آن بالا، کنار هیچکاک، لین و فورد
خلاصه داستان: تامی وایزو یک عشقسینمای واقعیست. او در عین حال که هیچ استعدادی در زمینههای هنری ندارد اما ایمان قلبیاش این است که میتواند هنرمند و مشخصاً کارگردان بزرگی شود. آشنایی او با گِرگ، جوانی که عاشق بازیگریست، شروع مسیریست که به یک دوستی عمیق میانجامد و به دنبال رسیدن به آرزوهای بزرگ، راهشان را به هالیوود میکشاند. آن دو در هالیوود به کمپانیهای مختلف سر میزنند تا به شکلی خودشان را معرفی کنند، اما ظاهراً راهی برای رسوخ به این دنیای هزاررنگ و فریبنده وجود ندارد تا اینکه ناگهان فکری به ذهن این دو میرسد؛ ساخت یک فیلم. تامی که عاشق این ایده شده، طی چند روز، فیلمنامهای سر هم میکند و خودش هم کارگردانی آن را به عهده میگیرد اما نه تامی فیلم ساختن بلد است و نه عوامل پشت صحنه میدانند که مشغول همکاری در چه فیلمی هستند. نتیجه این تلاش مذبوحانه، ساخت فیلم افتضاحی به نام اتاق است که لقب «همشهری کین فیلمهای بد» را به خود اختصاص میدهد …
یادداشت: برای دیدن این فیلم، ابتدا لازم است اتاق (تامی وایزو، ۲۰۰۳) را ببینید. یکی از بدترین فیلمهای تاریخ سینما که همهچیزش بهشدت مضحک و خندهدار است. از بازیهای بسیار ضعیف بگیرید تا داستانی بیسروته که هیچچیزش معلوم نیست و تا انواع و اقسام اشتباههای دکوپاژی که مخاطب را کلافه میکند. اما این فیلم را چه کسی ساخته؟ مردی عجیب به نام تامی وایزو که خودش در آن بازی میکند و فیلمنامهاش را هم نوشته و کارهای دیگری هم کرده. تامی وایزوی لهستانیالاصل، در اتاق اوج بیاستعدادی در بازیگری و البته کارگردانی را به رخ میکشد و در حالی که اد وود با چند فیلم لقب بدترین کارگردان تاریخ سینما را به خود اختصاص داده، تامی وایزو با همین یک فیلم، احتمالاً جایگاه وود را به چالش خواهد کشید.
آن چیزی که در هنرمند فاجعه نشان داده میشود، زندگی همین مرد عجیب است. مردی که جز سینما و فیلم ساختن به چیز دیگری فکر نمیکند. مردی که هیچچیز بلد نیست اما هیچوقت اعتراف به بلدنبودن نمیکند؛ ادعا میکند عاشق فوتبال آمریکاییست اما از نوع پرتاب توپش پیداست که تا به حال حتی دستش هم به توپ نخورده. یک جای دیگر وقتی گِرگ از او میخواهد به دیدن تئاتر مرگ فروشنده (آتور میلر) برود، او این دعوت را رد میکند چون از کمدی خوشش نمیآید! و در جایی دیگر وقتی گِرگ، زندگی هنری و علاقهاش به بازیگری را مدیون فیلم تنها در خانه میداند، تامی از آنجایی که نه فیلم دیده و نه چیزی از سینما بلد است، اصلاً متوجه حرف گِرگ نمیشود. اما همین آدم تصمیم دارد فیلم بسازد و همه چیزش را هم برای رسیدن به رویایش میدهد. اینجا فرق بین حماقت یا عشق مشخص نیست. تامی عاشق سینماست یا انسانی احمق؟ جواب به این پرسش البته به این راحتیها هم نیست.
شکی در این نیست که تامی وایزو یک بیاستعداد مطلق است. کافیست نگاه کنید به صحنهای که قرار است یک دیالوگ ساده بگوید اما نزدیک به هفتاد بار همان صحنه تکرار میشود تا در نهایت جملهاش را به زبان میآورد و این در حالیست که عوامل پشت صحنه، همگی خسته و کلافه شدهاند و بعد از هفتاد بار تکرار یک دیالوگ، وقتی او بالاخره موفق به ادای جمله میشود، همگی از خوشحالی همدیگر را بغل میکنند! اتاق را که ببینید، متوجه خواهید شد او چهقدر در بازیگری بیاستعداد است. نهتنها بیاستعداد، بلکه اصلاً نوع بیانش، فرم لبانش و نحوه ادای کلماتش (جیمز فرانکو با چیرهدستی، نوع گویش تامی وایزو همچنین نوع رفتار و حرکات او را عین خودش تقلید کرده) برای شغلی مثل بازیگری هیچ مناسب نیست. در عین حالی که حساسیتهای خندهدارش هنگام کارگردانی یک صحنه هم ربطی به کارگردانی ندارد. مثل آنجا که بدون رودربایستی، در صحنهای که قرار است با هنرپیشه زن مقابل به بستر برود، جلوی همه برهنه حاضر میشود، در حالی که عوامل پشت صحنه از جمله گِرگ او را کنار میکشند و میگویند لزومی به این کارها نیست اما او اصرار دارد که برهنه بودنش در این صحنه برای جلب نظر تماشاگر لازم است و بعد هم که ایرادی مسخره از بازیگر زن مقابلش میگیرد و دوباره با توپ و تشر گرگ مواجه میشود که: چرا با بازیگرت اینطور رفتار میکنی؟، تامی نوع رفتار «آقای هیچکاک» با بازیگرانش را شاهد میآورد و این نوع بهانهگیریها را حق یک کارگردان میداند.
تامی وایزو هنرمند است یا کسی که میخواهد خود را هنرمند نشان بدهد؟ این پرسشی اساسیست که در طول دیدن فیلم به ذهن خطور میکند. شب اولین اکران اتاق، وقتی که برخلاف تصورش خیلیها به سالن میآیند، روی صحنه حاضر میشود و حرفش را با این جمله شروع میکند: «این فیلم منه. این زندگی منه.» او دائم در طول ساختن فیلم و در حالی که سر این و آن فریاد میکشد تا بهتر بازی کنند یا بهتر تصویر بگیرند، از «دنیای تامی» حرف به میان میآورد. دنیایی که سعی دارد دیگران را هم در آن شریک کند و احساسش این است که حالا که آنها را به دنیایش راه داده، باید از او متشکر باشند. در ذهن این آدم عجیب چه میگذرد؟ آدمی که هیچوقت مشخص نمیشود اینهمه پول برای خرید لوازم فیلمبرداری (در حالی که میتواند با قیمتی ارزان آنها را کرایه کند)، برای خرید خانهای در لسآنجلس، برای دستمزد عوامل فیلمش و ریختوپاشهای دیگر را از کجا آورده (در عالم واقعیت هم این موضوع هیچگاه روشن نمیشود. تامی وایزو ظاهراً گفته از فروش چرم به پولوپلهای رسیده، هر چند هنگام ساختن اتاق، شایعاتی مبنی بر اینکه از راه خلاف پولدار شده، بین عوامل فیلمش مطرح بود)، آدمی که به شانس هیچ اعتقادی ندارد و مُصرانه میگوید باید بهترین بود، آدمی که حرف آن تهیهکننده هالیوودی را که میگوید اینکه «بخواهی»، دلیلی بر موفقیت محسوب نمیشود را اصلاً قبول ندارد، آدمی که وقتی فیلمش را به مثابه زندگیاش معرفی میکند، مطمئنیم که دارد واقعیت را میگوید.
شخصیتی که جیمز فرانکو از تامی وایزو ترسیم کرده، مردیست پاک و ساده، با معصومیتی کودکانه که تنها به یک هدف فکر میکند. مردی ترحمبرانگیز که در قسمتهایی مثل همان صحنههای آخر، قلبمان را به درد میآورد، جایی که وقتی با عکسالعمل تماشاگران فیلمش مواجه میشود، با چشمانی اشکبار سالن را ترک میکند. این از آن قسمتهاییست که دوست داریم با او همدردی کنیم. هر چند دقایقی بعد که با دلگرمیهای گِرگ به سالن برمیگردد و با دقت و مکث بیشتری به خنده حضار دقت میکند، احتمالاً به این فکر میکند که گِرگ درست میگوید؛ او لااقل کاری انجام داده است به جای اینکه بنشیند و حرف بزند. نکته همینجاست که او کاری را که میخواسته به سرانجام رسانده. چند نفر از ما درباره کارهایی که در آینده میخواهیم انجام دهیم، صرفاً حرف میزنیم و نقشه میکشیم؟ چند نفر از ما وقتی به عقب برگشتهایم، متوجه شدهایم فکرها و ایدههای زیادی در سرمان بوده که هیچکدام محقق نشدهاند؟ تامی کاری انجام داده، آنچیزی که دلش میخواسته و این همان نقطهایست که شخصیت او به نظرمان جذاب و دوستداشتنی میرسد. به قول سعدی: «به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل/ اگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم.» و تامی به قدر وسع میکوشد.
به پرسش قبلی بازمیگردیم: تامی هنرمند است یا احمق؟ عاقل است یا دیوانه؟ اگر از من بپرسید، خواهم گفت اتفاقاً او هنرمند است. برای هنرمند بودن خلق کردن فیلمهای بزرگ و شاهکارهای بلامنازع لازم نیست. چون هنرمند بودن اتفاقاً ساختن فیلم و نوشتن کتاب و سرودن شعر نیست، هنرمند بودن یعنی داشتن دیدگاه، یعنی درست فکر کردن و همدلی با دیگران. یعنی پیاده کردن افکار خود برای رسیدن به هدفی مشخص، برای ساختن دنیای خود و شریک کردن دیگران در آن. هنرمند بودن یعنی خلق چیزی به جای حرف زدن درباره آن چیز. گیرم مانند اتاق، نتیجه فاجعهباری هم داشته باشد. یکی از سکانسهای فوقالعاده هنرمند فاجعه جاییست که هنگام نمایش اتاق، صدای خنده و سوت و مسخرهبازی حضار باعث میشود تامی با حالی خراب سالن را ترک کند. گِرگ که اینطور میبیند از سالن بیرون میآید و به عنوان دوستی قدیمی که راهشان را با هم شروع کردهاند، تامی را دلداری میدهد و خندههای از ته دل حضار را بهانهای قرار میدهد بر اینکه تامی به هدفش رسیده است. «چه کسی میتواند مردم را اینطور به خنده بیندازد؟». چند خط قبل ذکر شد که در ادامه همین صحنه، تامی که عکسالعمل حضار را میبیند، با همراهی حرفهای دلگرمکننده گرگ، سر شوق میآید و کمی بعد که فیلم تمام میشود، به هیجان آمده از تشویق بیامان حضار، روی صحنه میرود و ادعا میکند که اتفاقاً فیلمش کمدی بوده و خوشحال است که مردم خندیدهاند! این دروغ آشکار، به شکل عجیبی معصومانه و جذاب به نظر میرسد؛ همه میدانیم که قصد تامی از ساختن فیلم، روایت درامی عاشقانه و تلخ بود. او معصومانه دروغ میگوید چون احساس میکند حالا انگار فایدهای برای دیگران داشته است.
در صحنهای از فیلم، عوامل پشت صحنه که بعد از چندین روز فیلمبرداری هنوز نفهمیدهاند در چه فیلمی مشغول کار هستند، از یکدیگر میپرسند این فیلم درباره چیست؟ و جواب میشنوند که هر چند از داستان سر در نمیآورند اما این فیلم، بیشک باید ربطی به زندگی کارگردانش داشته باشد. مگر فورد و هیچکاک و لین و اساتید دیگر، قطعهای از خودشان را در فیلمهایشان بروز نمیدادند؟ مگر دنیای ساخته و پرداخته ذهنیشان را با ما به اشتراک نمیگذاشتند؟ مگر آنها هم مثل تامی عاشق ارتباط با مردم و نشان دادن ذهنیاتشان نبودند؟ مگر … نمیدانم به کجا خواهم رسید اما اگر قرار باشد تامی وایزو را با هیچکاک، فورد و دیوید لین مقایسه کنم، قطعاً خیلیها عصبانی خواهند شد!
تامی تمام تلاش خود را به خرج داد، فیلمی مزخرف ساخت، مردم را خنداند، فیلمش تبدیل به اثری کالت شد که سالهای سال آن را در سینماها نمایش میدادند، معروف شد، از طریق همین نمایشهای مکرر به ثروتی هنگفت رسید، هالیوود از روی زندگی او فیلمی به نام هنرمند فاجعه ساخت و معروفترش کرد. او یک بیاستعداد مطلق در زمینه هنر و سینما بود که اسمش را در گوشهای از تاریخ سینما ثبت کرد. همچنان که اد وود این کار را کرد و همچنان که خیلی از فیلمهای مفتضحانه تاریخ سینما که نشانی از آنها نداریم، توسط خیل عظیم فیلمسازان بیاستعدادی ساخته شدند که شاید گوی سبقت را از فیلم وایزو و فیلمهای اد وود هم بربایند به شرطی که ببینیمشان و دربارهشان حرف بزنیم. واقعاً چه اهمیتی دارد ده سال بعد، صد سال بعد، دیگر کسی آنها را به یاد نیاورد و هیچکاک و فورد و لین و کوبریک همچنان در ذهنها باقی مانده باشند؟ مهم این است که تامی آن کاری را که دوست داشت، آنطور که در توانش بود به سرانجام رساند. او مانند ما نبود که فقط حرف بزند و خیال ببافد. او فیلمش را ساخت، هر چهقدر مزخرف، هر چهقدر بیسروته و از هم مهمتر اینکه ادعا هم نداشت.
ممنون، فیلم را بزودی میبینم،
تا امروز که فرانکو برای من یعنی ۱۲۷hours
نقد خوبی بود. هم فیلم اتاق ۲۰۰۳ رو دیدم و هم فیلم هنرمند فاجعه فرانکو رو. پشت سر هم دیدم شون و واقعا لذت بردم از فیلم هنرمند فاجعه. البته که دیدن فیلم اتاق ۲۰۰۳ به طور کامل تا انتها سخت بود و البته بعضی وقتا هم خنده دار به خاطر بد بودنش در همه زمینه ها. واقعا این فیلم به اتاق کاملا وفادار بود و به نظرم بازی فرانکو و تقلید لهجه و حرکات و خنده های تامی وایزو عالی بود. پیشنهاد می کنم هر دو فیلم رو پشت سر هم ببینید. اول اتاق و بعد هم هنرمند فاجعه. تامی وایزو مردی بود که از رویاش دست نکشید و هم معروف شد و هم محبوب. حتی تو گلدن گلوب هم کنار فرانکو حضور پیدا کرد و رویاش به حقیقت پیوست و خیلی از بزرگان سینما که اونجا بودن واسش دست زدن.