نگاهی به فیلم عکاس ماوتهاوزن El fotógrafo de Mauthause

نگاهی به فیلم عکاس ماوتهاوزن El fotógrafo de Mauthause

  • بازیگران: ماریو کاساس ـ ریچارد فن ویدن ـ استفان وینرت ـ آلن هرناندز و …
  • فیلم‌نامه‌نویس‌ها: راجر دنس ـ آلفرد پرز فارگاس
  • کارگردان: مار تارگارونا
  •  ۱۱۰ دقیقه؛ محصول اسپانیا؛ سال ۲۰۱۸
  • ستاره‌ها: ۲/۵ از ۵
  • این یادداشت در شماره ۵۶۰ مجله «فیلم» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این یادداشت بر طبق رسم‌الخط مجله «فیلم» تنظیم شده است

 

آگاهی از رنج بشری

.

خلاصه داستان: فرانسیسکو بُوآ یک اسپانیایی‌ست که در اردوگاه کار اجباری ماوتهاوزن گرفتار شده است. کارش این است که با دوربین عکاسی از زندانی‌ها عکس پرسنلی بگیرد. البته او دستیار یکی از افسران نازی به نام پل ریکن است که عاشق عکاسی‌ست و فرانسیسکو را انتخاب کرده تا وسایلش را جابه‌جا کند. ریکن از تمام اتفاق‌های اردوگاه عکس می‌گیرد؛ از پله‌های مرگش، از کوره‌های آدم‌سوزی‌اش، از اعدام کردن یک فراری، از جسدهای روی هم انباشته‌شده و … . یک روز فرانسیسکو به این نتیجه می‌رسد که می‌تواند نگاتیوهای موجود در عکاس‌خانه را بدزدد و به شکلی از اردوگاه خارج کند تا همه بدانند که چه اتفاق‌های هولناکی افتاده است. اما این کاری نیست که به‌راحتی بتوان انجامش داد …

.

یادداشت: مدتی پیش که به موزه عبرت یا همان زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک در مرکز تهران رفته بودم، بازدید از سلول‌های تنگ و باریک و دیوارهای نم‌پس‌داده و کدر و راهروهای سرد و بی‌احساس و اتاق‌های شکنجه هولناکش، من را به‌شدت در فکر فرو برد. وقتی به اشخاصی که در این زندان مخوف زندانی بودند و شکنجه می‌شدند فکر می‌کردم نتوانستم خودم را جای‌شان فرض کنم و به این حس برسم که اگر من جای آن‌ها بودم، چه حالی می‌داشتم. به عنوان مثال وقتی به سمت حمام این زندان ترسناک با کاشی‌های سفید و بی‌روحش می‌رفتم و سروصدای مخوف زندان‌بانی را می‌شنیدم که باعث می‌شد حال‌و‌هوای آن لحظه‌ها در ذهن بازدیدکننده تداعی شود، تصور این که زندانی‌ها هنگام حمام کردن در این فضای رعب‌آور و در آن لحظه‌های بیمارگونه چه از ذهن‌شان می‌گذشته، ممکن نبود؛ هر چند تمام زور خودم را زدم تا حتی شده برای لحظه‌ای جای آن‌ها باشم. اصلاً چرا راه دور برویم؟ شما اگر انگشت کوچک پای‌تان به کنار تخت یا پایه صندلی برخورد نکرده باشد، متوجه نخواهید شد دوست‌تان که این اتفاق برایش افتاده چه دردی می‌کشد. حتی اگر این درد را با اشک و آه هم برای شما تعریف کند، قطعاً اثری نخواهد داشت و شما نخواهید دانست اتفاقی به این کوچکی، چه‌قدر می‌تواند دردناک باشد. نهایت هم‌دردی شما با دوست‌تان که به خودش پیچ‌وتاب می‌دهد این خواهد بود: «شمشیر که نخوردی!».

این‌که من نتوانستم با زندانیان ساواک همدردی کنم و موقعیت وحشتناک آن‌ها را دریابم و این که شما نتوانستید درک کنید دوست‌تان چه دردی را تحمل می‌کند، هیچ کدام به معنای ایراد و اشکال نیست. معنایش به‌سادگی این است که درک کردن یک موقعیت سخت و طاقت‌فرسا و حتی ضدانسانی کار مشکلی‌ست اما برعکسش وقتی قرار باشد یک جوک بشنویم یا ماجرای دوست‌مان را تعریف کنیم که پایش روی پوست موز رفت و زمین خورد و کل وجودش کثیف شد، عکس‌العمل همه ما، حتی همان دوستی که پایش روی پوست موز رفته، خنده خواهد بود. وقتی موقعیتی آسیب‌زا (چه جسمی، چه روحی) نباشد، نیاز چندانی به همذات‌پنداری هم نیست. می‌توان ماجرایی را شنید و به‌راحتی از رویش گذشت، اما وقتی به موقعیتی آسیب‌زننده می‌رسیم مجبور به همذات‌پنداری هستیم، چون اگر این‌طور نشود، موقعیت آسیب‌زا ادامه پیدا خواهد کرد. این‌که همذات‌پنداری در چنین موقعیت‌هایی ممکن نیست، اهمیت ندارد. مهم این است بدانیم با وجود این ناتوانی، «باید» خودمان را در آن موقعیت خطیر حس کنیم تا به رنج بشر آگاه‌تر و تا شاید آدم‌های بهتری بشویم.

یکی از وظایف فیلم‌ها که با داستان‌هایی درباره جنایت‌های بشری وارد صحنه می‌شوند همین است که سعی کنند مخاطب را در حد بسیار کمی هم که شده، در آن موقعیت خطیر قرار دهند و سنگینی آن لحظه‌ها، ساعت‌ها و روزها را بازسازی کنند. می‌دانیم با دیدن فهرست شیندلر (استیون اسپیلبرگ)، هیچ‌گاه درکی واقعی از موقعیت تلخ زندانی‌هایی که اسکار شیندلر از بازداشتگاه‌های نازی‌ها به کارخانه‌اش کشاند، پیدا نخواهیم کرد اما همین که در جریان باشیم «باید» این موقعیت‌ها را ببینیم و حس کنیم، کافی‌ست تا شاید اوضاع بهتر شود. قطعاً لیام نیسن هم هنگام بازی در نقش اسکار شیندلر سعی کرده بود به عمق سختی‌ها و ترس‌های این مرد پی ببرد. هنوز هم وقتی مستند تکان‌دهنده شب و مه (آلن رنه) را می‌بینیم تن‌مان می‌لرزد، اما ما که پشت مونیتور نشسته‌ایم و در زمانه‌ای که دیگر هم از کوره‌های آدم‌سوزی خبری نیست کجا و آن فلک‌زده‌ای که قرار بود تا ساعتی دیگر به این کوره‌ها سپرده شود کجا؟ قطعاً نمی‌توانیم جای او باشیم، ولی دانستن آن یعنی آگاهی از رنج بشر.

راستش انگار قرار نیست داستان‌های رنج بشری تمامی داشته باشند. احتمالاً تا دنیا دنیاست، این رنج‌ها هم ادامه خواهد داشت. رنج‌هایی که خودمان بر خودمان روا می‌داریم و عین خیال‌مان هم نیست. هر بار که فیلمی درباره جنگ جهانی و اتفاق‌های پیرامونش می‌بینیم، با خودمان می‌گوییم: «این دیگر آخرش است. دیگر داستانی برای تعریف کردن وجود ندارد» اما کمی بعد متوجه می‌شویم باز هم واقعیتی را از گوشه و کنار تاریخ بیرون کشیده‌اند که روح‌مان هم از آن خبر نداشته. در تازه‌ترین جستجوها میان واقعیت‌های تلخ انسانی، عکاس ماوتهاوزن به ماجرای واقعی مردی اسپانیایی به نام فرانسیسکو بُوآ می‌پردازد که در اردوگاه مرگ نازی‌ها زندانی بود. جوان عکاسی که در اردوگاه ماوتهاوزن عکس‌های پرسنلی زندانیان را می‌گرفت و گاهی هم اتفاق‌های اردوگاه را ثبت و ضبط می‌کرد. البته او دستیار یک افسر ارشد نازی به نام پل ریکن بوده که اکثر وقایع اردوگاه را عکاسی می‌کرد و همین عکس‌ها که تعدادی از آن‌ها را در ادامه مطلب خواهید دید، تبدیل شدند به مدارکی مهم در زمینه محکوم کردن حکومت رایش سوم.

فرانسیسکو شاید عکاس درجه‌یکی نبود اما مانند همه آن انسان‌هایی که از رنج کشیدن بشر آگاهند، سعی کرد نگاتیوهایی را که اطلاعات و شواهد مهمی محسوب می‌شدند، به هر ترتیب حفظ کند و حتی آن‌ها را مخفیانه به خارج از اردوگاه بفرستد تا صدایش به گوش جهانیان برسد. فیلم روی همین بخش از ماجرا تمرکز می‌کند و مصایب خارج کردن نگاتیوها از اردوگاه را به تصویر می‌کشد. ایده‌ای جذاب که می‌توانست به فیلمی تکان‌دهنده، مهیج و تلخ تبدیل شود اما به دلایلی این اتفاق نیفتاده که به بخشی از آن خواهیم رسید. هر چند این به معنای بد بودن فیلم نیست اما طبیعی‌ست که عکس‌های واقعی ثبت‌شده توسط فرانسیسکو و از آن مهم‌تر پل ریکن، تلخ‌تر، تکان‌دهنده‌تر و حتی جسورانه‌تر باشند. طبیعتاً به دلیل ماهیت ترسناک برخی از عکس‌ها، امکان چاپ آن‌ها در کنار این مطلب وجود نداشت، اما با یک جستجوی ساده در اینترنت می‌توانید آن‌ها را پیدا کنید و به عمق فاجعه پی ببرید. این فجایع چیزهایی نیستند که به‌راحتی از ذهن بشر بیرون بروند و نباید هم بروند. فرانسیسکو در واقع تلاش می‌کند تا این مطلب را یادآوری کند.

سکانس تولد پسر رییس اردوگاه ماوتهاوزن یعنی فرانتس تسیرایز، از روی واقعیت برداشت شده. در فیلم این‌گونه است که تسیرایز فقط یکی از زندانی‌ها را که برای خدمت کردن به مهمان‌هایش به کار گماشته، می‌کشد اما در واقعیت او نزدیک به چهل زندانی را در همان شب تولد پسرش و در حیاط خانه با شلیک گلوله از پا در می‌آورد. یا آن سکانسی که زندانی اعدامی را به دار می‌آویزند اما طناب پاره می‌شود و جلادها مجبور می‌شوند دوباره زندانی را حلق‌آویز کنند، در واقعیت به این شکل اتفاق افتاد که طناب دور گردن زندانی برای بار دوم هم پاره می‌شود. اما کارگردان فیلم پاره شدن طناب در مرتبه دوم را حذف کرد چون تصور می‌کرد ممکن است مخاطب‌ باور نکند. طنز تلخی‌ست؛ وحشی‌گری‌های واقعی آدمیزاد، در فیلم‌ها باورپذیر نیست. اگر به عکس شماره ۱ نگاه کنید، لحظه واقعی حمل زندانی محکوم به اعدام را خواهید دید. عکسی که توسط پل ریکن گرفته شد و در تاریخ ماند. حتی تعداد «پله‌های مرگ» در فیلم خیلی کم‌تر از آن چیزی‌ست که در واقعیت وجود داشت؛ پله‌هایی که نازی‌ها ساخته بودند تا زندانی‌ها با کوله‌بار سنگ از آن بالا بروند که نوعی شکنجه محسوب می‌شد و این پله‌ها را می‌توانید در عکس شماره ۲ ببینید. هم‌چنان که در عکس شماره ۳ که باز هم توسط پل ریکن و به دستیاری فرانسیسکو برداشته شده، افسران ارشد اردوگاه را می‌بینید که از همین پله‌ها بازدید می‌کنند. در واقع به نظرم لااقل درباره این فیلم خاص، دیدن این عکس‌ها، از دیدن خودِ فیلم و صحبت درباره‌اش مهم‌تر است نه فقط به این دلیل که با عکس‌هایی بکر و تاریخی و مستند سروکار داریم که ما را به یاد رنج‌ها بشری می‌اندازند، بلکه چنان که ذکرش رفت به این دلیل هم که فیلم از دستمایه‌هایی که دارد به‌خوبی استفاده‌ نمی‌کند و با توجه به موضوع جذابش، خیلی عقب‌تر از فیلم‌هایی که چنین داستان‌های دردناکی را روایت می‌کنند، قرار می‌گیرد.

عکس شماره 1

عکس شماره ۱

عکس شماره 2

عکس شماره ۲

عکس شماره 3

عکس شماره ۳

عکس شماره 4

عکس شماره ۴

یکی از نقاط ضعف فیلم نپرداختن به شخصیت‌های منفی‌اش است. به عنوان مثال فقط در همان سکانس تولد تا حدودی به خباثت فرمانده اردوگاه، فرانتس تسیرایز، پی می‌بریم و در باقی لحظه‌ها، او تقریباً بی‌کارکرد باقی می‌ماند. او بیش‌تر یک افسر نمونه‌ای، شق‌ورق و بی‌احساس نازی‌ست که هنگام حرف زدن صدای ترسناک و چهره سردی دارد و مشابهش را در فیلم‌های دیگر زیاد دیده‌ایم. یا ماجرای یکی از کاپوها (لقب زندانی‌هایی که به عنوان سران واحدهای کار انتخاب می‌شدند و گاه حتی از خود آلمانی‌ها هم شقاوت بیش‌تری نشان می‌دادند) را نگاه کنید که فیلم سعی می‌کند خباثت او را در چند صحنه مهم نشان بدهد. مثل آن‌جا که زندانی‌ها برای نازی‌ها تئاتری برپا کرده‌اند تا حواس‌شان را پرت کنند و به این شکل فرانسیسکو بتواند نگاتیوها را از اردوگاه خارج کند. کاپوی خشن یکی از بازیگران تئاتر را با خودش بیرون می‌برد و از بالای پله‌های مرگ به پایین پرت می‌کند. این شخصیت هم البته در حد همین یکی‌دو صحنه پرداخت می‌شود. اما از همه مهم‌تر، رابطه‌ای‌ست که بین فرانسیسکو و پل ریکن برقرار است. آن‌ها به واسطه دوربین عکاسی و عشق‌شان به عکس گرفتن، به هم نزدیک شده‌اند اما فیلم‌ساز و فیلم‌نامه‌نویسان باز هم نتوانسته‌اند از این رابطه به‌درستی و در حد مناسب بهره‌ای ببرند. این رابطه می‌توانست در کشاکش دوستی و دشمنی دو نفر، به ایده‌ای جذاب ختم شود که نشده. در نهایت هم وقتی که اردوگاه فرو می‌ریزد و متفقین نازی‌ها را می‌کشند و زندانی‌ها را آزاد می‌کنند (به عکس شماره ۴ که توسط فرانسیسکو گرفته شده، نگاه کنید) فیلم‌ساز به این بسنده می‌کند که فرانسیسکو، پل ریکن را در گوشه‌ای از تاریک‌خانه اردوگاه که محل کارشان است، رها کند و برود و ما دیگر از سرنوشت ریکن خبردار نشویم. در واقع این رابطه ناکارآمد می‌ماند و هیچ حسی در تماشاگر برنمی‌انگیزد تا مهم‌ترین دستاویز فیلم برای جذاب شدن از بین برود.

از سوی دیگر روند روایت هم گاهی نامفهوم پیش می‌رود. به عنوان مثال نازی‌ها در تب‌وتاب می‌افتند که هر چه سریع‌تر نگاتیوهایی را که اوضاع اردوگاه را لو می‌دهد، از بین ببرند. آن‌ها حتی در حالی که یکی از کوره‌های‌شان در اشغال سوزاندن آدم‌هاست، از کوره دیگر برای از بین بردن نگاتیوها استفاده می‌کنند اما کمی بعد، دوباره از صحنه‌هایی مانند اعدام زندانی عکس می‌گیرند و در واقع از خودشان باز هم ردپا به جا می‌گذارند و ما متوجه‌ نمی‌شویم چرا در حالی که تمام قصدشان لو نرفتن است، باز هم این مراسم را ثبت می‌کنند؟ مثال دیگر می‌تواند زندانی‌ای باشد که با نگاتیوها به خارج از اردوگاه فرار می‌کند. اول این‌که چه‌طور فرار کرد؟ (در صحنه‌ای او را می‌بینیم که درون جعبه‌ای چوبی پنهان می‌شود اما‌ نمی‌دانیم دقیقاً چه اتفاقی قرار است بیفتد و او به چه عنوانی قرار است از اردوگاه خارج شود)، دوم این‌که چه‌طور گیر می‌افتد؟ فیلم هیچ توضیحی دراین باره‌ نمی‌دهد، طوری که وقتی فرانسیسکو، در یک صحنه پرتنش، ریکن را زیر باد فحش و کتک می‌گیرد، گمان می‌کنیم ریکن او را لو داده است اما کمی بعد متوجه می‌شویم دلیل این حرکت ناگهانی فرانسیسکو در واقع لذتی‌ست که ریکن از دیدن عکس‌هایی که از صحنه اعدام گرفته، می‌برد. مجبور شدم یک بار دیگر به این صحنه رجوع کنم تا ماجرا دستم بیاید.

 دوباره دیدن فیلم‌ها، همیشه به معنای خوب بودن‌شان نیست، گاهی ابهام‌هایی وجود دارد که ممکن است در بازبینی گشوده شوند. البته در همین بازبینی‌های گاه‌وبیگاه است که گاهی برخی صحنه‌ها بیش‌تر به چشم می‌آیند و برجسته‌تر از پیش دیده می‌شوند. مانند صحنه تقریباً طولانی عبور زندانی‌ها از جلوی زندانی اعدامی و نگاه آن‌ها به او که روی طناب دار آویزان است؛ فیلم‌ساز، بدون قطع، تمام زندانی‌ها را تک‌تک از جلوی دوربین می‌گذراند و روی چهره‌های زخم‌خورده‌شان مکث می‌کند تا صحنه‌ای عجیب شکل بگیرد. یا سکانس اجرای تئاتر توسط زندانی‌ها که پای کوبیدن‌شان روی تخته‌های صحنه، به کوبیدن میخ‌های جعبه‌ای که زندانی با نگاتیوها در آن پنهان شده، هم‌آوا می‌شود. این قسمت‌ها البته تنها ذوق کارگردان را نشان می‌دهند وگرنه داستان فیلم را تحت تأثیر قرار‌ نمی‌دهد و کلیتی منسجم شکل‌ نمی‌گیرد.

عکاس ماوتهاوزن بیش از آن که فیلم موفقی باشد، سند مهمی از تاریخ را پیش چشم‌های ما می‌گذارد تا رنج‌های بشری را بار دیگر به یاد بیاوریم و عکس‌های فرانسیسکو و نگاتیوهایی که نجات داد، برگی دیگر از وحشی‌گری آدمیزاد را ورق می‌زنند. برگی که طبیعتاً نباید پوشیده می‌ماند. ما هیچ‌گاه رنج آدم‌هایی را که در اردوگاه ماوتهاوزن یا اردوگاه‌های دیگر نازی‌ها بودند، درک نخواهیم کرد اما لااقل «باید بدانیم» که آن‌ها رنج کشیده‌اند و ما هیچ‌گاه‌ نمی‌توانیم مانند آن‌ها رنج بکشیم. در یکی از معروف‌ترین عکس‌های فرانسیسکو بُوآ از ساعات پس از سقوط رایش سوم و آزاد شدن زندانی‌ها، دو زن زندانی را می‌بینیم که روی زمین نشسته‌اند. آن‌طور که در فیلم دیده‌ایم، یکی از این زن‌ها رابطه‌ای احساسی با فرانسیسکو برقرار کرده بود. حیف که‌ نمی‌شود این عکس را منتشر کرد اما دیدن دو زن به‌شدت لاغر و رنجور، در حالی که روی زمین لم داده‌اند، واقعاً تکان‌دهنده است. امیدوارم بعد از خواندن مطلب، این عکس را جستجو کنید. مدت‌ها به این عکس خیره شدم و به این فکر می‌کردم چه‌قدر می‌توانم به عمق این انسان‌ها نفوذ کنم و بفهمم چه بر سرشان رفته است؟

این یادداشت بیش از آن که نقدی باشد بر عکاس ماوتهاوزن، یک یادآوری‌ست برای تلنگر زدن به حس همدردی‌مان با آدم‌هایی که گوشه‌ای از جهان از هم‌نوعان‌شان آسیب‌های فراوانی دیده‌اند. می‌خواهم این نوشته را به آن‌ها تقدیم کنم.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم