نگاهی به سکانس‌ها، لحظه‌ها و نکته‌های مهم فیلم‌های خوب و بد جشنواره سی‌وهشتم فجر

نگاهی به سکانس‌ها، لحظه‌ها و نکته‌های مهم فیلم‌های خوب و بد جشنواره سی‌وهشتم فجر

  •  این یادداشت در شماره ۵۶۸ مجله «فیلم» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این یادداشت بر طبق رسم‌الخط مجله «فیلم» تنظیم شده است

 

 

با همین چیزها…

.

یکی از پرسروصداترین جشنواره تمام دوران‌ها تمام شد و این بار نه‌تنها مدت‌ها قبل از شروع آن و در حین برگزاری‌اش، بلکه تا مدت‌ها پس از پایانش هم حرف و حدیث‌ها ادامه دارد. تحریم‌ها، جنگ و دعواها، بدوبیراه گفتن‌ها، خط‌کشی‌ها و … سی‌وهشتمین دوره فیلم فجر را چنان احاطه کرده بود که بوی خون از آن به مشام می‌رسید! اما چیزی که مغفول ماند خودِ فیلم‌ها بودند. نه فیلم‌سازها، نه بازیگرها و عوامل دیگر، بلکه خودِ فیلم‌ها.

 آیا می‌توان بدون در نظر گرفتن این که چه کسی فیلم را ساخته، چه کسانی پشت آن بوده‌اند و چه‌طور ساخته شده، فیلمی را دوست داشت؟ این از آن پرسش‌های مهم و حیاتی‌ست که شاید باید بیش‌تر روی آن تمرکز کنیم. فیلم‌ها فارغ از سازندگان‌شان هستند یا همراه با آن‌ها جلو می‌آیند؟ در نتیجه‌گیری نهایی درباره یک فیلم، باید شخصیت و اعتبار و هویت سازندگان فیلم را هم دخیل کرد و با توجه به آن، درباره کلیت یک فیلم نظر داد یا نه؟ یکی از مهم‌ترین مثال‌ها درباره این پرسش‌ها مستند عظیم پیروزی اراده است که لنی ریفنشتال آن را درباره عظمت نازی‌ها و هیتلر ساخت. هنوز هم محل بحث و پرسش این است که آیا باید فارغ از محتوا، به این مستند شاهکار نگاه کرد یا نمی‌توان مضمونش را نادیده گرفت و باید تروخشک را با هم سوزاند؟ می‌توانیم محدوده این پرسش‌ها را بزرگ‌تر هم بکنیم: آیا می‌توان یک فیلم را فارغ از حال و روز یک جامعه دوست داشت؟ می‌توان با وجود تمام مصیبت‌های روزگاری نامراد، همچنان از دیدن فیلم‌ها لذت برد؟ راستش جواب قطعی به این‌ها، شاید کار چندان درستی نباشد یا اصلاً نیازی به پاسخی قطعی وجود نداشته باشد.

مدت‌ها پیش از شروع جشنواره، در صفحه اینستاگرامی‌ام نوشته بودم باید سینما را به خاطر نفس سینما، نفس فیلم دیدن، کشف لحظه‌ها، تجربه‌ها، عواطف و انسان‌ها دوست داشت. اما فضای متشنج آن دوران پیشاجشنواره‌ای، چنان مسموم بود (و هنوز هم هست) که واکنش‌هایی صفر و صدی برانگیخت. این فضای مسموم نشان داد همچنان که آدم‌ها نمی‌توانند دیگران را فارغ از عوامل و شرایط اجتماعی بسنجند، بلکه فیلم‌ها را هم نمی‌توانند بدون در نظر گرفتن شرایط و آدم‌های پشت آن، تنها برای خودِ فیلم‌ها ببینند. هر چند نمی‌توان این موضوع را از نظر دور نگه داشت که شرایط جامعه ایران به‌خصوص در چند ماه اخیر، شرایط ویژه‌ای بود که شاید کم‌تر در جاهای دیگر دنیا چنین چیزی ببینیم.

اما با تمام این اتفاق‌ها، هنوز هم فکر می‌کنم فیلم‌ها هویتی مستقل، شناسنامه و حتی جان دارند. می‌توان با آن‌ها وارد مکالمه شد. می‌توان به‌شان عشق ورزید، ازشان متنفر شد، باهاشان دوست شد. همچنان که متنفر شدن از یک فیلم به معنای متنفر شدن از سازندگانش نیست و دوست داشتن یک فیلم دوست داشتن سازندگانش معنا نمی‌دهد، پس می‌توان به این نتیجه ساده رسید که دنیای فیلم‌ها، فراتر از دنیای سازندگان‌شان است، حتی گاهی فراتر از حال و اوضاع دورانی که فیلم در آن‌ها ساخته می‌شود.

در بین این هیاهو، باید به دنبال سینما بود. فیلم‌ها، چه خوب، چه بد، چه حوصله‌سربر و خسته‌کننده، چه سرپا و محکم، چه سطحی‌نگر و حتی احمقانه، هر کدام چیزهایی در خود دارند که می‌توان به آن‌ها مراجعه کرد و به یادشان سپرد. همین لحظه‌ها هستند که ذات سینما را می‌سازند و باعث می‌شوند سینما همیشه زنده باشد. احتمالاً خیلی‌های‌مان (چه تحریم‌کنندگان و چه تحریم‌نکنندگان جشنواره) با کلیت سینمای ایران مشکلات زیادی دارند و هر زمانی که فرصت بوده به شکلی به آن تاخته‌اند، نقدش کرده‌اند و حتی با آن قهر کرده‌اند اما در نهایت سینما و فیلم ساختن ادامه داشته و دارد، تعطیلی‌بردار نیست.

درست مانند شماره بعد از جشنواره سال قبلِ همین مجله، می‌خواهم بدون توجه به حرف و حدیث‌ها به دنبال لحظه‌های باحال و جذاب سینمایی در فیلم‌هایی بگردم که کیفیت‌های‌شان فرق دارد و البته در این نوشته به هیچ عنوان این کیفیت‌های متفاوت ملاک نیست، ملاک ذات سینما و خلق کردن است. در بین سی‌وخرده‌ای فیلم، به سکانس‌ها و صحنه‌هایی برمی‌خوریم که بیش‌تر از لحاظ کارگردانی و خلق فضا و موقعیت به‌یادماندنی هستند، هر چند خودِ آن فیلم‌ها بعد از بیرون زدن از سالن فراموش شوند. در این نوشته به این لحظه‌ها خواهیم پرداخت و مرورشان خواهیم کرد تا با وجود تمام اعتراض‌ها و کمبودها و بی‌ذوقی‌ها و بی‌تخیلی‌ها و ساده‌انگاری‌ها، همچنان ذات سینما را پاس بداریم و از وجودش لذت ببریم. هنوز هم وجود این لحظه‌ها و صحنه‌های باحال، در جامعه و مردمی بدحال، می‌تواند نور امیدی باشد برای ادامه دادن، برای خلق کردن چیزهای بهتر و برای پیش رفتن…

سه کام حبس: در کنار آتابای، لباس‌شخصی و عنکبوت، یکی از بهترین تیتراژهای آغازین این دوره را دارد؛ مراحل ساخته شدن عروسک‌های پلاستیکی بی‌کیفیتی که با بی‌دقتی هرچه‌تمام‌تر و در پستوی خانه‌های قدیمی ساخته می‌شوند، در سکوت کامل، با نماهای نزدیک از چارچوب بدن عروسک‌ها که سر و دست و پا و چشم به آن‌ها اضافه می‌شود که اصلاً هم زیبا نیستند. این‌ها قرار است دل‌خوشکنک‌های بزک‌کرده‌ای باشند در دستان بچه‌هایی که فیلم برای‌شان آینده چندانی متصور نیست، که اگر بود این عروسک‌ها این‌همه بدقواره نبودند. نمای نزدیک دستگاه‌های ابتدایی که به عنوان مثال چشم‌های عروسک‌ها را روی صورت پلاستیکی‌شان حک می‌کند، با همراهی صدای ریتمیک این دستگاه‌ها، فضایی جذاب می‌سازد که مخاطب را به دیدن داستان مشتاق می‌کند. اما این فیلم، یک چیز دیگر هم دارد که می‌توان به خاطرش سپرد: محسن تنابنده و صحنه‌هایی که به خاطر تصادف، سکته کرده و زمین‌گیر شده؛ تنابنده طوری این لحظه‌ها را بازی می‌کند که شاید برای اولین بار در سینمای ایران می‌توانیم حس‌وحال یک سکته‌ای را دریابیم. او طوری یک طرف بدنش را بی‌حس نشان می‌دهد که حسابی تکان می‌خوریم.

قصیده گاو سفید: قاضی دادگاه (علی‌رضا ثانی‌فر) دچار عذاب وجدان شده است. او حکم مرگ کسی را امضا کرده که بعداً مشخص می‌شود گناهکار نبوده. مرد بی‌گناه بالای دار رفته و قاضی حالا سعی می‌کند به خانواده آن مرد کمک کند. او برای زن و بچه مرد، خانه‌ای جور می‌کند و بدون معرفی هویت واقعی‌اش، کارگری را استخدام می‌کند تا قبل از ورود زن و بچه، خانه را تمیز کند. در روز تمیزکاری، قاضی گوشه سالن پذیرایی روی صندلی نشسته است. کارگر با سطلی آب نزدیک می‌شود و هشدار می‌دهد که می‌خواهد آب را روی زمین بریزد. قاضی می‌گوید: «بریز». دوربین روی قاضی ثابت می‌ماند، صدای ریخته شدن آب را می‌شنویم. آب وارد کادر می‌شود، از زیر پاهای قاضی رد می‌شود و انگار همراه با زمین خاکی و کثیف، روح قاضی را هم شستشو می‌دهد. صحنه معنادار جذابی‌ست که کارگردانی درستی هم دارد. می‌توان فیلم را دوست نداشت، اما این صحنه را نمی‌توان دوست نداشت.

شنای پروانه: کارگردان در سکانسی از فیلم، شما را به دل تاریکی‌های تهران می‌برد. آن سکانسی که حجت (جواد عزتی) و دوستان برادرش به دنبال یافتن شخصی هستند که فیلم‌های استخر زنانه را پخش کرده و در این راه به محله‌های جنوب شهر می‌روند و در میان خرابه‌هایی که یک مشت معتادِ رو به موت در حال مصرف مواد هستند، شخص مورد نظر را جست‌وجو می‌کنند. هوا تاریک است و آن‌ها مجبورند با چراغ‌قوه، لای آشغال‌ها، داخل آلونک‌ها، کنار سگ و شغال‌ها و در میان کثافت و تعفن و سرنگ‌های مصرف‌شده، معتادها را بازجویی کنند. نمونه‌های این صحنه را در فیلم‌های ایرانی زیاد دیده‌ایم. اولین موردی که یادم می‌آید در سنتوری (داریوش مهرجویی) است. اما محمد کارت طوری مخاطب را با تصویر تکان‌دهنده معتادهای واقعی و رو‌به‌مرگ، روبه‌رو می‌کند که فراموش کردنش به این راحتی‌ها ممکن نیست.

 فیلم دو بازی بسیار محشر هم دارد که از نکته‌های فراموش‌نشدنی‌اش است؛ یکی نادر شهسواری، پدر پیر حجت و دیگری بازیگر خانمی در سکانسی کوتاه در اواخر فیلم، جایی که حجت متوجه می‌شود زن پول گرفته تا خودش را همسر صیغه‌ای حجت معرفی کند. او زن را تعقیب می‌کند، به اتوموبیلش می‌کوبد و به این بهانه به تعمیرگاه خودش می‌کشاند. بازی این خانم بازیگر با آن اشک‌های درشتی که از سر ترس و استیصال می‌ریزد، واقعاً تکان‌دهنده و به‌یادماندنی‌ست. اگر من داور بودم قطعاً دست‌و‌دل‌بازانه یک سیمرغ به ایشان اهدا می‌کردم و سیمرغ دیگری هم به نادر شهسواری.

بی‌صدا حلزون: این‌جا صحنه به‌یادماندنی‌ای در کار نیست، حتی لحظه جذابی هم نداریم اما چیزی که جلب توجه می‌کند و در یاد می‌ماند، بازی هانیه توسلی در نقش ناشنوایی‌ست که زندگی‌اش را وقف فرزند ناشنوایش کرده است. هانیه توسلی طوری ادای ناشنواها را در می‌آورد که اگر کسی او را نشناسد، شک نمی‌کند که یک ناشنواست. او چنان در این فیلم همدلی‌برانگیز و معصوم است که دل‌تان می‌خواهد به حالش گریه کنید. حیف که کلیت ناقص فیلم، چنین اجازه‌ای نمی‌دهد.

تومان: بهترین فیلم جشنواره، یکی از تکان‌دهنده‌ترین صحنه‌های جشنواره را در خود جای داده است. جایی که داود (میرسعید مولویان) و عزیز (مجتبی پیرزاده)، غرق در افکار مالیخولیایی خودشان و شهوت‌زده از شرط‌بندی‌های بی‌پایان، شبی که می‌خواهند به قبر دوست تازه‌درگذشته‌شان، یونس سری بزنند، فراموش می‌کنند که دوست‌شان کجا خاک شده است. دوربین در اتوموبیل می‌ماند و آن‌ها را از شیشه جلو در کادر می‌گیرد که به میان تاریکی می‌روند تا بلکه نشانی از قبر دوست‌شان پیدا کنند. دوستی که نه سال‌ها، بلکه همین دیروز درگذشته است. البته تومان پرانرژی‌ترین و دیوانه‌وارترین سکانس این دوره جشنواره را هم به نام خودش ثبت می‌کند؛ له کردن اتوموبیل پراید با پتک در حالی که جوان‌های فیلم مست ثروت بادآورده‌شان شده‌اند.

ابر بارانش گرفته: سکانسی در فیلم وجود دارد که یک‌راست از شاهکار آکیرا کوروساوا یعنی ریش‌قرمز آمده: جایی که سارا به عنوان پرستاری آرام و عاشق کارش، بدقلقی بیمار قطع عضوشده را تاب می‌آورد. او به اصرار لقمه‌ای در دهان بیمار می‌گذارد اما بیمار لقمه را روی صورت سارا تف می‌کند. سارا کم نمی‌آورد و آن‌قدر اصرار می‌کند تا بیمار کوتاه بیاید. در شاهکار کوروساوا هم ریش‌قرمز، همین صبوری را با دختر بیماری که بدقلقی می‌کند در پیش گرفته است.  بدل سکانس ریش‌قرمز، در حدواندازه‌های خودش خوب عمل می‌کند. البته در این میان، ارشیا نیک‌بین در نقش آریا، نوجوانی که با سارا ارتباطی نزدیک برقرار می‌کند، یکی از نقاط قوت فیلم جدید برزگر است. نوجوانی که حال‌و‌هوای خلسه‌آور فیلم را به نفع خودش تغییر می‌دهد و این بازی، به‌درستی از سوی داوران نامزد دریافت سیمرغ می‌شود. اما ابر بارانش گرفته نکته دیگری هم دارد که آن را در ذهن‌ها ثبت می‌کند: لوکیشن شمال، آن شهرک ظاهراً خالی از سکنه و آن خانه قدیمی دوطبقه که فضای عجیبی دارد.

درخت گردو: فیلم جدید مهدویان سعی می‌کند احساسات مخاطب را تحت تأثیر قرار دهد و این کار را به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن و در حالی که نیازی هم نیست، انجام می‌دهد. ضعف اصلی فیلم همین است. اما در عین حال همین صحنه‌های بی‌جهت اشک‌انگیز، قدرتمند و اصولی کارگردانی و فضاسازی شده‌اند. یکی از بهترین نمونه‌هایش جایی‌ست که بمب‌های شیمیایی در میان روستا رها شده و تمام موجودات زنده اطراف دچارش شده‌اند. پرنده‌ها از آسمان روی زمین می‌ریزند، گوسفندها تلوتلو می‌خورند و سگ‌ها بی‌هوش می‌شود. انسان‌ها به اطراف می‌دوند و مدام بالا می‌آورند. صحنه‌ای تکان‌دهنده که به‌خوبی بیانگر عمق فاجعه است. صحنه دیگر جایی‌ست که قادر (پیمان معادی) سعی می‌کند بچه‌هایش را که بدن‌شان پر از تاول‌های چرکی‌ست راضی کند زیر دوش حمام بیایند. آن‌ها از برخورد آب با پوست‌شان درد می‌کشند و قادر به‌سختی در آغوش‌شان می‌گیرد و به گریه می‌افتد. این صحنه به‌شدت یادآور صحنه معروف حمام کردن پدر در جدایی نادر از سیمین است و جایی که پیمان معادی در حال حمام کردن او به گریه می‌افتد.

خوب، بد، جلف ۲: ارتش سری: تنها شوخی بامزه فیلم، همان اوایل شکل می‌گیرد؛ پژمان جمشیدی زودتر از سام درخشانی سر قرار رسیده ولی چون می‌خواهد «کلاس» خودش را حفظ کند، تلاش دارد ثابت کند که دیرتر از او سر قرار رسیده است. اما تمام شواهد و قراین نشان می‌دهد که او زودتر رسیده و در انتها عکسی که با یکی از طرفدارانش گرفته و ساعتی بزرگ که در کادر دوربین خودنمایی می‌کند، همه چیز را لو می‌دهد و حرفی باقی نمی‌گذارد. فیلم هر چه جلوتر می‌رود هم شوخی‌هایش بی‌مزه می‌شوند و هم آدم‌هایش.

روز بلوا: عماد (بابک حمیدیان) می‌خواهد ثابت کند بی‌گناه است. او باید دنبال برادرش بگردد که می‌گویند پول هنگفتی را به جیب زده است. عماد سرنخ‌ها را دنبال می‌کند و در سوله‌ای قدیمی رد برادر را می‌زند. در بهترین نمای فیلم، عماد از بالای کادر به سمت پایین می‌آید و از پایین کم‌کم گله‌ای شتر نمایان می‌شود که کادر را پر می‌کنند و عماد مجبور است از بین این زبان‌بسته‌ها عبور کند و خودش را به سوله برساند، مکانی که بعداً متوجه می‌شویم محل نگهداری شترها شده است. این تک‌نما، عالی و سینمایی‌ست.

لباس‌شخصی: بالاتر گفتم که تیتراژ ابتدایی این فیلم یکی از بهترین تیتراژهای این دوره جشنواره است. مختصر، مفید و کاملاً در خدمت داستان. اما اولین فیلم ربیعی، علاوه بر داستان پرکشش، دو صحنه جذاب هم دارد. یکی سکانس اعتراف گرفتن از یکی از اعضای حزب توده توسط روحانی بی‌اعصابی که تهدیدهایش مو بر تن آدم سیخ می‌کند. دیالوگ‌های خوش‌ریتم به علاوه بازی‌های درست و حسابی به خصوص بازی همان روحانی که مهیار شاپوری نقشش را بازی می‌کند، این سکانس را شاخص می‌کند. سکانس جذاب دیگر تعقیب‌وگریز مأمورها و اعضای حزب توده در خیابان انقلاب است که بسیار خوش‌ریتم از کار در آمده. مخصوصاً در میانه‌های تعقیب، مأمورها و عضو حزب توده، بین دیوار و کامیونی که می‌خواهد از کوچه‌ای کم‌عرض بگذرد گیر می‌افتند و با تلاش فراوان و فریادهایی از ته دل، سعی می‌کنند از سوراخ کوچکی که بین دیوار و کامیون ایجاد شده، عبور کنند؛ صحنه نفس‌گیری‌ که همه چیزش خوب از کار در آمده است.

خروج: احتمالاً یکی از بدترین فیلم‌های حاتمی‌کیاست اما فیلم‌ساز کهنه‌کار در همین فیلمش هم چشمه‌هایی نشان می‌دهد. سکانسی که آب در مزرعه پنبه رحمت (فرامرز قریبیان) به حرکت در می‌آید و رحمت با تراکتور مسیر آب را عوض می‌کند دیدنی‌ترین قسمت فیلم است. البته هلی‌شات‌های فراوان از آن مزرعه پنبه که به خاطر محصول پربارش، یک‌دست سفید شده، یکی از به‌یادماندنی‌ترین قاب‌های این دوره را شکل داده است.

پوست: برادران ارک متفاوت‌ترین فیلم این دوره را ساخته‌اند. فیلمی با داستانی فولکلوریک و حال‌وهوایی ترسناک و عاشقانه. آن‌ها دست گذاشته‌اند روی ترس‌های محلی و از دل قصه‌های مادربزرگ‌ها، داستانی عجیب بیرون کشیده‌اند. یکی از عجیب‌ترین تصاویر این دوره، جن‌هایی هستند که گاهی در فیلم دیده می‌شوند و با آن صداهای عجیب و سر و شکلی ترسناک، در عروسی به ساز و آواز و رقص مشغول‌اند. وقتی موسیقی فوق‌العاده بامداد افشار روی تصاویر پایکوبی رقصندگان عروسی و سم‌کوبی اجنه شنیده می‌شود، حال‌وهوایی غریب به آدم دست می‌دهد.

عنکبوت: فیلم جدید ایرج‌زاد درباره یکی از جنجالی‌ترین قاتل‌های سریالی ایران، سعید حنایی است. مردی که زنان خیابانی را می‌کشت و تا آخرین لحظه‌های زندگی‌اش هم اعتقاد داشت کار درستی انجام داده است. محسن تنابنده در نقش این قاتل که به قاتل عنکبوتی هم معروف بود، بازی بسیار خوبی ارایه داده است البته ماهور الوند و شیرین یزدان‌بخش هم بسیار خوب هستند و یکی از بهترین سکانس‌های فیلم هم جایی‌ست که سعید، دختر خیابانی (ماهور الوند) را به بهانه هم‌خوابگی و البته برای کشتن به خانه‌اش می‌کشاند و جانش را می‌گیرد. کارگردانی این صحنه، بازی‌ها و موسیقی هول‌انگیز حامد ثابت، عواملی هستند که این سکانس را دیدنی و خفقان‌آور جلوه می‌دهند. همان‌طور که در بالا اشاره شد، عنکبوت تیتراژ فوق‌العاده‌ای هم دارد: شره کردن قطرات آب روی دیوار که انگار خونی‌ست که از بالا به پایین کادر سرازیر شده و بعد دستی که بعداً متوجه می‌شویم متعلق به سعید (بنای ساختمان فعلی که به قاتلی بی‌رحم تبدیل می‌شود)، روی سطح خیس‌خورده دیوار را ماله‌کشی می‌کند و می‌پوشاند که انگار در حال پنهان کردن خون‌هایی‌ست که ریخته؛ یکی از فکرشده‌ترین و بهترین تیتراژهای آغازین فیلم‌های این دوره.

آتابای: اما یکی دیگر از بهترین تیتراژهای این دوره، متعلق به فیلم جدید نیکی کریمی است. فونتی ساده بر زمینه‌ای سیاه و ظاهراً در حال حرکت که صدای موتور ماشین هم در پس‌زمینه به گوش می‌رسد و با هر دست‌انداز، لرزش کوچکی هم در فونت‌های تیتراژ به وجود می‌آید تا در نهایت ماشین از پس‌وپشت کوه بیرون می‌آید و تیتراژ هم به انتها می‌رسد؛ ساده و گزیده و جذاب. اما یکی از خیال‌انگیزترین لحظه‌های فیلم‌های این دوره، جایی‌ست که کاظم آتابای (هادی حجازی‌فر)، دختر مورد علاقه‌اش سیمین (سحر دولتشاهی) را کنار دریاچه می‌برد و در تاریکی هوا، توجه او را به لک‌لک‌های صورتی‌رنگی جلب می‌کند که درون دریاچه ایستاده‌اند. راستش هنگام دیدن این صحنه، چندان به این که قضیه این لک‌لک‌ها چیست و چرا مانند چراغ، روشن می‌شوند فکر نمی‌کنیم. حتی وقتی بعد از دیدن فیلم، از دوستان دیگر هم پرسیدم جوابی برای پرسش من نداشتند. ذات صحنه خیلی جذاب و خیال‌انگیز است و ایده فوق‌العاده‌ای دارد.

در نهایت این‌که ما در همین آب و خواب نفس می‌کشیم و در این آب و خاک همین فیلم‌ها ساخته می‌شود. خوب یا بد، سطحی یا عمیق، بی‌تخیل یا تخیل‌پرداز، این‌ها فیلم‌هایی هستند که در چنته داریم و مجبوریم حالا نه همه‌شان، بلکه لااقل به تعدادی از آن‌ها توجه نشان بدهیم. حتی شاید نه به تمامیت یک فیلم، بلکه فقط صحنه‌ای، نکته‌ای، ریزه‌کاری‌ای. با همین چیزهاست که می‌توانیم با وجود تمام بی‌اصالتی‌ها، فسادها، بی‌مبالاتی‌ها، تزویرها و نیرنگ‌ها، سینمای ایران را جلو ببریم.

 

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم