بازبینی یک شاهکار: نگاهی به فیلم روزی روزگاری در آمریکا Once Upon a Time in America

بازبینی یک شاهکار: نگاهی به فیلم روزی روزگاری در آمریکا Once Upon a Time in America

  • بازیگران: رابرت دنیرو ـ جیمز وود ـ جو پشی و …
  • فیلم‌نامه‌نویس‌ها: لئوناردو بِنوِنوتی ـ پیرو دی برناردی ـ انریکو مدیولی ـ فرانکو آرچالی ـ فرانکو فرینی و سرجیو لئونه براساس رمانی از هری گری
  • کارگردان: سرجیو لئونه
  • ۲۵۰ دقیقه؛ محصول ایتالیا، آمریکا؛ سال ۱۹۸۴
  • ستاره‌ها: ۵ از ۵

.

مثل تابلویی از کارواجو

.

خلاصه‌ی داستان: زندگی چند گنگستر، از دوران نوجوانی تا سنین پیری در بخش شرقی منهتن با محوریت شخصیت نودلز که جوانی‌ست عاصی و ناآرام. این گروه که در دوران نوجوانی دوست یکدیگر هستند و خلاف‌های کوچک انجام می‌دهند و پلیس‌ها را تلکه می کنند، با بزرگ‌تر شدن، گستره‌ی خلاف‌های‌شان هم بیش‌تر می‌شود و در نهایت تبدیل به گروه گنگستری می‌شوند که برای رسیدن به هدف‌های بزرگ، مخالفان را از پیش رو برمی‌دارند …

یادداشت: فیلم عظیم لئونه، به تابلوی نقاشی می‌ماند. شاید تابلویی متعلق به یکی از نقاشان قرن شانزدهم یا هفدهم با تمام شکوه و جبروتی که ازشان انتظار می‌رود. با تمام جزئیات حیرت‌انگیزی که در نقاشی‌های رامبراند یا کارواجو و مانند آن‌ها سراغ داریم. هم‌چنان که می‌توانیم ساعت‌ها به نقاشی‌های این نقاشان کلاسیک خیره شویم و با سر زدن به هر گوشه‌ی تابلوهای‌شان، یکی از خصوصیت‌های انسانی را حس کنیم (آن‌چنان که کارواجو درباره نقاشی‌هایش می‌گوید: «تو به آثار من نگاه نمی‌کنی، خیره نمی‌شوی؛ تو آن‌ها را احساس می‌کنی»). فیلم لئونه، چنین خصوصیتی دارد. مثل همان نقاشی‌ها که بعد از چندصدسال، هم‌چنان دیدنی و بکر باقی مانده‌اند، روزی روزگاری در آمریکا بعد از چندده سال، بکر و جذاب و دیدنی باقی مانده است. می‌خواهیم به گوشه و زوایایش سری بزنیم و ببینیم با چه حس‌های انسانی‌ای سروکار دارد و فارغ از بحث سیر روایت و چیره‌دستی فیلم‌نامه‌نویسان و قدرت کارگردانی  و صد البته بازیگران درجه‌یکش، چگونه به عمق جان آدم نفوذ می‌کند. تصور می‌کنیم در نمایشگاه نقاشی هستیم و این فیلم مانند یک نقاشی بزرگ، پیش روی‌مان، روی دیوار آویزان است. در این فیلم/تابلو چه چیزهایی حس می‌کنیم؟

یک) عشق: مهم‌ترین مفهومی که در فیلم جریان دارد، عشق است. شاید اصلاً علت وجودی فیلم همین باشد. فیلم درباره‌ی گنگسترهایی نیست که عاشق می‌شوند، درباره‌ی عاشق‌هایی‌ست که گنگستر می‌شوند. نودلز، که محوری‌ترین و اصلی‌ترین شخصیت داستان است، یک عاشق به تمام معناست. اصلاً نقطه‌ی آغاز، جایی‌ست که نودلز با رفتن به کافه موو، دوست قدیمی‌اش، یاد نگاه‌های یواشکی و هوس‌آلودش به دبورا می‌افتد. او در دستشویی کافه‌ی موو، سوراخی درست کرده و از آن‌جا دبورای زیبا را در حال تمرین رقص دید می‌زند. وقتی چشمان نودلز پیر، در کادر همان سوراخی که ایجاد کرده، به چشمان نودلز جوان تبدیل می‌شود، می‌توان مزه‌ی عشق را چشید، هر چند مکانی که نودلز در آن مخفی می‌شود تا بتواند دبورا را در اتاقک پشتی ببیند، دستشویی کافه‌ی موو باشد.

 اگر آدم عاشق‌پیشه و احساساتی‌ای باشید، شاید سکانسی که نودلز جوان، سوروسات یک شب رویایی را برای دبورا تدارک می‌بیند، با آن موسیقی مثل همیشه مسحورکننده‌ی انیو موریکونه، باعث شود اشک در چشم‌های‌تان حلقه بزند. نودلز، یک رستوران شیک و گران را دربست برای دبورا کرایه می‌کند و همه‌ی خدمتکارها و گارسون‌ها و نوازنده‌ها را هم به خدمت می‌گیرد تا عشق‌اش را آن‌طور که شایسته است نشان بدهد. دبورا پنجره‌ی رو به دریا را برای نشستن انتخاب می‌کند و حرف‌های عاشقانه با سفارش یک غذا و نوشیدنی مطبوع آغاز می‌شود.

 بعد از این صحنه است که یکی از خشن‌ترین صحنه‌های فیلم (توجه داشته باشید که با یک فیلم گنگستری خشن طرفیم و در این مقیاس هم باز این صحنه، خشن است) پیش می‌آید؛ نودلز می‌خواهد دبورا را به خانه برساند. در بین راه است که دبورا واقعیت تلخی را برای نودلز افشا می‌کند و آن هم این‌که قصد دارد به هالیوود برود تا ستاره‌ی معروفی شود. این خبر، نودلز را شوکه می‌کند و بعد از این است که طی حرکتی عجیب، به دبورا تجاوز می‌کند. اتفاقاً هر چند این صحنه خشن است و دبورا برای اولین‌بار در طول فیلم، می‌خواهد خودش را از نودلز جدا کند، اما همین حمله‌ی وحشیانه‌ی نودلز، نشان دیگری از عشق او به دبوراست. انگار حالا که می‌فهمد دختر دارد از دستش می‌رود، سعی می‌کند جور دیگری، با ترفند دیگری، تصاحبش کند؛ ترفندی خشن. حالا نودلزی که آن‌قدر به فکر دبورا بود و به قول معروف از گل نازک‌تر به او نگفته بود، ناگهان روی وحشی‌اش را هم به دختر نشان می‌دهد. نودلز عاشق است اما نمی‌داند چه‌طور باید عشقش را به دبورا ابراز کند. او که از بچگی در کوچه‌پس‌کوچه‌های کثیف و پر از خلاف بروکلین بزرگ شده، برای به دست آوردن دل زن زندگی‌اش، پول و قدرتش را به او می‌بخشد اما شاید ظریف‌کارهای عشق را بلد نباشد. یعنی کسی را نداشته که به او یاد بدهد، برای همین است که در آن صحنه‌ی مهم، به جای صحبت با دبورا و بلکه هم منصرف کردنش از این تصمیم، به او تجاوز می‌کند.

هر چند عشق با زور و به‌زور به دست نمی‌آید اما چون خیلی پیش از این‌ها، دبورا هم عاشق نودلز بوده، در نتیجه این حرکت نودلز، تأثیر چندانی در دیدگاه عاشقانه‌ی دبورا ندارد. او خیلی‌خوب به زیر و بم نودلز آشناست و می‌داند این مرد زخم‌خورده، برای ابراز عشق‌اش، تمام راه‌هایی را که بلد بود، امتحان کرده است. برای همین است که وقتی در صحنه‌ی بعدی دبورا سوار بر قطار، بروکلین را به مقصد هالیوود ترک می‌کند، نگاه زیبا و منتظر و عاشق‌اش از پشت پنجره دیدنی‌ست. عشق جان‌مایه‌ی این فیلم/تابلوی عظیم است که با دیدنش می‌توانیم دوباره و بهتر عاشق شویم.

دو) رفاقت: این فیلم/تابلو، یکی از بهترین و اساسی‌ترین رفاقت‌های مردانه‌ی سینما را جلوی چشم بیننده می‌گذارد. این نوجوان‌ها، رفقایی بودند که گنگستر شدند و نه برعکس. رفقایی که در کوچه‌وپس‌کوچه‌های خیس و سنگفرش بروکلین که از سوراخ‌های گوشه و کنارش، بخار بیرون می‌زند (و در سینما، هیچ‌وقت از این بخارهایی که از کف خیابان‌های قدیمی بیرون می‌زند، این‌قدر استفاده‌ی دراماتیک در جهت باورپذیری فضا و حال‌وهوای آن دوران نشده بود) با هم کتک می‌خورند و با هم فرار می‌کنند و با هم خلاف انجام می‌دهند. نودلز برای انتقام از مرگ رفیق کوچکش که قول داده بودند تا آخرش با هم بمانند، رئیس گنده‌لات‌های نیویورک را به درک واصل می‌کند و سر آخر دستگیر می‌شود و به زندان می‌افتد. او به این شکل رفاقت را در حق دوستانش تمام می‌کند و برای همین است که وقتی بعد از سال‌ها از زندان آزاد می‌شود، مکس و بقیه دنبالش می‌آیند و در حالی‌که کار و کاسبی خوبی راه انداخته‌اند و حسابی پولدار شده‌اند، او را هم وارد بازی می‌کنند.

 در میان همه‌ی شخصیت‌ها، رفاقت نودلز و مکس، با آن فرازونشیب جذابش، مهم‌ترین رفاقت مردانه‌ی داستان است. آن‌ها طی یک دزدی کوچک، در دوران نوجوانی با هم آشنا می‌شوند و هر چند شروع این آشنایی با ضدحال زدن به همدیگر است اما وقتی چند ساعت بعد، مکس از نودلز در برابر پلیسی که قصد دارد او را به زندان ببرد محافظت می‌کند، آشنایی آن‌ها به رابطه‌ای دوستانه تبدیل می‌شود که تا پایان عمر مکس ادامه پیدا می‌کند. دو صحنه‌ی متقارن، در نشان دادن عمق این دوستی، نقش مهمی بازی می‌کنند. یکی در اوایل آشنایی آن‌ها، زمانی که نوجوان هستند اتفاق می‌افتد. آن‌ها با زیرکی نودلز موفق شده‌اند بار قاچاق بزرگی را در قایق‌شان از چشمان پلیس مخفی نگه دارند و بعد که قسر در می‌روند، برای خوشحالی به آب می‌زنند و ناگهان برای لحظه‌هایی مکس از جلوی چشم‌های نودلز پنهان می‌شود، انگار که غرق شده باشد. نودلز پریشان و مضطرب دنبال مکس می‌گردد که با روی آب آمدن او، این تشویش به‌راحتی خیال تبدیل می‌شود. مقارن این صحنه، سال‌ها بعد، وقتی آن‌ها به مردانی بزرگ تبدیل شده‌اند، اتفاق می‌افتد؛ نودلز، با ماشین و در حالی‌که مکس و بقیه در آن نشسته‌اند، به رودخانه می‌زند و این‌بار او از دید بقیه ناپدید می‌شود. مکس وقتی متوجه می‌شود خبری از نودلز نیست، گمان می‌کند غرق شده باشد، در نتیجه برآشفته صدایش می‌زند که با پیدا شدن سروکله‌ی او و برملا شدن شوخی، این آشفتگی به خنده ختم می‌شود. این دو صحنه، به‌خوبی نشان می‌دهند مکس و نودلز چه رابطه‌ی پراحساسی با هم دارند و چه رفاقتی به هم زده‌اند. از آن رفاقت‌هایی که نمونه‌اش را در تاریخ سینما بارها دیده‌ایم و این‌جا به شکل عمیق و جذابی، بار دیگر می‌بینیم و لذت می‌بریم. از آن رفاقت‌هایی که نمونه‌اش حالا دیگر، در این روزگار، کم پیدا می‌شود.

مدت‌ها بعد، وقتی مکس بلندپرواز، برای رسیدن به پول بیش‌تر تصمیم می‌گیرد یک دزدی بزرگ ترتیب بدهد، نودلز، البته با التماس‌های معشوقه مکس، تصمیم می‌گیرد او را به پلیس لو بدهد؛ اگر مکس گیر پلیس و به زندان بیفتد بهتر از این است که کشته شود و نودلز این را می‌داند که او را به پلیس لو می‌دهد و آن لحظه‌ی زنگ زدن و لو دادن، تبدیل می‌شود به کابوسش؛ صدای زنگ، دقایقی طولانی در گوش ما و او می‌پیچد و طنینی ترسناک پیدا می‌کند. هر چند خیرخواهی او، مانند دوستی خاله‌خرسه، موجب کشته شدن دوستانش می‌شود و عذاب وجدانی مادام‌العمر را برایش رقم می‌زند.

 پایان عجیب فیلم، جایی که مکس، پیر و خسته، بعد از کلی قتل و غارت و دسیسه و خلاف، از نودلز که بعد از سال‌ها به دیدارش آمده، می‌خواهد گلوله‌ای در سر او (مکس) خالی کند، نشان می‌دهد هر چند دوستی‌شان به پایان رسیده ـ مثل هر چیز دیگری که یک روزی به اتمام می‌رسد ـ اما عمق زیادی دارد؛ مکس از روی خودخواهی و بلندپروازی، همه‌چیز را از نودلز می‌گیرد و در پایان برای جبران تمام بدی‌هایی که در حق او کرده، از او می‌خواهد که جانش را بگیرد. چنین دوستی عمیقی را تا حالا تجربه کرده‌اید؟

سه) زمان: زمان مفهومی انتزاعی است. گذر آن را در لحظه احساس نمی‌کنیم، اما وقتی به عقب برمی‌گردیم، تازه متوجه می‌شویم از فلان اتفاق و بهمان حادثه، سال‌ها گذشته است. مانند این می‌ماند که خیره بشویم به طلوع یا غروب خورشید، برای این‌که دقیقاً نقطه‌ی طلوع یا غروبش را به دست بیاوریم، اما همین‌طور که به آن خیره شده‌ایم، متوجه می‌شویم خورشید بالا آمده یا پایین رفته و ما آن نقطه‌ی مرکزی، آن لحظه‌ای که هوا دقیقاً روشن یا تاریک می‌شود را به چنگ نیاورده‌ایم. گذر زمان هم چنین خاصیتی دارد. بدون آن‌که حسش کنیم، در آن غوطه‌ور می‌شویم و بعد از مدتی، تازه گذرش را درک می‌کنیم و یک «یادش به خیر» می‌گوییم. روزی روزگاری در آمریکا، با توجه به عقب و جلو رفتن‌های متعدد زمان، و پس‌وپیش شدن‌های فراوان‌اش، درباره‌ی گذر بی‌رحم زمان هم حرف می‌زند.

 همان ابتدا، نودلز جوان به قصد ترک نیویورک وارد ایستگاه قطار می‌شود و ناگهان زمان تغییر می‌کند و به سی‌واندی سال بعد پرتاب می‌شویم و این‌بار نودلز، حالا پیر و خمیده، از ایستگاه بیرون می‌آید. دورو بر او همه‌چیز تغییر کرده است، از لباس و ظاهر مردم تا حال و هوای نیویورک. او ابتدا به موو، رفیق قدیمی‌اش سر می‌زند. او هم مثل نودلز پیر و شکسته شده است. اما از همه مهم‌تر، دبورا است که نودلز بعد از سی‌واندی سال پشت صحنه‌ی تئاتر می‌بیندش. دبورا به عشق معروف شدن و ستاره شدن به هالیوود رفته بود اما حالا به بازیگر نه‌چندان مطرح تئاتر تبدیل شده است. چهره‌ی تکیده‌اش، با دیدن نودلز، تغییر خاصی نمی‌کند. انگار مرور زمان، آن عشق و شور و حال را از او گرفته باشد. پشت آن چهره‌ی گریم‌کرده و پوشیده از پودری سفید، دیگر اثری از آن چهره‌ی جذاب و زیبا نیست؛ دختری با چشمان سبز که دل نودلز را می‌بُرد. گذر زمان، هم تسکین‌دهنده است و هم بی‌رحم. خاکستر شدن شعله‌های عشق، یکی از جلوه‌های بی‌رحمی‌اش است.

گذر زمان، حتی می‌تواند دوستی‌های عمیق را از هم پاره کند. آن‌چنان‌که دوستان قدیمی نودلز، همه می‌میرند و مکس هم در نهایت خودش را گم‌وگور می‌کند. دیگر از شور و حال و گرمای سابق بین این آدم‌ها خبری نیست. آدم‌ها عوض می‌شوند و این را وقتی با تمام وجود درک می‌کنیم که مکس از نودلز می‌خواهد هفت‌تیر را در سر او خالی کند. با دیدن این صحنه‌ی تکان‌دهنده از خود می‌پرسیم، کجا رفت آن مکس جوانی که خلاف‌های کوچک شیطنت‌آمیز انجام می‌داد و با نودلز می‌گفت و می‌خندید؟ کجا رفت آن نودلز تخس و حاضرجواب و جسور که محله را به آتش می‌کشید؟ زمان چون باد می‌گذرد و تابلوی نقاشی لئونه، این دغدغه‌آمیزترین مسئله‌ی بشری را با ظرافت و صراحت پیش روی ما می‌گذارد.

*برای خواندن یادداشت‌ فیلم‌های دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلم‌هایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید. 

 

۱۲ دیدگاه به “بازبینی یک شاهکار: نگاهی به فیلم روزی روزگاری در آمریکا Once Upon a Time in America”

  1. محسن.ب گفت:

    بسیار جالب و تامل برانگیز بود ترغیب شدم برم ببینمش. از پاراگراف آخر لذت بردم

  2. آرمان گفت:

    بعد از خوندن نقد یا شاید بهتر بگم توصیف زیبات،برای بار پنجم ترقیب شدم که ببینمش

  3. محمد حسین گفت:

    این فیلم بدون اره ای شک و شبهه بهترین فیلمیه که تا حالا دیدم و مطمئنم که هیچ فیلمی تا اخرین لحضه عمرم جای این فیلمو نمیگیره.واقعا بی نظیر بود.انیو موریکونه و سرجو لئونه تنصافا جادو کردن

  4. رضا گفت:

    با احترام به دیدگاه شما
    این فیلم به نظرم واقعا خسته کننده بود. ریتم بسیار کند فیلم و تلاشی که فیلم ساز برای ارزش دادن به زندگی ضد انسانی این گروه داشت دور از انتظار بود.
    فیلم هایی مثل صورت زخمی یا پدرخوانده با اینکه زندگی انسان های خبیثی رو نشون میدادند ولی از اون کثیفی تقدس نمیساختند. و این چیزی بود که این فیلم رو برای من نا مانوس میساخت.
    البته دیدگاه شما کاملا قابل احترام هست و زیبایی هایی که هنرمندانه به نگارش درآوردید در فیلم وجود داره. موضوع این هست که چیزی نبود که فیلم رو برای من جذاب نشون بده چیزی مثل فیلم افسانه های خزان که از نظر خیلی ها شاهکار هست ولی برای من جذاب نبود

    • آیناز گفت:

      نمیدونم چرا منم هر فیلم پرطرفداری رو که میبینم آخر سر با پدرخوانده و صورت زخمی مقایسه‌اش میکنم و میگم نه به اندازه اونا خوب نبود که، و البته اینکه دوستدار ال پاچینو هستم هم بی تاثیر نیست. نظرتون خوب بود

    • اقا رضا، شما این رو هم در نظر بگیر که محیطی که شخصیت های اصلی فیلم توش بزرگ شدن، خشن، بی رحم و سرشار از مصائب دردناک زندگی بود و محیط قطعا تا حدی تاثیرشو می زاره.
      کسانی که توسط شخصیت های اصلی فیلم کشته می شدن، بی گناه نبودن و این چهار نفر با هر کسی که در افتادن ادم معمولی نبود و مثل خودشون یه خلافکار بود
      اگه امثال این فیلم خسته کننده باشن، نمیدونم به فیلم های دیگه( مخصوصا فیلمای این دور و زمونه) چی باید گفت!!

  5. کراسوس گفت:

    این فیلم باید امتیاز بیشتری دریافت میکرد ‌ چون حسو حال را دقیقا به بیننده القا میکرد و انگار روح جسم انسان درست در همان فضا و زمان قرار میگرفت .هیچ فیلمی اینچنین تحت تاثیر قرارم نداده بود . انگار یک حس به حس های پنج گانه انسان اضافه میشد و فیلمو حس میکرد ‌تو واقعیت. و از حق نگذریم که بازی زیبای بازیگران این فیلم و موززیک زیبای اونو نباید فراموش کنیم شاهکار بود .. هضم این فیلم کمی سخته و برای کسانی که عجولن و میخان زودی سر دربیاررن از فیلم و سطحی نگر هستند .. این فیلمو باید درک کرد و لحظه ب لحظشو دید و لمس کرد ‌ اگر غیر ازین میخاهید ببینید نبینید بهتر است…چون یک فیلم گنگ و کسل کننده میشه براتون ‌ بنظرم ارزش اینو داشت چهار ساعت از عمرمو بزارم و ببینمش و حتی تکرار کنم ….

  6. S.h.mousavie گفت:

    گرگ زاده عاقبت گرگ شود،
    گرچه با آدمی بزرگ شود
    اگر منظور فیلم اینه که اوباش خیابانی معتاد به وزارت رسیده اند، حتی با خیانت در حق دوستان و خانواده، و اینکه عشق های پاک کودکی به خشونت تجاوز آلوده، خب زیادی مایه گذاشته در چهار ساعت طولانی. هشداری خیلی خیلی دیر !!!

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم