کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی پنجاه‌ودو

کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی پنجاه‌ودو

یک توضیح خیلی محرمانه و مهم!

راستش باید اعترافی بکنم؛ من در بعضی زمینه‌ها آدم خسیسی هستم. یکی از آن‌ها در زمینه‌ی معرفی فیلم‌ها و کارگردان‌های مورد علاقه‌ام است. همیشه از من در این مورد سئوال شده و می‌شود اما من همیشه طفره رفته‌ام و می‌روم. احساس می‌کنم دنیای خودم را باید برای خودم نگه دارم و لزومی ندارد لذتش را با کسی سهیم شوم. برای انتشار این پست هم کلی فکر کردم: بنویسم؟ ننویسم؟ خلاصه بعد از کلی کش‌وقوس، احتمالا برای اولین و آخرین بار، تصمیم گرفتم درباره‌ی یازده فیلم یکی از کارگردان‌های محبوبم و یکی از آدم‌های مهم سینما، در بخشی جداگانه اما در قالب پنجاه‌ودومین بخش از «کوتاه درباره‌ی چند فیلم»، یادداشت‌های مختصری بنویسم. لوچو فولچی کسی‌ست که دیدن فیلم‌هایش برای من لذتی توصیف‌ناپذیر دارد. این‌جا نمی‌خواهم به دلایلش اشاره کنم (قسمتی از ماجرا را لو دادم و دیگر قرار نیست تا تهش را بدانید!). حتی نمی‌خواهم به مختصات و مشخصات و سبک فولچی نقب بزنم که در سبک جالو، یکی از بهترین‌ها و بزرگترین‌هاست و برای معرفی دنیایش، پرونده‌ای قطور نیاز است. دوست دارم این جزییات را برای خودم نگه دارم. تا پیش از نوشتن این مطلب، فقط دو نفر از دوستان نزدیکم از علاقه‌ی من به این آدم و فیلم‌هایش خبر داشتند و حالا شما هم به این جمع اضافه شده‌اید. پس به دنیای عجیب و غریب استاد خوش آمدید:

 

نام فیلم: جوجه‌اردک را آزار نده (Don’t Torture a Duckling)

محصول ۱۹۷۲

در شهری کوچک، پسربچه‌ها به قتل می‌رسند و چند نفر در این میان مظنون به قتل هستند از جمله یک زن زیبای پولدار که به پسربچه‌ها علاقه دارد و یک زن نیمه‌دیوانه که می‌گویند جن‌زده است … فولچی داستانی معمایی/جنایی را دستمایه‌ی خود قرار داده تا حسابی بیننده را گیج کند. هر بار که به کسی شک می‌کنیم، لحظه‌ای بعد شک‌مان برطرف می‌شود و به سمت شخص دیگری می‌چرخیم و آرزو می‌کنیم این بار واقعاً درست حدس زده باشیم! اما استاد باز هم به ما رودست می‌زند. او عمداً شخصیت‌ها را با هاله‌ای شوم می‌پوشاند ولی در نهایت وقتی ماجرا روشن می‌شود و یقین می‌کنیم که شخص دیگری مقصر است، همذات‌پنداری‌مان نسبت به آن شخصی که تا لحظاتی پیش مظنون بود، برانگیخته می‌شود. در پایان فیلم، وقتی قاتل مشخص می‌شود (و طنز پنهان فیلم هم همین است) و از روی دره به پایین سقوط می‌کند (بله! قاتل در نهایت خواهد مُرد!) یکی از همان لحظه‌های فولچی‌وار خلق می‌شود: صورت قاتل با برخورد به لبه‌های صخره، در حالی‌که به پایین سقوط می‌کند، ذره‌ذره کنده می‌شود و از بین می‌رود!

 

نام فیلم: خانه‌ای کنار قبرستان (The House by the Cemetery)

محصول ۱۹۸۱

دکتر نورمن بویل برای تحقیقات درباره‌ی خودکشی دکتر فرویدستن به خانه‌ای قدیمی که نزدیک محل خودکشی‌ست می‌رود. در این مسیر، همسر و پسرش هم به عنوان گذراندن تعطیلات همراهی‌اش می‌کنند. اما وقتی رازی مخوف در زیرزمین خانه کشف می‌شود، همه‌چیز به‌هم می‌ریزد … این‌بار دستگاه خون و خونریزی استاد خیلی دیر راه می‌افتد و آن‌طور که دل‌مان می‌خواهد سیراب نمی‌شویم! صحنه‌های خلاقانه و اگزوتیک معدود هستند و قدرت فیلم‌های دیگر استاد را ندارند. شاید بهترین صحنه جایی‌ست که یک خفاش به دست دکتر می‌چسبد و شروع به مکیدن خونش می‌کند و دکتر هم تمام تلاشش را می‌کند که خفاش را از روی دستش بردارد اما نمی‌تواند تا آن‌که با چاقو به جانش می‌افتد و تکه‌تکه‌اش می‌کند در حالی‌که در حین این تلاش، قطره‌های خون خفاش که با قطره‌های خون دکتر آمیخته شده، به سر و صورت پسر و زن دکتر می‌پاشد. حسابی کِیف کردید، نه؟!

 

نام فیلم: زامبی (Zombie)

محصول ۱۹۷۹

وقتی در قایقی رهاشده میان دریا، یک زامبی، گارد ساحلی را زنده‌زنده می‌خورد، دختر صاحب قایق در پی این برمی‌آید که پدرش را پیدا کند چون مدتی از او خبری ندارد. در این مسیر یک خبرنگار هم همراهش می‌شود و کار آن‌ها به جزیره‌ای می‌کشد که زامبی‌ها از گور برخاسته‌اند … یکی از فیلم‌های مهم و کلاسیک فولچی بزرگ با همان دقت و جنون در به تصویر کشیدن لحظه‌های خون و خون‌ریزی و تکه‌پار‌ه‌شدن بدن. زامبی‌های او بعد از گذشت چیزی نزدیک به چهل سال، هم‌چنان ترسناک و قابل باور هستند. فولچی این باورپذیری و ترس در صحنه‌های مختلف را تنها با ترکیبی از گریم‌های خوب، زوایای دوربین و البته موسیقی و صداگذاری فوق‌العاده و تدوین (با تدوینگر همیشگی‌اش وینچنزو توماسی) به دست می‌آورد. یکی از صحنه‌های موفق فیلم درگیری یک زامبی با کوسه در اعماق دریاست که بسیار دقیق و دیدنی و هراسناک به تصویر کشیده شده است.

 

نام فیلم: شهر مردگان زنده (City of the Living Dead)

محصول ۱۹۸۰

مری در حین جلسه‌ی احضار روح، با دیدن کشیشی که در شهر دانویچ، خودش را به دار آویزان می‌کند، دچار حمله‌ی قلبی می‌شود و به ظاهر می‌میرد. اما زنده شدن او در قبر و نجاتش توسط خبرنگاری که به طور اتفاقی صدای فریادهای او را شنیده، باعث می‌شود آن دو با هم همراه شوند تا با بستن درواره‌ی جهنم که در شهر دانویچ گشوده خواهد شد، آن‌جا را از حمله‌ی مردگانی که زنده خواهند شد، نجات بدهند. در این مسیر، ساندرا و روانشناسی هم همراهی‌شان می‌کنند… سکانس دیوانه‌وار و آزاردهنده‌ی زنده به گور شدن مری، از آن سکانس‌های نمونه‌ای و نفس‌گیر استاد است که باید به آن توجه ویژه‌ای شود؛ ماجرا این است که مری در قبر زنده می‌شود و با جیغ و داد و مشت کوبیدن به در تابوت، سعی می‌کند کسی را خبردار کند. خبرنگار که همان اطراف می‌چرخد، صدای فریادها را می‌شنود و به کمک می‌آید (بگذریم از این که این لحظه‌های طولانی، بسیار هم هیجان‌انگیز هستند و جان‌مان به لب می‌رسد تا خبرنگار راضی شود که صدایی شنیده است). او تبری برمی‌دارد و شروع می‌کند به کوبیدن روی در تابوت. نوک تیز تبر، از سقف تابوت رد می‌شود و اطراف مری و حتی نزدیک به فرق سرش فرود می‌آید و او از ترس قالب تهی می‌کند. این صحنه در اوج هیجان و ترس، طنز موقعیت غریبی را شامل می‌شود که فوق‌العاده است. مری از آن حمله‌ی قلبی و از این قبر تنگ جان سالم به در برده اما نزدیک است نجات‌دهنده‌اش، کلکش را بکند!

هم‌چنان داستان در فیلم‌های فولچی در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارند، چنان که در این‌جا هم متوجه می‌شویم خطوط داستانی چندگانه‌ی فیلم، چندان به هم چفت نمی‌شوند و حتی چیزهای اضافه‌ای هم وجود دارد که قابل حذف شدن هستند، اما سبک بصری کار مثل همیشه چنان قدرتمند است که نمی‌توانیم داستان را رها کنیم. در فیلم‌های فولچی فیلم‌نامه نقشی درجه‌ی دوم دارد و این نه از روی نابلدی که از روی عمد صورت می‌گیرد.

 

نام فیلم: صداهایی از ماورا (Voices from Beyond)

محصول ۱۹۹۱

مردی ثروتمند و بدنام به شکلی ناگهانی می‌میرد و دخترش رزی از شهری دیگر می‌آید تا بفهمد چه اتفاقی برای پدر افتاده است. رزی وقتی مدام صدای پدر را در ذهنش می‌شنود که از او درخواست می‌کند به واقعیت مرگش پی ببرد، بیش از پیش در صدد برمی‌آید تا حقیقت را پیدا کند … یکی از جنبه‌های جذاب این فیلم استاد، صدای درونی جرجیو، مردی‌ست که به قتل رسیده. صدای او را توسط نریشن، و روی تصاویری از جسد او می‌بینیم. او مدام از دختر کمک می‌خواهد و تنها به او اعتماد دارد. دختر هم البته این صداها را می‌شنود و به دنبال حقیقت می‌گردد. شاید تا پیش از این در غرامت مضاعف وایلدر بود که مرد مُرده‌ای داستان را تعریف می‌کرد. یکی از صحنه‌های جذاب فیلم آن‌جاست که اعضای خانواده بر سر تابوت مرد حاضر می‌شوند و هم‌زمان هم به خاطرات مربوط به هر کدام از آن‌ها با او فلش‌بک می‌خورد که در این رفت و برگشت‌ها مشخص می‌شود هیچ‌کدام دل خوشی از او ندارند و احتمال این‌که هر کدام‌شان قاتل باشند، زیاد است.

 

نام فیلم: قاتل نیویورکی (The New York Ripper)

محصول ۱۹۸۲

مردی روانی در خیابان‌های نیویورک راه افتاده و زن‌ها را قصابی می‌کند. قاتلی که هنگام مکالمه‌ی تلفنی صدای اردک را تقلید می‌کند … فولچی با تیزبینی و خلاقیت همیشگی‌اش صحنه‌های قصابی و شکم دریدن و فوران خون را به تصویر می‌کشد. او که در واقعیت هم پزشک جراح بوده، از این کار لذت می‌برد. واقعاً داستان اهمیت چندانی ندارد، آن چیزی که مهم است، نشان دادن نمای نزدیک بدن هوس‌انگیز زنی‌ست که با تیغ یک قاتل روانی جر می‌خورد. قاتل نیویورکی صحنه‌های ترسناکی دارد، هر چند شاید بهترین فیلم استاد نباشد.

 

نام فیلم: گربه‌ی سیاه (The Black Cat)

محصول ۱۹۸۱

قتل‌های فجیعی اتفاق می‌افتد و پلیس در پیدا کردن قاتل ناتوان است تا این‌که یک عکاس خبری متوجه نشانه‌هایی به روی بدن مقتولین می‌شود که مشخص می‌کند این قتل‌ها کار یک انسان نمی‌تواند باشد … یکی از هول‌انگیزترین داستان‌های کوتاهی که دوران کودکی خواندم و هنوز هم مزه‌ی ترسناکش زیر زبانم است، گربه‌ی سیاه ادگار آلن‌پو بود. داستانی که پو با بی‌رحمی تمام نوشت و تکانم داد. فولچی بر پایه‌ی همین داستان هراس‌انگیز، و البته با تغییراتی اساسی (که‌ ای کاش صورت نمی‌گرفت)، فیلمی با مولفه‌های خودش می‌سازد که هنوز هم آن نماهای تعقیبی از چشم‌های گربه‌ای که مقتولینش را دنبال می‌کند، یکی از ترسناک‌ترین و مشوش‌کننده‌ترین صحنه‌های فیلم است.

 

نام فیلم: لمس مرگ (Touch of Death)

محصول ۱۹۸۸

لستر یک ژیگولو است که با زنان پیر رابطه برقرار می‌کند، بعد آن‌ها را به قتل می‌رساند و گوشت‌شان را چرخ می‌کند و به خوک‌هایش می‌دهد. پلیس در به در دنبال او می‌گردد … تکه‌های کمیک فیلم جالب هستند. مثل جایی که لستر می‌خواهد جسد زن را در صندوق عقب ماشینش جا بدهد و هر بار پاهای زن انگار که زنده باشد، از صندوق بیرون می‌آید و لستر سعی می‌کند پاهای زن را جمع‌وجور کند. در این لحظه‌هاست که فولچی به لحنی مطلقاً مضحک می‌رسد که هدف اوست. همان کمدی‌های ابزورد و جفنگی که جدیداً مد شده و همه سعی می‌کنند نسخه‌ای از آن را بسازند. لحظه هایی که لستر با اره‌برقی به جان جسد زن‌ها می‌افتد، هم‌چنان اوج اسلشربازی و خلاقیت استاد است.

 

نام فیلم: مارمولکی در پوست زن (A Lizard in a Woman’s Skin)

محصول ۱۹۷۱

کارول دختر یک سیاستمدار معروف، دچار کابوس‌های عجیبی می‌شود. او هر بار در این کابوس‌ها، زن همسایه را با خود در حال مغازله می‌بیند. در عالم بیداری، زن همسایه، شهوت‌ران و پرتکاپوست و کارول به دلایلی زندگی سرد و ساکنی را می‌گذراند. یک‌بار او در ادامه‌ی دیدن همین کابوس‌ها، زن همسایه را می‌کشد و وقتی در واقعیت هم متوجه می‌شود زن، به همان صورتی که در کابوسش کشته شده، به قتل رسیده، زندگی‌اش دگرگون می‌شود … یکی دیگر از بهترین‌های استاد با سکانس‌های کابوس عجیب و غریبی که با بهترین سکانس‌های کابوس تاریخ سینما برابری می‌کند. فیلم پیچ‌وخمی معماگونه دارد و مدام به مخاطب رودست می‌زند. ادای دین استاد به استاد بزرگترش هیچکاک، در سکانس حمله‌ی خفاش‌ها به کارول نمود پیدا می‌کند.

 

نام فیلم: ماورا (The Beyond)

محصول ۱۹۸۱

به لیزا هتلی قدیمی به ارث می‌رسد. او قصد دارد با مرمت ساختمان هتل، کسب و کارش را راه بیندازد اما خبر ندارد که در این هتل اتفاق‌های شومی به وقوع خواهد پیوست و یکی از هفت دروازه‌ی جهنم به هتل او باز می‌شود … فولچی با چیره‌دستی و خلاقیت فراوان، با طراحی سکانس‌هایی خون‌آلود و به‌شدت غریب که گاهی حتی به سوررئالیسم پهلو می‌زنند، فیلمی به‌شدت تأثیرگذار خلق می‌کند که بعد از گذشت این‌همه سال از زمان ساختش، حالا دیگر کالت محسوب می‌شود.

 

نام فیلم: گربه‌ای در مغز (A Cat in the Brain)

محصول ۱۹۹۰

لوچو فولچی به عنوان کارگردان فیلم‌های وحشت و چندش‌آور، دچار جنون شده است. او هر کاری که می‌خواهد انجام بدهد، به یاد صحنه‌های مهوع فیلم‌هایش می‌افتد و به‌شدت اذیت می‌شود. برای رفع مشکل به یک روانشناس مراجعه می‌کند. روانشناسی که البته قاتلی خطرناک است و تصمیم دارد قتل‌هایی مشابه صحنه‌های فیلم‌های فولچی انجام بدهد تا فولچی به عنوان قاتل، مظنون ردیف اول باشد … از واپسین فیلم‌های استاد و یکی از بهترین‌هایش. فیلمی ذاتاً طنزآمیز و جنون‌زده که گاه حتی به سوررئالیسم پهلو می‌زند. اگزوتیک و فیلمی در فیلمی حسابی. فولچی نقش خودش را بازی می‌کند و انگار حدیث نفس می‌گوید. کارگردانی که پنجاه فیلم در ژانرهای مختلف ساخت اما مهم‌ترین آن‌ها ژانر اسلشری و وحشت بود که در ایتالیا به جالو شهرت یافت. ماریو باوا و البته داریو آرجنتو از اساتید دیگر این سبک هستند و فولچی ضلع سوم مثلث. استاد در این فیلم کاملاً شخصی، به عنوان کارگردان مطرح سبک وحشت، هر حرکتی که می‌کند یاد صحنه‌های فیلم‌های مختلفش می‌افتد. اگر به رستوران رفته تا گوشت بخورد، به یاد آن فیلمش می‌افتد که مردی، از گوشت بدن زنش به عنوان ناهار استفاده کرد. اگر غذا در ماکروفر قرار می‌دهد، سر بریده‌ی زنی را درون دستگاه می‌بیند که در حال سوختن و آب شدن است. اگر شیشه از دستش می‌افتد و می‌شکند یاد صحنه‌ی تهوع‌آور دیگری در فیلم‌هایش می‌افتد و خلاصه این کابوس انگار تمامی ندارد. فولچی در ادای دینی به فیلم روانی (هیچکاک) صحنه‌ی قتلی زیر دوش حمام به راه می‌اندازد که بسیار خونین‌تر از صحنه‌ی معروف فیلم هیچکاک است.

 

۸ دیدگاه به “کوتاه درباره‌ی چند فیلم، شماره‌ی پنجاه‌ودو”

  1. یلدا گفت:

    با تشکر از شما. درک می کنم صحبت از فیلم هایی که برای آدم خاص هستن چطور است (-;

  2. قاسم گفت:

    سلام.امیدوارم این حرکت ادامه داشته باشه…

  3. عادل گفت:

    سلام
    چه افشاگری جالبی … از دامون بخشنده، خواهش میکنم باز هم بر دامون خسیس چیره شه و دوباره از این کارها بکنه.

    فقط یه سوال، شما با زیرنویس فارسی دیدید!؟ چون زیرنویسی از فیلمهای این بنده خدا وجود نداره! احتمالا زیرنویس روی دی وی دی هست که باید استخراج بشه!؟
    شایدم انگلیسی دیدید.

    • damoon گفت:

      سلام. ممنون از شما. فیلم‌ها زیرنویس فارسی ندارند. طبعا من با زیرنویس انگلیسی دیدم و چند تا از فیلم‌ها را که به زبان انگلیسی دوبله شده‌اند و زیرنویس انگلیسی هم ندارند، بدون زیرنویس.

  4. فراز گفت:

    این پست عالی بود ….

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم