جاودانههای دزد و پلیسی
خلاصهی داستان: جان دیلینجر تبهکار معروفیست که همراه با گروهش از بانکها دزدی میکند و پلیس هم برای دستگیر کردن او کاری از دستش برنمیآید تا اینکه ملوین پورویس مأمور دستگیری او میشود …
یادداشت: مان با همان دوربین مانند همیشه آزاد و رهایش، اینبار به یکی از خطرناکترین و بیپرواترین جنایتکاران تاریخ نزدیک میشود. ایدهی اولیهی دشمنان مردم، در واقع همان چیزیست که سالها پیش در شاهکار مان، مخمصه دیدهایم. در آنجا هم تقابل عجیب دزد و پلیسی را میبینیم. دزد و پلیسی که هر کدام واجد ویژگیهایی هستند که از آنها یک انسان کامل میسازد. دزد و پلیسی که انگار برای هم ساخته شدهاند و از بین رفتن یکی به معنای بیمعنا بودن زندگی نفر دوم خواهد بود. به یاد بیاوریم آن صحنهی جذاب و بینظیر مخمصه را که دزد و پلیس در زمینهای اطراف باند فرودگاه به هم میرسند و پلیس در نهایت با شلیک گلوله دزد را میکشد. در نمای پایانی، پلیس، مانند مسخشدهها بالای سر جسد دزد ایستاده و حرکتی نمیکند. انگار دیگر انگیزهای برای ادامه دادن ندارد. حالا مایکل مان، فضای فیلمش را به دههی سی میلادی برده تا اینبار از پس چند شخصیت واقعی و در رأس آنها جان دیلینجر، باز هم این تقابل جاودانه را نشانمان بدهد.
در ابتدا دیلینجر و گروهش از بانکی سرقت میکنند و به این شکل وارد جریان زندگی مردی میشویم که دولت برای دستگیریاش هزینههای زیادی را متحمل شد. مردی که در عین خطرناک بودن، محبوب مردم بود و این را از استقبالشان از او میتوان فهمید. دیلینجر برای خودش اصولی دارد: اهل آدمربایی نیست چون به اعتقاد او مردم از آدمربایی خوششان نمیآید. حتی برای دزدی از بانکها هم روشهای خودش را دارد و دست به پول کسی که در لحظهی دزدی پشت دخل ایستاده تا حقوقش را بگیرد، نمیزند. این ویژگیهاست که او را در نظر مردم به رابینهودی تبدیل میکند که انگار دیگر نفس دزدیدن پولها برایشان معنایی ندارد، بلکه شخصیت جذاب این انسان است که آنها را به سمتش میکشاند. شخصیت جذابی که مان بهخوبی از عهدهی پرورش آن برمیآید. یکی از صحنههای جذاب فیلم که البته در واقعیت اتفاق نیفتاده و تنها به خاطر ملزومات درامپردازی به داستان راه پیدا کرده، صحنهایست که دیلینجر با خیالی آسوده وارد ادارهی پلیس میشود و حتی به اتاقی میرود که پلیس برای دستگیری او گروهی را در آن دور هم جمع کرده و تمام امکانات را در اختیار گرفته. جان در اتاق میچرخد، عکسهای خودش و گروهش را روی در و دیوار میبیند و حتی با پلیسهایی که مشغول شنیدن یک مسابقه از رادیو هستند، همراه میشود و از آنها نتیجهی بازی را میپرسد! مان با تدارک این صحنهها، تلاش میکند چهرهای جذاب و زیرک از دیلینجر بسازد که البته موفق هم میشود.
آشنایی او با بیلی فرشت، دختر زیبای فرانسوی، بخش دیگری از روحیات و احساسات این مرد را به ما نشان میدهد و در جهت تکمیل کردن پروسهی شخصیتپردازی دزد ماجرا، بسیار کارآمد است. از آشنایی اولیهاش با بیلی در آن کافهی شبانه که با اعتمادبهنفسی مثالزدنی خودش را به دختر نزدیک میکند و دلش را میبرد تا دعوت دختر به یک رستوران مجلل در حالی که خود دختر از این که لباس ارزانقیمتی پوشیده و به آن مکان آمده، بسیار احساس شرمندگی میکند. اما جان به این موضوع توجهی ندارد و ایدهاش این است: «مهم اینه که آدم کجا میخواد بره». که یعنی هیچ مهم نیست دختر از چه طبقه و چه فرهنگی آمده و بعد ادامه میدهد که: «من هر جا دلم بخواد میرم». به این شکل است که ذرهذره و طی دو ساعتونیم، جان دیلینجر به ما شناسانده میشود و مان با چیرهدستی همیشگی، و با دوربین دیجیتالش که تصاویری امروزی از دههی سی میلادی به ما میدهد، انگار مرز آن سالهای دور را برمیدارد و تبدیلش میکند به شفافیتی امروزی تا بیش از پیش به این دهه و آدمهای پرشروشورش نزدیک شویم.
در حالی که مان تمرکز بیشتر خود را روی جان دیلینجر گذاشته اما فراموش نمیکند که ملوین پرویس را هم در کنار او و همگام با او جلو بیاورد. در اولین صحنهای که از این مأمور پلیس میبینیم، او به شکل بیرحمانهای یک دزد فراری را شکار میکند و این سرآغاز شخصیتپردازی موفق دیگریست که قرار است به آدمهای داستان عمق بدهد. او در آغاز و به شکلی که توضیح دادیم، چنان آدم میکشد که در طول فیلم، دیلینجر را در این موقعیت ندیدهایم و همین کافیست تا از همان ابتدا حسی ناجور دربارهی این شخصیت در ذهنمان شکل بگیرد. به هر حال در یک درام دزد و پلیسی موفق، هر چند شاید در نهایت پلیس برنده باشد، اما در زیرمتن ماجرا، اتفاقاً این دزد است که بیش از همه دلها را میبرد! اما در مقابل این آدمکشی بیرحمانه، صحنهای فوقالعاده مهم هم وجود دارد که باعث میشود پرویس هم مانند دیلینجر در چشم ما انسانی چندبعدی به نظر برسد. اشارهام به آن صحنهایست که قرار است بیلی را شکنجه کنند تا جای دیلینجر را لو بدهد. در حالی که زن را در فشار زیادی قرار دادهاند و کتکش زدهاند، در آخرین لحظه پرویس سر میرسد و مأمور شکنجه را دور میکند و زن را که از ابتدا تقاضای رفتن به دستشویی داشت، به سمت آن جا هدایت میکند و حتی وقتی میبیند او توان حرکت ندارد، بغلش میکند و به دستشویی میبرد. این رفتار او در طول فیلم مدام در ذهن مخاطب خواهد چرخید تا پلیس داستان هم واجد ابعاد انسانی باشد و مان با همراهی فیلمنامهنویسها، با تقسیم درست اطلاعات، شخصیتپردازیهای دقیق و چینش و پرداخت مناسب صحنههایی مانند درگیریهای دزدها و پلیسها (به عنوان صحنههای جاودانه و همیشگی چنین فیلمهایی)، ماجرا را بهدرستی هدایت میکنند تا به مقصود برسند.
فیلمهای دیگر استاد در «سینمای خانگی من»:
ـ آخرین بازماندهی موهیکانها (اینجا)
ـ شکارچی انسان (اینجا)
ـ نفوذی (اینجا)
پاسخ دادن