که از هنری فوندای جذاب و محجوب برای خشنترین و بیرحمترین شخصیت وسترناسپاگتیاش استفاده میکند ـ با همان نمای نزدیک اول داستان از چشمهای روشن و نافذش و آن چهرهی محکم و گردوخاکیاش، دلمان را به هوس میاندازد که ایکاش میتوانستیم مثل او همینقدر جذاب و خشن باشیم. اینها چیزهاییست که آن روزهایی که سینما سینما بود، جذاب مینمود. آن روزهایی که سینما سینما بود، این چیزها ارزش داشت.
درود بر شما
مثل همیشه عالی و بی نقص
اتفاقا مدتی پیش نماهنگی به نام Nostalgia For Western به سفارش یک گروه موسیقی آمریکایی ساخته بودم که تمام المانهای این ژانر محبوب رو در برمیگرفت و از تصاویر و سکانسهای مهم این سینما استفاده شده بود و باز هم اتفاقا صحنه هایی رو که شما فرمودین تماما در این نماهنگ موجوده. مایل بودید به تماشا بنشینید :
https://youtu.be/yQcXduG4vWc
http://www.mediafire.com/file/cmke36gjv8a21ar/
سلام. ممنون از شما. نماهنگ را هم دیدم. بسیار لدت بخش و جذاب بود. پنج دقیقه ی فراموش نشدنی ای بود در واقع. باز هم ممنون.
👏👏👏👏👏🌹🌹🌹🌹🌹🌹
با سلام.
نقدتون رو خوندم. مرور خوبی بر فیلم زیبایی روزی روزگاری در غرب بود. باید عرض کنم از وب زیباتون هم خوشم اومد. با زحمت و سلیقه کار رو پیش میبرید و این شایسته تقدیر هست.
اما من نظری در مورد این فیلم و مقایسه اون با فیلم خوب، بو و زشت دارم که ازتون دعوت میکنم نوشته کامل رو در وبلاگ من بخونید.
اما خلاصه مطلب اینکه من فکر میکنم این فیلم به اندازه فیلم خوب، بد و زشت محکم کار نشده. من اون فیلم رو خیلی قوی تر و محکم تر میبینم. تصور میکنم بعد از موفقیت اون فیلم، این فیلم به نوعی با تکرار همون عناصر و همون شخصیت پردازی ها ساخته شده در حالیکه داستان به اون اندازه قوی نیست، بزرگنمایی هایی هم صورت گرفته که خیلی لازم نبودن.
سلام و ممنون از شما. لطف دارید.
ممنون
بسیار عالی بود 👌🏻من تمام نقد هلرو درباره ی این فیلم دوستداشتنی خوندم و هیچ کدوم مثل این نقد برام جذاب نبود ممنون
دمتون گرم و سرتون خوش…
بسیار عالی و دقیقا همونجوری که گفتین بود و من واقعا سه ساعت میخکوب بودم و واقعا چقدر چشم ها و نگاهها حرف میزدند درود بر لئونه ی بزرگ👏
ضمن تشکر مخصوص بابت این قسمت از متن:
“ﯾﮏ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪﯼ ﺳﺮﻋﺖ
ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼﻣﺎﻥ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﮔﺬﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ
ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﻭ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻧﻤﯽﺭﻭﯾﻢ.”
امان از سکانس انتقام هارمونیکا از فرانک.
شاید مهمترین سکانس فیلم و یکی از مهمترین سکانسهای تاریخ ژانر وسترن باشه.
زمانیه که بالاخره متوجه میشیم مرد درون اون تصویر تار کیه،و دیگه حدس و گمان هامون درباره ی اینکه حساب هارمونیکا با فرانک چیه اهمیتی نداره،ما پیش نرفتیم،فرو رفتیم…
بازی جاودانه چارلز برانسون
در صحنه ای که هنری فوندا از کنار قطار با اسب و به همراه دوستانش حرکت میکنه و هارمونیکا رو دست بسته در قطار با مورتون رها میکنه، در لحظه حرکت اسب ها، روی زمین، آثار لاستیک ماشین دیده میشه!!