.
ژنهای نامرغوب جیم آرنود
.
خلاصه داستان: جیم آرنود افسر پلیسیست که مادرش را از دست داده. او در مراسم تدفین مادر، سخنرانی غرایی میکند و با آهنگ مورد علاقه او میرقصد. این حرکت، همه را متعجب میکند و در عین حال چند نفری از او با موبایل فیلم میگیرند. از سوی دیگر جیم مدتیست که از همسر خود جدا زندگی میکند و در پی به دست آوردن حضانت دخترش کریستال است اما با توجه به اینکه مردیست خشن و بددهن که در لحظاتی بهسختی خودش را کنترل میکند، به دست آوردن این حضانت کار راحتی نیست…
.
یادداشت: کامینگز دو سال قبل از ساخت نخستین فیلم بلندش (جاده طوفانی)، فیلم کوتاهی به همین نام ساخت که جوایز بینالمللی زیادی از جمله جایزه جشنواره ساندنس را به دست آورد. آن فیلم کوتاه دوازدهدقیقهای، حالا سکانس آغازین این فیلم بلند است. سکانسی در یک برداشت که روی بازی فوقالعاده کامینگز که خودش نقش اول را هم بازی میکند، میچرخد. او در این سکانس دوازدهدقیقهای نفسگیر از مادرش حرف میزند، خاطرههایی از او تعریف میکند و البته گیروگرفتهای زندگیاش را رو میکند از جمله اینکه بیماری اختلال خواندن دارد. در همین دوازده دقیقه است که ما به شناخت مهمی از شخصیت جیم آرنود میرسیم؛ حرکتهای عصبیاش، بغضهایی که ناگهان در میانهشان متوقف میشود طوری که انگار فراموششان کرده باشد، کلمههای رکیکی که ناخواسته از دهانش بیرون میآیند و البته بلافاصله هم بابت آنها عذرخواهی میکند، تفی که بیاراده روی زمین میاندازد و در نهایت رقص بیمقدمهاش جلوی مردم و پشت به تابوت مادر، بازتابدهنده شخصیت جیم است. مردی دمدمیمزاج و عصبی که ادای آدمهای آرام را در میآورد اما پیش بیاید چنان از کوره در میرود که کسی جلودارش نیست. البته نکتهای دیگر را هم دربارهاش میفهمیم: او یک پلیس است.
با کمدیای طرفیم که تکلیفمان با آن معلوم نیست و البته این معلوم نبودن، اتفاقاً نکته مثبتیست. در واقع فیلم تا انتها روی لبه باریکی حرکت میکند و کامینگز چه در اجرای صحنهها و چه در روند داستانی، تعادل ظریفی بین اجزای مختلف به وجود میآورد تا مخاطب تا انتها در عین حال که به برخی صحنهها میخندد، ناگهان مکث کند، جدی شود و به آن صحنه فکر کند طوری که انگار از جنبهای دیگر، همان صحنه نهتنها شوخی نیست، که خیلی هم جدیست، درست مانند همان گریههای او که بلافاصله میخوردشان و تبدیلشان میکند به لبخندی محو و نامعلوم. همانقدر که حرکتهایش در این لحظهها شبیه آدمهای نامتوازن از لحاظ روحیست، مخاطب هم تا پایان بین شوخی / جدی و جدی / شوخی در نوسان میماند و به تماشای زندگی ازهمپاشیده جیم مینشیند.
بعد از این دوازده دقیقه طوفانی وارد داستان میشویم. انگار کامینگز، حالا دارد ادامه فیلم کوتاه تحسینشدهاش را به مخاطب نشان میدهد. بعد از دوازده دقیقه است که زندگی بین شوخی و جدی جیم پیش رویمان قرار میگیرد. دو خط داستانی زندگی و کار این پلیس نامتعارف به موازات هم پیش میروند تا هر چه که جلوتر میرویم، او با رو کردن شخصیت واقعی خودش همهچیز را خراب کند. شخصیت عجیبی که انگار هنگام عصبانیت، حرکتهایش دست خودش نیست و همین موضوع مانند سایهای سنگین کل زندگیاش را تحت تأثیر قرار داده. او در یکی از سکانسهای فیلم، به مرد بیخانمانی که ظاهراً عقلش را از دست داده و مدام یک جمله را تکرار میکند، طوری هجوم میبرد که اگر همکارانش نبودند، معلوم نبود چه بلایی سر آن مرد بدبخت میآورد. در جایی دیگر، چنان به همکارش نیت حمله میکند که نزدیک است او را بکشد و در ادامه همین صحنه، وقتی رییسش او را از کار اخراج میکند، جلوی اداره پلیس لخت میشود، سخنرانی میکند و بعد هم همانطور بدون لباس آنجا را ترک میکند در حالی که تکیه کلام آن مرد بیخانمان را که در صحنههای قبلی به او هجوم برده بود، تکرار میکند تا به این شکل، همانندسازی ظریفی بین او و آن مرد بیخانمان شکل بگیرد؛ جیم که پیش از شروع سخنرانیاش در کلیسا خیلی موقر و معقول به نظر میرسید (مخصوصاً هم که لباس پلیس به تن داشت)، حالا در این صحنه و با زیرشلواری سوراخ و حرکتهای دیوانهوار، انسان خطرناکی به نظر میرسد که انگار عقل درست و حسابیای ندارد. به یاد میآوریم که مرد بیخانمان هم خیلی بیدلیل، آبی کثیف را به سمت جیم پرتاب کرده بود که باعث عصبانیت او شده بود. در واقع نوع رفتار جیم، همچون آن مرد خلوچل، حساب و کتاب ندارد.
جیم به این شکل نهتنها زندگی خودش را خراب میکند و باعث میشود از کار اخراجش کنند، بلکه زندگی دخترش کریستال را هم به شکلی ناخواسته دچار مشکل میکند؛ روزی او را به مدرسه فرامیخوانند تا بگویند که دخترش مخل آسایش بچههای دیگر است و رفتارهای نابههنجاری از خود بروز میدهد. جیم این رفتارها را به مادر کریستال نسبت میدهد و خودش فقط مورد اختلال در خواندن دختر را به گردن میگیرد. او در ابتدا کمی ناراحت میشود. اما چند دقیقهای نمیگذرد که از شدت عصبانیت، میزی را بلند میکند تا به گوشهای پرت کند! اینجاست که هم مدیر مدرسه و البته هم مخاطب به این نتیجه میرسند که دختر، ناخواسته عین پدرش شده و ژنها کار خودشان را کردهاند!
اما نکته اینجاست که جیم میخواهد پدر خوبی برای بچهاش باشد و او را از گزند مشکلات اطراف دور نگه دارد. او هر چهقدر هم عصبی و بددهن و مشکلدار، در نهایت یک پدر است. میزان علاقه و وابستگی او به دخترش کریستال را میتوانیم از همان سکانس ابتدایی که در کلیسا میگذرد ببینیم؛ جیم بعد از سخنرانی، اجازه نمیدهد کسی کریستال را آرام کند، به سمت دختر میرود، محکم بغلش میکند و کنار خودش مینشاند. یا وقتی متوجه میشود دختر کوچک هنگام رفتن به مدرسه کمی آرایش کرده، به او گوشزد میکند که بدون آرایش هم زیباست و نیازی ندارد در این سن و سال کم دست به چنین کارهایی بزند و کمی بعد وقتی میبیند دختر، دست پسری همسن و سال خودش را گرفته و وارد مدرسه شده، حساسیت پدرانهاش گل میکند. اما این میزان توجه و علاقه به دختر، جایی بیشتر مشخص میشود که قرار است یک بازی بچهگانه با او ترتیب بدهد. در این بازی، آنها باید دستهایشان را با ریتمی درست و طی یک زمانبندی دقیق به هم بزنند، اما جیم در این کار استعدادی ندارد و دختر را ناامید میکند. روز بعد که دوباره دختر از او میخواهد با هم بازی کنند، اینبار جیم بهدرستی و بدون غلط کارش را انجام میدهد و بعد از آن هم نفس راحتی میکشد. همین جاست که یکی از بهترین ایدههای فیلم رقم میخورد: بعد از پایان بازی، دوربین میچرخد به سمت دیوار که کاغذی با طرح دو دست روی آن چسبیده. جیم میآید و کاغذ را برمیدارد و به این شکل معلوم میشود که او بارها با دیوار این بازی را تمرین کرده تا در آن خبره شود. وقتی در صحنههای پایانی به دختر میگوید قصد دارد بهترین بابای دنیا باشد، بیجهت نیست. او از ابتدای داستان قصد دارد برای دخترش بهترین باشد، اما گاهی زندگی و گاهی ژنهای نامرغوب، اجازه نمیدهند اوضاع خوب پیش برود.
در ابتدای این نوشته درباره حال و هوای «نه شوخی، نه جدی» فیلم گفتیم. کمدیها غالباً بر پایه تناقض شکل میگیرند. اما همیشه لااقل برای نگارنده، اینکه آدمهایی جدی در موقعیتی احمقانه گیر کنند تا اینکه آدمهایی عقبافتاده و خنگ در موقعیتهایی جدی یا احمقانه، جذابتر بوده. حالا جاده طوفانی آدمهایی جدی را در موقعیتی احمقانه قرار میدهد و به این شکل روی همان لبه باریکی حرکت میکند که حرفش رفت. یعنی چنان موقعیتسازی میکند که مخاطب مرز بین شوخی و جدی را فراموش کند. به عنوان مثال، در همان سکانس دوازده دقیقهای ابتدایی، فضای کلیسا و مراسم تدفین و غمگین بودن همه حضار و البته خود جیم، در تضاد با خراب بودن ضبط صوتی که جیم قصد دارد آهنگ مورد علاقه مادرش را از آن پخش کند، قرار میگیرد. تلاش او برای درست کردن ضبط صوت، با آن چهره جدی و غمگین و عصبی جیم، تضادی فوقالعاده ایجاد میکند تا بستری برای به خنده انداختن مخاطب شکل بگیرد. حتی رنگ صورتی ضبط صوت هم این تضاد را پررنگتر میکند. یا در صحنه دادگاه، او برای اینکه اتهام رفتار خشن در مراسم تدفین مادرش را رد کند، رو به قاضی میگوید: «من خشن نبودم. امیدوارم شما هم وقتی دارین داخل تابوت عزیزتونو نگاه میکنین، مث من عکسالعمل نشون ندین!» که این جمله باعث عصبانیت قاضی میشود. ذات جمله چیزی بین طنز و جدیست. یعنی در عین حال که در آن موقعیت خطیر و جدی، آدم را میخنداند، در عین حال خشن و آزاردهنده است. ضمن این که چهره جدی جیم و البته چهره عصبانی قاضی در این موقعیت خاص، فضای بلاتکلیف جذابی میسازد که نمیدانیم چه باید بکنیم.
اما شاید تکاندهندهترین شوخی/ جدی فیلم، جاییست که جیم بالای سر جسد همسر سابقش که بر اثر زیادهروی در مصرف مواد مخدر مُرده، حاضر میشود. او ابتدا از طرف خودش و دخترش به خاطر تمام محبتهایی که زن به آنها کرده، دست جسد را میبوسد و بعد در حرکتی شوکآور، از طرف همسر آینده دختر سیلی محکمی به صورت جسد میزند. اینجا اوج همان بازی فیلم با مخاطب است، بازی «نه شوخی، نه جدی». اینجا، هم میتوانیم بخندیم و هم نه، هم میتواند شوخی باشد و هم جدی. این از آن صحنههاییست که مخاطب تکلیف خودش را نمیداند و یک بلاتکلیفی فوقالعاده است.
فیلم در نهایت با تغییر جیم به پایان میرسد. او بعد از مرگ همسر سابق و به دست آوردن دخترش کریستال، به دختر قول میدهد که بهترین بابای دنیا برای او بشود و از شهر به جای دیگری ببردش چون: «توی این شهر یأس حاکمه». شهری که احتمالاً بعد از مرگ مادر، بیش از پیش برای جیم یأسآور شده است و انگار به شکلی روانکاوانه، مرگ مادری که اینهمه او را دوست داشت، آغاز تنهایی او در این دنیاست. بعد از مرگ مادر، بند ناف عاطفی جیم با او پاره میشود. گریههای کودکانهاش در مراسم تدفین، چنین مفهومی دارد و آغاز تغییرش هم زمانیست که جرأت پیدا میکند تا سر قبر مادرش حاضر شود. انگار حالا با واقعیت مرگ او کنار میآید و خودش را برای بهتر شدن آماده میکند. او از مادر میخواهد از این به بعد، حواسش به خواهرشان باشد که جیم بهتازگی متوجه شده برخلاف تصورش اوضاع چندان خوبی ندارد. جاده طوفانی در وهله اول کمدی سادهای به نظر میرسد اما اصلاً ساده نیست.
سلام
ممنون بابت پیشنهاد این فیلم، به نظرم جیم نهایت تلاشش می کرد که آدم خوب و موجهی باشه ولی اوضاع از دستش در می رفت. با یخچال درگیر شد، با ضبط صوت و…
موضوع اسکنر نفهمیدم ولی به نظرم فیلم خوبی بود با بازی بسیار خوب جیم. فکر میکنم دلش میخواست به همه کمک کنه ولی خودش فراموش کرده بود.
حرف های اشتباهی که میزد و بلافاصله متوجه اشتباهش می شد عالی بود.
ممنون
سلام و ممنون از شما.
چطوریه یک آدم فیلمنامه مینویسه بعد خودش اون کارگردانی میکنه؟
خواهر وودی آلن میگفت: اولین فیلم وودی وقتی وارد محیط فیلمبرداری شدم کتابی دستش دیدم : چطور کارگردانی کنیم؟ تعجب کردم وودی چطور میخواد کار پیش ببره. داستان چیه؟کارگردانی کار راحتیه؟
خواهر وودی آلن هم مث خودش حس طنز بالایی داره!
وقتی بچهایم نمیدانیم در جمع چه بگوییم یا چطور رفتار کنیم که کسی را نرنجانیم. این والدین ما هستند که به ما کمک میکنند اصول و قواعد جامعه را یاد بگیریم و مطابق خواست مردم رفتار کنیم، اما اگر یاد نگیریم یا نتوانیم یاد بگیریم چه میشود؟
فیلم «جادۀ طوفانی» داستان مردی است که عمیقاً هنوز کودک است و به مادرش نیاز دارد. اولین صحنۀ فیلم، یک سکانس دوازده دقیقهای استادانه است از پلیسی که مادرش مرده و حالا او باید در جلوی مردمی که برای مراسم ختم آمدهاند حرف بزند. این سکانس بینظیر در واقع فیلم کوتاهی بوده که جیم کامینگز (کارگردان و نقش اول) آن را تبدیل به فیلم بلند کرد. جیم از مادرش میگوید و هر از گاهی بغض میکند اما به سرعت بغضش را میخورد و عذرخواهی میکند چون فکر میکند نباید در جمع گریه کند. تمام فیلم در واقع تکرار همین سکانس است. جیم کارهایی میکند و حرفهایی میزند اما بعد زود پشیمان میشود و عذرخواهی میکند. اما گاهی بعضی کارهایش به قیمت به باد رفتن زندگیاش تمام میشود: به قاضی حرف نامربوطی میزند و باعث میشود حکم داده علیهش صادر شود، اشتباهاً به روی همکارش اسلحه میکشد و از نیروی پلیس اخراج میشود. اما همۀ اینها از سر کودکی و خامی است. کودکی بیپناه و معصوم که مردم درکش نمیکنند و از او توقع دارند مانند یک مرد رفتار کند. ضبط صوت صورتی او که در همان سکانس ابتدایی فیلم میبینیم، نماد آشکاری است از اینکه جیم به اندازۀ یک دختربچه، کوچک و معصوم است. صحنۀ نشستن در پشت میز مدرسه نیز تأکید دیگری است بر اینکه جیم دقیقاً مثل دختر خودش هنوز کودک است، یا اینکه ژنهای نامرغوب او به دخترش هم منتقل شده است.
جیم در سراسر فیلم نشان میدهد پلیس وظیفهشناس و فوق العادهای است. آن دختر نوجوان نه چندان سربهراه را به خانهاش میرساند و گویا بیشتر از همۀ همکارانش مدال گرفته است. در همان ابتدای فیلم از پول هنگفتی که مادرش به مدرسه اهدا کرده و جایی از آن حرف نزده میگوید. فیلمساز میخواهد بگوید جیم نیز مثل مادرش انسان بزرگ و شریفی است اما بین مردم ناشناخته مانده. جامعه و عرف و قواعدش با انسانها بیرحم است و آنها را تبدیل به همان بیخانمانی میکند که جیم و همکارش دستگیر کردند. در جایی از فیلم نیز بین جیم و آن بیخانمان همانندیای برقرار شده و میخواهد بگوید شاید این بیخانمان نیز زمانی انسان محترم و شریفی بوده و همین جامعه او را به این روز انداخته است.
نکتۀ دیگر ظاهر جیم است: مردی لاغر و ظریف و سیبیلو! این سبیل در سینمای غرب معنای مهمی دارد. نماد مردانگی یا تظاهر به مردانگی است. مهمترین استفاده از سبیل را در متولد چهارم جولای میبینیم؛ بعد از آنکه تام کروز قطع نخاع میشود و دکتر به او میگوید دیگر نمیتواند بچهدار شود، تام ریشوسبیل درمیآورد! در «جادۀ طوفانی» نیز جیمِ کودک میخواهد طبق قوانین جامعه مانند یک مرد بالغ و قوی رفتار کند و سبیل او نماد کاملی است از این تظاهر به بلوغ و مردانگی.