علی به همراه پدرش برای به پرواز درآوردن هواپیمایی حامل چند اسیر داعشی و چند زخمی به سوریه میروند. اما وقتی کنترل هواپیما به دست داعشیها میافتد، اوضاع وخیم میشود … فیلم موفق شده تعلیق بیافریند، هیجان ایجاد کند و قصه بگوید. حاتمیکیایی که در فیلمهای اخیرش از زبان شخصیتهایش تند و تند شعار میداد و گلدرشت حرف میزد، حالا سعی کرده عمل کند و شخصیتهایش را در موقعیتی دشوار به مقصود برساند. یعنی آدمهایش کمتر فرصت حرف زدن پیدا کردهاند. در این مسیر هر چند شعارهایی هم داده میشود اما میتوان از آنها چشمپوشی کرد و آن را به حساب ایدههای همیشگی سازندهاش گذاشت. خیلیها از جلوههای ویژهی فیلم ایراد گرفتند و آن را مصنوعی دانستند اما واقعاً من یکی را که اذیت نکرد و باعث نشد از هیجان فیلم جدا بیفتم. فارغ از غرغرهای فیلمساز و نوازش بیامانش از سوی مقامات و رسانهها، فیلمش را ببینید.
فیلم دیگر حاتمیکیا در «سینمای خانگی من»:
ـ بادیگارد (اینجا)
اسماعیل در دوران پیش از انقلاب، مسئول تهیهی وسایل شکنجه برای ادارهی ساواک است. او که عاشق خوانندهی آمریکایی کابارهی محبوبش شده، با او ازدواج میکند و بچهدار شدن آنها همزمان میشود با دوران انقلاب. اسماعیل که اوضاع را بد میبیند، به همراه همسرش به آمریکا میگریزد و سعی میکند از آنجا زمینهایش را در ایران بفروشد … یک کمدی سرحال با رضا عطارانی که مثل همیشه میخنداند. از همان تیتراژ پرانرژیاش پیداست که قرار است لحظههای مفرحی را سپری کنیم. اما حیف که داستان، بعد از ورود اسماعیل به آمریکا، درجا میزند و اصلاً پیش نمیرود. اینکه هدف اسماعیل دقیقاً چیست، چرا زنش را ترک میکند و چرا اصرار دارد به شهری برود که ایرانیها در آن زیاد باشند، چندان روشن و واضح بیان نمیشود. فیلم همهچیز برای پرفروش شدن دارد، از زنهای خارجی و جذابی که آواز میخوانند تا آبجوخوری و کنایه به «آخوندها».
گلنار دختری شهرستانیست که به عشق دیدن یک ماشین فِراری به تهران آمده. در حالیکه در خیابانهای تهران سرگردان است، با رانندهی تاکسی میانسالی به نام نادر آشنا میشود. نادر که در جریان آرزوی دختر قرار میگیرد قول میدهد کمکش کند … تلقی نویسنده و البته کارگردان از یک دختر شهرستانی متعلق است به بیست سال پیش. دختری که آرزو دارد یک ماشین مدلبالا ببیند، خودش را در شلوغی تهران گم کند، از بالای پل بر سر مردم فریاد بکشد و … . فیلم با این طرز نگاه کهنه، در داستانپردازی موفق نیست. حساب و کتاب اینکه نادر مسئولیت دختر را به عهده میگیرد چیست؟ قضیهی جنسی که نیست، پس چرا چنین کار سختی را قبول میکند؟ ماجرای آن حاجی فلج که سیامک صفری نقشش را بازی میکند چیست؟ او چه ارتباطاتی دارد دقیقاً؟ قضیهی اعترافهای رو به دوربین شخصیتهای داستان چیست؟ فیلم در این بخشها گنگ عمل میکند اما در نهایت موفق میشود داستانش را با ریتم درستی پیش ببرد. تنابنده و مخصوصاً ترلان پروانه با آن لهجهی درست گیلکیاش، بدهبستان خوبی دارند و مهمترین عامل جذب مخاطب هستند.
فیلمهای دیگر داودنژاد در «سینمای خانگی من»:
ـ بیپناه (اینجا)
ـ نیاز (اینجا)
ـ کلاس هنرپیشگی (اینجا)
ـ نازنین (اینجا)
ـ روغن مار (اینجا)
پروانه دختر نوجوانیست که در حکومت طالبان زندگی میکند. حکومتی که به زنها حتی اجازهی خروج از خانه نمیدهند. وقتی طالبان به دلیلی واهی، پدر او را دستگیر میکند، پروانه مصمم میشود تا خرج خانه را در بیاورد و پدرش را ببیند. اما این کار تنها در صورتی ممکن است که او خودش را به شکل یک پسر در بیاورد … انیمیشنی روان و ساده (شاید حتی زیادی ساده!) دربارهی حکومتی ضدزن و وحشی و دختری که قرار است به رقم جثهی ریز و سن کمش، بر این مانع عظیم فایق شود. خط داستانی چندان پروپیمان نیست و حتی قسمتهایی از بیمنطقی رنج میبرد. یکبار دیدنش بد نیست اما قطعاً اثری نیست که به یاد بماند. احتمالاً همان روز بعد از دیدنش بهراحتی فراموش خواهد شد.
الیسا، در یک آزمایشگاه فوق محرمانه نظافتچیست. او که قدرت تکلم ندارد، یک روز متوجه میشود کارمندان ردهبالای آزمایشگاه، موجودی عجیب را به کارخانه آوردهاند تا رویش آزمایشهایی انجام بدهند؛ موجودی دوزیست که قابلیتهای عجیبی دارد. الیسا که از دربند بودن این موجود و شکنجهشدنش توسط افراد ردهبالا ناراحت است، سعی میکند با او ارتباط برقرار کند و این سرآغاز یک رابطهی عاشقانهی عجیب است … راستش تصور چنین عشقی کمی چندشآور است و دقیقاً به همین دلیل به رغم جذابیتهای انکارناپذیر فیلم، نتوانستم با آن ارتباط خاصی برقرار کنم. فیلم در خط سیری کاملاً پیشبینیپذیر همراه با زیروبمهای یک فیلمنامهی کلاسیک و الگومدار پیشمیرود و تقریباً همهچیزش بهجا و بهموقع است اما وقتی در بطن داستان به عشق الیسا و این موجود میرسیم (یا میرسم) فیلم نمیتواند مجابم کند. عشق خیلی سریع شکل میگیرد و به جاهای باریک (!) میرسد که در نظر من، نهتنها زیبا نیست، بلکه بسیار هم چندشآور و مشمئزکننده است. آخر چهطور میشود حتی با منطق فانتزی فیلم، عاشق چنین موجود زشت و مهوعی شد؟ باز اگر مثل داستان دیو و دلبر، طلسمی، چیزی در کار بود که این موجود بیریخت را تبدیل به انسانی قابل تحمل میکرد، یک چیزی!
آگی پسربچهایست که از بدو تولد چهرهای دفرمه دارد. او به دلیل همین صورت نافرم، پسری منزوی و گوشهگیر بار آمده که تحمل نگاه دیگران را ندارد. اطرافیان او از جمله مادرش، تمام سعی خود را میکنند تا آگی وارد اجتماع شود و حرفهای نامربوط اطرافیان را تحمل کند … بعید است هنگام دیدن فیلم دچار احساسات نشوید و بدنتان مور مور نشود. فیلمی که بهخوبی و با ملایمت، نشان میدهد که هر کدام از ما میتوانیم یک شگفتی باشیم به شرطی که به درون خودمان و به دیگران خوب نگاه کنیم و قابلیتها را ببینیم. فیلم شخصیتهای مختلف خودش را در چند بخش معرفی میکند تا به این نکته برسد که تمام آدمهای درگیر این داستان به نوعی با مشکلاتی دستوپنجه نرم میکنند که گاهی آنها را از راه انصاف خارج میکند اما در نهایت همه دست به دست هم میدهند تا راه درست را پیدا کنند. فیلم شیرین است و مخاطب را با خودش همراه میکند تا به آخر.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ مزایای جلوی چشم نبودن (اینجا)
مایک کندال به دلیل افراط در مصرف مشروبات الکلی از ادارهی پلیس اخراج میشود و تلاشش برای برگشتن به شغل سابق بینتیجه میماند. یک روز جسد دختری را کنار خیابان پیدا میکند و این سرآغاز جستجوهای او برای یافتن قاتل دختر است که نتیجهاش میتواند بازگشت دوبارهی او به شغل سابقش باشد … یک فیلم قابل پیشبینی و تقریباً بیمزه از روایت سقوط و صعود دوبارهی یک پلیس. پلیسی ناخلف که خودش را به آب و آتش میزند تا دوباره او را به حساب آورند. پیگیریهای او سرنخهای جدیدی در اختیارش میگذارند تا هر بار به قاتل دختر نزدیک و نزدیکترش کنند. پیدا کردن قاتل دختر از یک سو، تضمینیست برای به دست آوردن مقام پلیسیاش ولی از سوی دیگر انگار کشمکشی درونیست تا خودش را به اثبات برساند و تغییر کند. که البته فیلم در همین زمینه چندان موفق نیست. فیلمی که نه صحنههای جذابی دارد و نه چیزی نظرجلبکن.
اریک مارش رهبر یک گروه اطفا حریق جنگل است که سعی میکند با سازماندهی، گروهش را به درجهی حرفهای برساند. آنها در خاموش کردن آتش جنگلها، با مشکلهای زیادی دستوپنجه نرم میکنند که از همه ترسناکتر، همان زبانههای آتشیست که به مرگ فرامیخواندشان … صحنهی پایانی که عکسهای اعضای واقعی گروه اطفا حریق را میبینیم، اشک در چشمهایمان حلقه خواهد زد. گروهی که مرگشان در فیلم به شکل دردناکی ترسیم میشود و احتمالاً در واقعیت هم آنها به همین شکل ترسناک جان باختهاند. اما غیر از این، فیلم بسیار طولانیست، آن هم بیجهت. داستانکهای اعضای گروه، که تنها روی سهچهار نفرشان زوم میکنیم، بیش از حد کشدار و در مواقعی کلیشهای هستند که این باعث میشود دیر به لحظههای هیجانانگیز برسیم و وقتی هم که میرسیم، دیگر مزهاش را از دست داده است. به عنوان مثال ماجرای زندگی براندان به عنوان معتادی که بعد از به دنیا آمدن بچهاش، سربهزیر میشود و به گروه میپیوندد، دیگر زیادی تکراریست یا حتی زندگی اریک، که یکی در میان با زنش دعوا میکند و در عین حال یکی در میان هم با هم عشقبازی میکنند، چندان جوابگو نیست.
پنگ هونگ، یک تبهکار خطرناک، تونل بزرگ و مهمی را در مرکز هنگکنگ مسدود میکند و آدمهای زیادی را در آنجا گروگان میگیرد. او از مأمور پلیس، چیئونگ، درخواستهایی دارد که در صورت عملینشدن، عواقب بدی در پی خواهد داشت … یک فیلم اکشن جذاب و نفسگیر که اینبار ابعاد ماجرای گروگانگیری را گسترش میدهد: گروگانگیری در یک تونل! صحنههای اکشن تأثیرگذار و ریتمی سریع با همراهی داستانی کموبیش جذاب، هر چند در بخشهایی سادهانگارانه و گاهی هم اغراقشده، موج انفجار را به اثری قابل توجه تبدیل میکند.
نوبهار و آرینه، شبی، مست و سرخوش از یک پارتی بیرون میزنند تا به خانه بروند. آنها در بین راه، دوستشان کامی را میبیندد که قدمزنان خیابانهای خلوت شهر را میپیماید. کامی به آنها ملحق میشود و همهچیز ظاهراً خوب پیش میرود که با ماشین قدیمی یک مرد پیر تصادف میکنند. قرار میشود به جای خبر کردن پلیس، آنها پولی به پیرمرد در ازای خسارت بپردازند. اما پولی در بساط ندارند. اینجاست که سروکلهی مرد جوان و خوشقیافهای پیدا میشود که پول خسارت را میپردازد و در ادامه با دخترها همراه میشود. جوانی مشکوک و عجیب که رفتار خاصی دارد و حرفهای غریبی میزند … فیلم با دیالوگهای بانمک و جذاب خود و بازیهای شیرین بازیگرانش، تا جاهایی بیننده را میکشاند. رابطهی بین دخترها، ورود کامی به جمع آنها، حرفهای جسته و گریخته و گاه بیمعنایشان، کلکل کردنهایشان و شوخیهایشان، همگی بانمک هستند و آدم را مشتاق نگه میدارند. حتی وقتی مرد جوان بینام وارد ماجرا میشود و رفتارش از یک آدم مودب به سمت انسانی خشن و بیادب، سوق پیدا میکند و بعد همراهی صدام با این جمع که مرد جوان میگوید از دوستان نزدیکش است (!)، هم به اندازهی کافی مرموز و عجیب است که سرمان گرم شود. اما مشکل از جایی شروع میشود که این جفنگیات (این را در معنای خوبش به کار بردم. جفنگیات بد هم داریم!) افسارگسیخته میشوند طوری که دیگر نمیشود سر و تهش را جمع کرد. یعنی در واقع در مرموز نشان دادن داستان زیادهروی میشود و نتیجهاش هم طبعاً خوب نیست.
هنری رباتی انساننماست که باید بر علیه مرد شروری به نام آکان بجنگد. مردی که قصد دارد لشکری از رباتهای آدمکش تهیه کند و به جنگ دنیا برود … فیلم از لحاظ فنی کار بسیار چشمگیریست؛ کل ماجرا از نقطهی دید هنری تعریف میشود و درست مانند بازیهای اولشخص کامپیوتری، از اول تا به آخر به جای چشمهای هنری هستیم. این تمهید، ما را به جای شخصیت اول داستان مینشاند و از دید او وقایع را دنبال میکنیم. وقایعی که پشت سر هم با ریتمی بسیار تند ردیف شدهاند و گاه حالت سرگیجه به آدم میدهند. احتمالاً هم خیلی از کسانی که این فیلم را روی پردهی بزرگ دیدهاند، به چنین حالتی دچار شدهاند. فیلم سکانسهای دیدنی و عجیب زیاد دارد که نمیشود تعریفشان کرد. فقط باید دید.
پاتریک بیتمن مردی جذاب و ثروتمند است که رفتاری مبادیآداب، سرووضعی تمیز و شیک و خانهای سفید و قشنگ دارد. اما در پس این ظاهر خدشهناپذیر، هیولایی نهفته است … فیلم در پس خود اشارههای پنهان و آشکاری به جامعهی آمریکا و زشتی نهفته در پس سازوکار مصرفگرایانه و بدنخواهانهاش را آشکار میکند. پاتریک با بازی عالی کریستین بیل نمود یک مرد نمونهای آمریکاییست؛ خوشقدوبالا، خوشهیکل، خوشلباس و جذاب. او چنان عاشق هیکل خود و رسیدگی به آن است که دربارهی شامپوها و لوسینهای گرانقمیتی که به سر و صورت و بدن خود میمالد، به تماشاگر توضیح میدهد. او چنان محو اندام خود است که هنگام همخوابگی با زنها، بیش از آنکه به آنها توجه داشته باشد، در آینه فقط به خود نگاه میکند و لذت میبرد. از آنجایی که فیلم لحن طنز گزنده و سیاه را برای خود برگزیده، آن سکانسی که پاتریک به دلیل اینکه همکارش کارت ویزیت شیکتری برای خودش دستوپا کرده تصمیم به قتل او میگیرد، تبدیل میشود به لحظهای مهم؛ لحظهای که آن اشارههای پنهانی، آشکار میشوند.
کورت کوبین ستارهی راک آمریکایی به طرز مشکوکی به قتل رسیده است و همسر او، کورتنی لاو، خوانندهی معروف، کارآگاهی خصوصی را برای پی بردن به اصل ماجرا وارد پرونده میکند … مستندی جذاب که با آن موسیقی دائمی و وهمآورش و البته بازسازی خیلیخوب صحنهها به همراه صداهای ضبطشدهی واقعی شخصیتها، تا پایان یقهی آدم را رها نمیکند. تردید بین اینکه کوبین خودکشی کرده یا توسط کسی به قتل رسیده، در سرتاسر فیلم جاریست و در نهایت هم به جواب درستی نمیرسیم. در آن لحظهی عجیب، واقعاً چه اتفاقی افتاد؟ چه افکاری از سر این هنرمند گذشت؟ کارگردان سعی میکند به این جوابها برسد اما طبیعتاً نمیتواند و این از ضعف فیلم نیست، بلکه از پیچیدگی واقعیت است.
گونام رانندهی تاکسی فقیریست که همسرش برای کار به کرهی جنوبی رفته و حالا مدتهاست که گونام از او خبری ندارد. او که در فقر مطلق به سر میبرد و طلبکارها هر روز کتکش میزنند، ناگهان با پیشنهاد مردی مرموز مواجه میشود که در ازای کشتن شخصی در کرهی جنوبی، پول خوبی به او خواهد پرداخت. گونام قبول میکند چون هم میتواند با اجرای دستور مرد مرموز پولدار شود و هم دنبال همسر گمشدهاش بگردد … هونگ جین، با مویه، برای سینمادوستان ایرانی کارگردانی شناخته شده است. او کارگردان کمکار اما مستعدیست که هر ساختهاش مانند همین فیلم، دیدنی و قابل بحث است. دریای زرد علاوه بر داستان پروپیمانش که هر چند خوب شروع میشود اما در اواخر کمی گیجکننده میشود و سررشته از دست کارگردان در میرود، فضاسازی بسیار خوبی هم دارد. کافیست دقت کنید به صحنههای تعقیبوگریز تا متوجه شوید با چه فیلمساز قدرتمندی طرف هستید. زیادهروی در نشان دادن تکهوپاره شدن بدن آدمها در فیلم و راه افتادن سیل خون و پاشیدن شدنش به در و دیوار، هر چند جزوی از زیباییشناسی فیلم محسوب میشود اما در برخی مواقع زیادهروی هم هست.
فیلم دیگر این کارگردان در «سینمای خانگی من»:
ـ مویه (اینجا)
رابرت و آلفرد شعبدهبازانی هستند که کارشان را با دستیاری آغاز میکنند. در یکی از اجراها، آلفرد که سرِ پرشوری دارد و در پی حقههای بزرگتریست، با تصمیم خودش، دستان همسر رابرت را که قرار است داخل محفظهای پر از آب برود و طی چند ثانیه خودش را نجات بدهد، با روشی جدید گره میزند و همین باعث میشود زن در محفظهی آب خفه شود. رابرت که ماجرا را فهمیده، از این اتفاق به بعد تبدیل میشود به دشمن خونی آلفرد. آنها همزمان با هم سعی میکنند اجراهای خارقالعادهای در سراسر کشور انجام دهند و از یکدیگر پیشی بگیرند … فیلمی جذاب و پرافتوخیز که نمیدانم چرا هر چه به سمت انتها میرود، بیخودی پیچیده میشود. در واقع اینجا هم نولان به سبک همیشگی خودش، نمیخواهد (یا شاید هم نمیتواند؟!) داستانی خطی و سرراست را به سرانجام برساند؛ شخصیتها خودشان را کپی میکنند و ما در تردید میمانیم که بالاخره چه کسی مُرده و چه کسی زنده است و از اول چه کسی داشته نقش کدام را بازی میکرده! نولان عاشق این است که به همه رودست بزند و خب در این فیلم، موفق به این کار شده، حتی اگر باعث شده باشد فیلمش به برخی مخاطبان تنبلتر مانند من، لذت کامل و جامعی نرساند.
فیلمهای دیگر نولان در «سینمای خانگی من»:
ـ دانکرک (اینجا)
ـ میانستارهای (اینجا)
ـ خیزش شوالیهی تاریکی (اینجا)
نویسندهای به باغ خانوادگیاش پناه آورده تا جدیدترین کتابش را بنویسد اما ذهن فرارش به او اجازهی تمرکز نمیدهد، انگار که دیگر هیچ ایدهای برای نوشتن ندارد تا اینکه به یاد میم میافتد؛ دختری که در نوجوانی عاشقش بود … شاید لقب یکی از بهترین عاشقانههای سینمای ایران را بتوان به این فیلم داد. فیلم روندی آرام و جریان سیال ذهن را دنبال میکند و ما در تاروپود افکار نویسنده که با میم گره خورده، هم با شخصیت او و هم با آن دخترک زیبا آشنا میشویم. عشقی که در وهلهی اول بچگانه به نظر میرسد اما هر چه جلوتر میرویم متوجه عمق آن میشویم. فیلم برای بیان این عشق، راههای زیبا و شاعرانهای تدارک دیده که هنوز هم عالی هستند و البته روشنفکرنمایانه هم به نظر نمیرسند. مثل آنجا که میم خبر میدهد قرار است از ایران برود و پسر با شنیدن این حرف، شروع به گریه میکند و ملافه را روی خودش میکشد و جای چشمهای خیس او روی ملافه، تر میشود و میم هم اثر اشکها را با انگشت خشک میکند. هرچند در دقایق پایانی کمی خستهکننده میشود اما تا قبل از آن، ریتم آرام و باحوصلهاش اتفاقاً جذاب است.
فیلمهای دیگر مهرجویی در «سینمای خانگی من»:
ـ آقای هالو (اینجا)
ـ اشباح (اینجا)
ـ طهران، تهران (اینجا)
ـ نارنجیپوش (اینجا)
ـ پستچی (اینجا)
سارا با پول هنگفتی که به شکل پنهانی از همکار همسرش حسام، آقای گشتاسب قرض میگیرد، پول عمل حسام را جور میکند و باعث میشود همسر از مرگ حتمی نجات پیدا کند. هر چند مرد حالش خوب میشود اما سارا مجبور است به شکل اقساط، پول گشتاسب را ذرهذره پس بدهد و سفتههایش را پس بگیرد. اما آخرین قسطی که سارا باید پرداخت کند مصادف میشود با بهانهتراشی گشتاسب. او که زیردست حسام در بانک است، به دلیل جعل امضا قرار است اخراج شود و حالا از سارا میخواهد که از نفوذش روی حسام استفاده کند تا این اتفاق نیفتد، وگرنه ماجرای پول را لو خواهد داد …. سارا در طول فیلم رشد میکند. او از زنی گوشهگیر و حرفشنو که به گفتهی خودش اول در خانهی پدر و به دستور او عمل میکرد و بعد از ازدواج هم در خانهی همسر به دستور او عمل میکند، در انتهای فیلم و با بیتوجهی مطلق حسام نسبت به احساسهای خودش، تصمیم مهمی میگیرد. او که هزار بدبختی کشیده تا حسام را خوب کند، تازه انگ فساد اخلاقی هم میخورد و در پایان هر چند حسام با کوتاه آمدن گشتاسب آبروی در حال از دست رفتنش را پس میگیرد و نفس راحت میکشد، اما سارا دیگر آن سارای ابتدای فیلم نیست. یکی از مهمترین فیلمهای مهرجویی که از روی نمایشنامهی خانهی عروسک هنریک ایبسن برداشت شده است.
لیلا و رضا بعد از ازدواج میفهمند نمیتوانند بچهدار شوند و مشکل هم از طرف لیلاست. هر چند رضا خودش چندان تمایلی به بچهدار شدن ندارد اما لیلا انگار چندان از وضعیت راضی نیست. وقتی هم که مادر رضا مدام زیر گوش لیلا میخواند که رضا بچه دوست دارد، لیلا تصمیم عجیبی میگیرد؛ او از رضا میخواهد زن دیگری بگیرد تا از او بچهدار شود … یکی از بهترین فیلمهای مهرجویی که با فیلمنامهای دقیق و ظریف، شخصیتهایی را جلوی چشم ما میآورد که در عین عمیق بودن، درکشدنی هستند. لیلا به شکل خودآزارانهای وارد بازیای میشود که تا انتهایش میرود. فیلم با داستانی تابوشکنانه و طی صحنههایی دردناک نشان میدهد که چهطور این زن برای خواستگاری رفتن همسرش تلاش میکند. از طرف دیگر هم رضا را داریم که انفعالش بهشدت آزاردهنده است. او مدام از این میگوید که واقعاً بچه نمیخواهد و با ایدهی مادرش مخالف است اما هر بار هم به خواستگاری میرود و با پررویی تمام از لیلا هم نظر میخواهد و عقیده دارد اگر لیلا زن را نپسندد، او هرگز ازدواج نخواهد کرد! انگار که با این کار اعتباری به لیلا داده است. فیلم موفق میشود وارد ذهنیتهای لیلا شود و از آن طریق زنی را به تصویر بکشد که حساسیتهای زنانهاش او را در آتش میاندازد و در نهایت پخته و حتی شاید سوخته، بیرون میآورد.
باشو، نوجوانیست که از آتش جنگ در جنوب کشور فرار میکند و پنهانی مسافر کامیونی میشود که مقصدش شمال کشور است. دیدن سرسبزی و آرامش فضای شمال، برای باشو عجیب است. او آنجا با خانوادهای آشنا میشود و کمکم رابطهای عاطفی بین او و خانواده شکل میگیرد … بچه بودم که فیلم را دیدم و دیگر فرصتی برای تماشای مجددش دست نداد تا این روزها. تنها سکانسی که از فیلم یادم مانده بود همان سکانس معروفی بود که سوسن تسلیمی میخواست به باشو کلمههای رشتی را یاد بدهد. دیدار دوبارهی فیلم بعد از اینهمه سال، نکتههایی را دربارهاش آشکار میکند که از همه مهمتر زمان بیش از حد طولانی فیلم است. میشد داستان را در نود دقیقه هم خلاصه کرد. نتیجهی زمان دو ساعتهی فیلم این میشود که دیدنش تا به آخر حوصلهی زیادی طلب میکند. نکتهی دیگر اینکه بار دیگر به این میرسیم که سوسن تسلیمی یکی از بهترین و صاحبسبکترین بازیگران پس از انقلاب ایران بود که با مهاجرتش فرصت دیدن بازیهایی بهیادماندنی را از ما گرفت. او با چنان قدرتی نقش زن روستایی را بازی میکند که هنوز هم نمونهاش را در سینمای ایران سراغ ندارم.
فیلم دیگر بیضایی در «سینمای خانگی من»:
ـ مرگ یزدگرد (اینجا)
گلرخ کمالی که تازه از خارج برگشته، متوجه میشود همسرش ناصر معاصر به دلیل بدهیهای فراوان در زندان است. او که عاشق همسرش است، تصمیم میگیرد شخصاً با طلبکارها مواجه شود و از آنها رضایت بگیرد … آدمیزاد چهقدر عجیب است و چهقدر در طول سالیان دگرگون میشود. یادم هست، اولینبار فیلم را زمانی که دانشجو بودم دیدم و عاشقش شدم. برای یادآوری خاطرات، حالا که بعد از سالها فیلم را میبینم، هیچ از آن خوشم نمیآید. خستهام میکند. کارگردانی بیضایی و فضاسازیاش عالیست اما داستان شعاریست و پرگو با نمادپردازیهای رو و گلدرشت. دقیقاً یادم نیست از چه چیز فیلم خوشم آمده بود!
سلام و سال نوی شما مبارک
خیلی ممنون که برای بعد از تعطیلات این همه مطلب خوب گذاشتید.
سلام و سال نوی شما هم مبارک … ممنون از توجه تان. لطف دارید.
میشه پیشنهاد یه فیلم برای دیدن به شما بدم : چریکه تارا بهرام بیضایی …
خیلی هم ممنون از شما. هنوز این فیلم را ندیده ام. امیدوارم از این یکی خوشم بیاید :))