.
وطنپرستی در فیلمهای اخیر سینمای ترکیه
وطنپرست باش تا کامروا باشی!
.
خلاصه داستان: الیاس بانزا، ملقب به چیچرو، به عنوان مستخدم در سفارت انگلستان مشغول به کار میشود اما برای کسب درآمد تصمیم میگیرد اطلاعات سری آنها را به دست آلمانیها در سفارت آلمان واقع در آنکارا برساند. این در حالیست که او عاشق کورنلیا، منشی سفارت آلمان است و به این شکل پای مویزشن، یکی از کارمندان سفارت آلمان هم به میان میآید. مویزشن که چشمش دنبال کورنلیاست، متوجه میشود او فرزندی معلول دارد پس تصمیم میگیرد با تهدید کورنلیا درباره سپردن فرزند او به اتاق گاز نازیها، دستاویزی درست کند تا به زن نزدیک شود. کورنلیا هم که کمکم عاشق الیاس میشود، با تهدیدهای مویزشن تصمیم میگیرد به هر ترتیب به الیاس تکیه کند و با جور کردن مدارک و پاسپورت از ترکیه بگریزد. مویزشن در حالی که اطلاعات فوقسری انگلیسیها را از الیاس دریافت میکند، خبر ندارد که او با کورنلیا در رابطه است. زمانی که به شکلی تصادفی به این رابطه پی میبرد، ماجرا پیچیدهتر میشود…
.
یادداشت: همه جای دنیا آسمان همین رنگ است و مردم کشورها هم با کمی بالا و پایین، همینهایی هستند که دوروبر خودمان میبینیم. ذهن همهشان هم به دنبال معنا و مفهوم میگردد. آنها دوست دارند هر چیزی را نماد چیز دیگری بگیرند، برای هر چیزی یک معیار خلق کنند و واژه بسازند؛ واژههایی که شاید در واقعیت، هیچ متر و معیاری برایشان وجود ندارد اما در ذهن آدمها، مواردی هستند عینی، روشن و حتی قابل اندازهگیری؛ پرچم میشود نماد وطن. وطن میشود نماد عشق و همینطور الی آخر. میتوان از این واژهسازیها و تعبیر و تفسیرها به نتایج درستی رسید و میتوان هم نرسید. بستگی دارد چهگونه و به چه دلیلی از این اصطلاحات استفاده شود. به عنوان مثال، اصطلاحی مانند وطنپرستی در عین حال که میتواند جذاب باشد، در همان حال هم ممکن است تأثیر مخربی روی روح و روان آدمها بگذارد. وطنپرست بودن، با توجه به شرایط و نوع زیست و تفکر آدمها، هم میتواند سازنده باشد و هم ویرانکننده.
ترکها ملت وطنپرستی هستند و در این زمینه معروفند. همچنان که پرشورترین و عجیبترین هواداران فوتبال دنیا در این کشور وجود دارند و گاهی برای طرفداران فوتبال در نقاط دیگر دنیا، به عنوان سمبل شور و حرارت و «غیرت» نام برده میشوند. آنها همانقدر که روی تیم فوتبالشان به شکلی وسواسی و گاه خطرناک تعصب دارند، وقتی پای واژهای مانند وطن هم به میان میآید، ملت بیاعصابی میشوند!
البته نمیتوان انکار کرد که نسل جدید ترکیه، با توجه به شرایط حاکم بر کشور و اوضاع و احوال سیاسیاش، نسل ناراضی و عصیانگری است که در هیچ لحظهای از اعتراض و مخالفخوانی دست نمیکشد، حتی اگر این مخالفخوانی درباره منظرهای زیبا از استانبول باشد؛ مدتی قبل، با یکی از دوستان ترکم، به سقف گراندهتل استانبول رفته بودیم؛ یکی از قدیمیترین هتلهای این شهر. از آن بالا، استانبول با تمام ابهتش زیر پایمان بود. گفتم: «چه زیباست!»، اما دوستم خیلی عادی گفت: «همچین زیبا هم نیست. خونهها زیاد شدن. درهمبرهمه. یه وقتی قشنگ بود. الان شلوغه.» خبر داشتم که این مخالفخوانی، نشانه اعتراض دوست من به شرایط جامعه ترکیه است، ولی در عین حال در پسوپشت آن، اندکی وطنپرستی هم دیده میشد.
سینمای ترکیه با دیدگاهی درست از این نوع نگاه ملت ترک و برای پرورش احساسات شاید خفته مردمش که گاهی از اوضاع مملکتشان راضی نیستند، فیلمهایی تولید میکند که در نگاه اول شباهت آنها به هم شاید اتفاقی به نظر برسد اما با کمی دقت متوجه خواهیم شد این رویکرد، کاملاً عامدانه و البته میهنپرستانه است.
در شماره ۵۳۴ همین مجله، یادداشتی درباره آیلا (جان اولکای) نوشته بودم (اینجا) که از قضا یکی از همان فیلمهای میهنپرستانه تولید ترکیه بود؛ یکی از بهترین فیلمهای چند سال اخیر سینمای ترکیه که اتفاقاً به اسکار هم معرفی شد. سازندگان آیلا نهتنها سعی کرده بودند داستانی پر از احساس تعریف کنند، بلکه در این کشوقوس قصد مهمتری هم داشتند: آنها میخواستند حس میهنپرستی بینندگان را تحریک کنند تا از این که میبینند سربازان ترک در طی جنگ جهانی دوم به کمک کره جنوبی رفتهاند، احساس غرور کنند. سلیمان، شخصیت اصلی داستان، به عنوان یکی از این سربازان ترک، دختربچهای کرهای را که در جنگ خانوادهاش را از دست داده، زیر پروبال خودش میگیرد و رابطهای عاطفی بینشان به وجود میآید. طبیعیست که سربازان ترک، جزو بهترینها باشند تا مخاطب فیلم به ترک بودن خودش و وطن خودش افتخار کند.
اینگونه داستانها که همگیشان هم از روی اتفاقهای واقعی الهام گرفته شدهاند، دستاویز خوبی برای رساندن چنین پیامهایی هستند. تعداد این نوع فیلمها در سینمای ترکیه رو به افزایش است. از جمله پارسال فیلمهایی مانند نعیم سلیماناوغلو (اُزر فیضیاوغلو) و بستنی ترکی (جان اولکای) با همین حالوهوا ساخته شدند. نعیم سلیماناوغلو، فیلمی قهرمانپردازانه درباره معروفترین وزنهبردار ترک است که زمانی رکورددار جهان بود و مدال طلای المپیک را داشت. این فیلم تلاش میکند با روایت ماجرای زندگی پرفرازونشیب این هرکول ترک، حس ملیتگرایی و میهنپرستی را در مخاطب بیدار کند. در واقع سینمای ترکیه، مانند جاهای دیگر دنیا، از جمله سینمای هند یا آمریکا، چنین رسالتی را حس میکند.
گاهی هم فیلمهایی در جهت حزب حاکم و برای نشان دادن زورکی خوبیهای مسئولان و در نهایت رسیدن به همان همگرایی ملی، با سر به زمین میخورند چون در پس شعار همگرایی، پروپاگاندایی دلبههمزن وجود دارد که مخاطب بهخوبی درکش میکند و فیلم را پس میزند. مثال روشنش رییس (خداوردی یاووز، ۲۰۱۷) است که در پس شعار میهنپرستی و وطندوستی، میخواست حزب حاکم ترکیه به سرکردگی رجب طیباردوغان را عاری از هرگونه آلودگی نشان بدهد. فیلم زندگینامه اردوغان را از کودکی تا رسیدن به ریاستجمهوری دنبال میکند و بسیار تقلبیست. رییس با سر به زمین خورد و مورد لعن و نفرین قرار گرفت. شعار میهنپرستی و زیر یک پرچم بودن این جا جواب نمیدهد.
جدیدترین اثر سردار آکار، که بیشتر یک سریالساز تلویزیونیست و با مجموعههای معروف بهزاد چ و دره گرگها شناخته میشود، فیلمیست درباره الیاس بانزا، جاسوسی زاده کوزوو و با ملیتی ترک که هنگام جنگ جهانی دوم در سفارت انگلستان در ترکیه به عنوان خدمتکار استخدام میشود و برای آلمانیها جاسوسی میکند. او اسم رمز «سیسِرو» داشت که در زبان ترکی «چیچِرو» خوانده میشود.
چیچرو از کودکی الیاس آغاز میشود؛ زمانی جایی که جنگهای داخلی و کشتار در کوزوو بیداد میکند. چیچروی کوچک، خانوادهاش را از دست میدهد و به خدمت مردان اسلحهبهدست بیرحمی در میآید که برادر معلول ذهنیاش را با تیر زدهاند. او برای مردهای بیرحم، غذا میآورد و به درخواست آنها برایشان آواز میخواند و سپس در صحنهای زیبا، در حالی که او بیوقفه میخواند، کسانی از بیرون به سمت مردان اسلحهبهدست شلیک میکنند و آنها را از پا در میآوردند و البته الیاس همچنان مشغول خواندن است. این جا تازه متوجه میشویم چند دقیقه پیش که الیاس کوچک از کلبه بیرون رفته بود تا برای مردان بیرحم غذا بیاورد، به چه دلیلی دقایقی آن بیرون مکث کرده بود؛ او دشمنان خودش را به گروه رقیب لو میدهد. این اولین مواجهه ما با شخصیتیست که قرار است در آینده هم با نفوذ در تشکیلات یک کشور، اطلاعات آن را به کشوری دیگر لو بدهد. سکانس آغازین، از لحاظ مفهومی کارکرد درستی دارد و پیریزی خوبی برای شناخت یک جاسوس به ما میدهد. البته کاربرد دیگری هم دارد: الیاس، برادری معلول ذهنی دارد و این نکته، بعدها که او عاشق کورنلیا، منشی سفارت آلمان، میشود معنا پیدا میکند. در واقع بچه کورنلیا هم مانند برادر الیاس، معلول ذهنیست و همین موضوع باعث میشود رابطه بین الیاس و کورنلیا عمیقتر شود.
الیاس معتقد است جنگ برندهای ندارد. هدف او از رساندن اطلاعات به آلمانها به گفته خودش فقط پول است. او حتی باز هم به ادعای خودش، محتویات مدارک فوق سری را که ازشان عکس میگیرد نمیخواند. اصلاً برای او فرقی نمیکند که در کجا کار میکند، احتمالاً اگر در سفارت آلمان هم کار میکرد، اینبار مدارک فوق سری آنها بر علیه انگستان را به دست انگلیسیها میرساند. با توجه به این نکته که در فیلم به آن اشارهای مستقیم میشود و البته اطلاع سازندگان فیلم از شخصیت واقعی الیاس بانزا به عنوان کسی که تا پیش از رسیدن به خدمتکاری در سفارت، کارهای مختلفی انجام داد و حتی دست به دزدی هم میزد و تنها هدفش از این کارها پول بیشتر بود، این شخصیت میتوانست عمیقتر و هدفمندتر ترسیم شود.
اما چیزی که الیاس را بهاصطلاح سربهراه میکند عشق است. آشنایی او با کورنلیا، اتفاقی است که انگار مسیر زندگی الیاس را تغییر میدهد. فیلم سعی میکند با چند پیچ داستانی و حضور شخصیت منفی و منفور مویزشن، از کارکنان سفارت آلمان که به کورنلیا چشم دارد، فرازونشیب لازم را برای این درام جاسوسی فراهم کند. اما تا پیش از پرداختن به این فرازونشیبها و میزان موفقیت داستان، باید به فیلمی دیگر اشاره بکنم که سالها پیش از چیچرو درباره این جاسوس ساخته شده بود: ۵ انگشت (جوزف ال. منکهویتس، ۱۹۵۲). از مقایسه این دو فیلم، میتوان به نتایج جالبی رسید که در انتهای جاده ما را به این تابلو میرساند: «وطنپرست باش تا کامروا باشی!»
فیلم منکهویتس، نگاهی کاملاً بیطرفانه دارد. به همان اندازه که به واقعیت نزدیکتر است، تفاوتهای اساسی و فراوانی با چیچرو دارد. اتفاقاً با زیر و رو کردن فیلم منکهویتس، بیش از پیش میتوان به قهرمانپروری و نگاه یک سویه فیلم سردار آکار نزدیک شد. منکهویتس داستان را از جایی آغاز میکنند که الیاس میخواهد اطلاعاتی را به مویزشن بفروشد. در عین حال، او با آنا (که در فیلم آکار، نامش کورنلیاست) رفاقتی دارد و چون برای همسر او کار میکرده، حالا خود او را هم میشناسد و در خدمتش است. پیداست که به او عشقی هم دارد و اندکی از پولهایی را که از طرف آلمانی میگیرد به آنا میبخشد. آنا هیچ بچهای ندارد و این از لحاظ تاریخی کاملاً درست است. سازندگان ۵ انگشت برخلاف سازندگان چیچِرو، نیازی نمیبینند تمام مراحل ورود بازنا به سفارت انگلیس را نشان بدهند. در فیلم منکهویتس، بازنا از همان ابتدا مشغول جاسوسی در میان پروندههای فوقسری انگلیسیهاست.
از نکتههای جالب، وجود شخصیت مویزشن است که در فیلم منکهویتس کار خاصی انجام نمیدهد و اصولاً یک شخصیت فرعی حساب میشود اما سردار آکار او را تبدیل میکند به نقطه قوت فیلمش. در فیلم آکار، برای پرداخت درام، چنین فکر جالبی شده: کورنلیا، بچهای دچار معلولیت ذهنی دارد که این موضوع نزد مویزشن آلمانی لو میرود (و این اتفاق، به شکل سادهانگارانهای در فیلم میافتد). مویزشن که عاشق کورنلیا شده، او را تهدید میکند که اگر از دستورات او اطاعات نکند و خودش را به او نسپارد، فرزندش مانند دیگر بچههای دچار معلولیت، به اتاق گاز نازیها سپرده خواهد شد. همه این داستان، کاملاً ساخته و پرداخته ذهن سازندگان چیچرو است و هیچ شباهتی با واقعیت ندارد. این درست است که به دلیل همین درامپردازی، داستان نسبت به نسخه منکهویتس با ریتم بهتر و جذابتری پیش میرود، اما وقتی متوجه میشویم از این درامپردازی، نهفقط به نفع سینما، بلکه به نفع شعارهای میهنپرستانه هم (سوء)استفاده شده است، مجبوریم کمی جبهه بگیریم.
از این عجیبتر، پایان فیلم است که بازنا در اتاق آتاتورک حاضر میشود و از سوی او مأموریتی دریافت میکند که قرار است (چنان که در عنوانبندی پایانی فیلم هم روی آن تأکید میشود) مسیر جنگ دوم جهانی را تغییر دهد. در پایانبندی فیلم، چنان روی جمله «یک ترک که مسیر جنگ جهانی دوم را تغییر داد و باعث شکست آلمانها شد»، تأکید میشود که کاملاً در جریان امور قرار میگیریم!
اما تغییرهای فیلم سردار آکار فقط به همین نکتهها هم ختم نمیشود. یکی از عجیبتترینهایش مربوط است به پولهای تقلبیای که آلمانها در ازای جاسوسی بازنا به او میدهند و او با تمام زرنگیاش، این موضوع را بعد از فرار از دست انگلیسیها و در حالی که میخواست زندگی مورد علاقهاش را بسازد، متوجه میشود. در فیلم منکهویتس، بازنا در حالی که در آرژانتین مشغول خوشگذرانیست، متوجه میشود پولهایی که میخواسته سرمایهگذاری کند، همگی تقلبی بودهاند. اما در فیلم آکار، بازنا با همان پولهای تقلبی که انگار کاملاً هم در جریان ماجرا است، بچههای معلول ذهنی را از اتاق گاز نازیها نجات میدهد و به این شکل، سازندگان ترک تصمیم میگیرند چهرهای کاملاً یگانه از این شخصیت بسازند.
آکار سعی میکند داستانی عشقی بسازد که مثلث بازنا / کورنلیا / مویزشن اضلاعش هستند. در فیلم منکهویتس هم البته عشقی نصفهونیمه بین بازنا و آنا شکل میگیرد اما واقعیت تاریخی این است که در واقع عشقی در کار نیست. نام شخصیت واقعی زن، نل است که برای آلمانها کار میکند و خود اوست که ماجرای جاسوسی بازنا را لو میدهد و مدتی بعد از طریق سرویس مخفی، برای همیشه از ترکیه خارج میشود. منکهویتس هر چند رقابتی بین بازنا و آنا به وجود آورده و خندههای انتهایی بازنا وقتی که میفهمد نهتنها پولهای خودش، بلکه پولهایی که آنا از او کش رفته جعلی هستند، نشان از این موضوع دارد که بازنا دلش خنک شده است، اما در اصل چنین ماجرایی سندیت ندارد. در عین حال، همین ماجرای بیسندیت هم باز خیلی نزدیکتر به واقعیت است و لااقل بخشی از آن را پوشش میدهد، اما در چیچرو، ماجرا کاملاً به نفع بازنا میچرخد و او حتی با کورنلیا ازدواج میکند!
یکی از تردیدها و پرسشهای همیشگی مخاطب در مواجهه با فیلمهایی که از روی واقعیتهای تاریخی ساخته میشوند، این است که دستکاری واقعیت، برای ساختن یک درام، نقطه ضعف محسوب میشود یا نه. جواب به این پرسش، مانند هر چیز دیگری در این دنیا، بستگی به خیلی چیزها دارد و نمیتوان آن را در یک کلام تعریف کرد. این طبیعیست که برای پیش بردن یک درام تاریخی، نمیتوان نعلبهنعل واقعیت پیش رفت. تغییرهایی نیاز است تا فیلم شکل بگیرد و مخاطب داشته باشد، اما در واقع، کاری که آکار و گروه سازنده چیچرو میکنند، تغییر نیست، بلکه تحریف است. آنها از یک شخصیت صرفاً زیرک و اهل معامله و البته بسیار پولکی، جاسوسی غیرتمند و بزرگ میسازند که یکتنه تاریخ را مینویسد و ماندگار میشود.
فیلم سردار آکار هر چند تفاوت آشکاری با واقعیتها دارد، اما زور میزند با نوشتن تاریخ دقیق وقایع در زیر تصاویر و نشان دادن عکسهای واقعی شخصیتها در تیتراژ پایانی، چنین ظاهرسازی کند که همهچیز حقیقت دارد، که ندارد. اما آیا میتوان چیچرو را با تمام این اوصاف، فیلم خوبی دانست؟ به نظرم بله. جدا از قسمتهای سادهانگارانهای که ضعفی اساسی محسوب میشوند (مانند قسمتی که خدمتکار کورنلیا، بچه معلول را به این عنوان که خودش کار دارد و میخواهد جایی برود، یکراست به سفارت آلمان و نزد کورنلیا میآورد!)، فیلم موفق میشود به عنوان درامی جاسوسی، اصول و قواعد ژانر را رعایت کند و در جهت جلب توجه مخاطب، ترفندهای جالبی بزند که به بخشی از آنها در بالا اشاره شد. مثلث عشقی بهوجودآمده در داستان، مهمترین ترفندیست که آکار و فیلمنامهنویسش اتخاذ کردهاند. کشوقوس اصلی، در سایه همین مثلث شکل میگیرد و به قسمتهای هیجانانگیزی میرسد. مانند سکانسی که مأمور انگلیسی به همراه کورنلیا، در تعقیب ماشین مویزشن و بازنا است بدون این که نه مأمور انگلیسی و نه کورنلیا خبر داشته باشند، الیاس خبرچین است. وقتی کورنلیا بعد از پیاده شدن از ماشین، با الیاس برخورد میکند و البته او را به مأمور انگلیسی لو نمیدهد تا عشقش را ثابت کند، لحظه زیبایی شکل میگیرد.
در واقع اگر سازندگان چیچرو، به جای اصرار به بزرگ نشان دادن کاری که الیاس بازنا میکند و در نتیجه تزریق میهنپرستی بیدلیل، با رویکردی متعادلتر به واقعیت نزدیک میشدند و نشان میدادند که قصد ندارند چندان به واقعیت بپردازند و میخواهند مسیر خودشان را بروند و داستان خودشان را تعریف کنند، شاید آن نگاه منفی به فیلم شکل نمیگرفت. این که سینمای ترکیه و یا هند، با سر زدن به گوشه و کنار تاریخ شان، داستانهایی در جهت غرور ملیشان تعریف میکنند، خیلی هم خوب است ولی باید کمی هم جانب انصاف را نگه داشت تا به حقنه کردن ملیگرایی و وطنپرستی تعبیر نشود.
سینمای ترکیه، با این فیلم قدم خوبی در جهت ژانر جاسوسی برداشته است. سروشکل فیلم کاملاً حرفهایست؛ از طراحی لباسها تا مکانها، گریمها و البته بازیها. در نقدهای مختلفی که برایش نوشتهاند نیز بیشتر رویکردها مثبت است و اگر مشکلی هم وجود دارد همان تحریف بیمحابای واقعیت و قلب کردن فراوان ماجراست. هر چهقدر هم که با واژهسازیها و کلمههای انتزاعی ارتباط برقرار نکنم، اما این را نمیتوان نادیده گرفت که سینمای ترکیه (و البته هند) بهخوبی میداند چهگونه از خودش تعریف کند و قهرمان بیافریند. آنها بهزودی فیلمهای دیگری از جنس تحریک میهنپرستی خواهند ساخت و البته امیدوارم به این هم دقت کنند که چیزی را حقنه نکنند.
پاسخ دادن