نورالدین که فکر میکردند در جنگ شهید شده، دوباره نزد خانوادهاش برمیگردد اما متوجه میشود گلی، همسرش، با مرد دیگری ازدواج کرده است. مردی عصبی و خشن که وقتی ماجرا را میفهمد، به جان گلی میافتد…
فیلم نزدیک به ده سال توقیف بود. من که متوجه نمیشوم چرا! مثل همهی چیزهای این مملکت که متوجه نمیشوم! من نسخهی قاچاق فیلم را دیدم. امیدوارم سازندگان فیلم راضی باشند. حتماً هستند! اما وقتی فیلمی مانند خرس را توقیف میکنیم در واقع برعکس عمل کردهایم. یعنی به جای این که خودِ اثر صحبت کند، نقصهایش بیرون بزند و طی روندی نانوشته، از قافله عقب بیفتد و به دست فراموشی سپرده شود، با توقیف آن کاری میکنیم که مدام جلوی چشم باشد، نقصهایش دیده نشود، ناخودآگاه در میان داستان توخالیاش دنبال چیزی، موردی، حرفی، حدیثی بگردیم، یعنی همان از هیچ، چیزی ساختن و پرداختن. اینگونه میشود که فیلمی مانند خرس توی چشم میآید، در حالی که همان ده سال پیش هم میتوانست برای همیشه به فراموشی سپرده شود.
معلوم نیست نورالدین روی چه حسابی این همه پافشاری میکند در حالی که به نظر میرسد چندان حقی هم نداشته باشد. او بیش از حق خودش میخواهد و جنگ رفتن را بهانهای میکند برای رسیدن به چیزی که فکر میکند، درست است، در حالی که بیتعارف من به او هیچ حقی نمیدهم. گریههای او هم بهشدت شبیه ننهمنغریبمبازیست و روی اعصاب!
از آن طرف معلوم نیست گلی چرا اینقدر نامشخص رفتار میکند. مثلاً در حالی که میداند شوهر جدیدش، افرا، نسبت به نورالدین حساسیت دارد، باز هم به خانهی نورالدین میرود. و تازه وقتی افرا از او دلیلش را میپرسد، هیچ نمیگوید تا کتک بخورد! خب چرا به نورالدین تلفن نمیزند؟! چه اصراری دارد مدام به خانهی او برود؟!
حرکت پایانی افرا هم به همین دلایل که گفتم، و البته دلایلی دیگر که توضیح دادنش هیچ سودی ندارد، به هیچ عنوان قابل درک و فهم نیست. او بهدرستی (حالا شاید کمی اغراقشده) با نورالدین چپ میافتد. اما هیچگاه در قامت یک قاتل روانی ظاهر نمیشود تا آن حرکت پایانی را بفهمیم. حرکتی که از همان صحنهی اول فیلم لو میرود و حوصلهمان نمیکشد تا پایان منتظر بمانیم. منتظر چیزی که میدانیم چیست و در عین حال هیچ جذابیتی هم ندارد. میماند فیلمبرداری علیمحمد قاسمی که استاد نماهای حیرتانگیز از مناطق شمالی کشور است. نماهایی که در کمتر فیلمی نمونهاش را دیدهایم.
خرس مانند شخصیتهایش که در مه غلیظ دوروبرشان ناپدید میشوند بهسرعت فراموش خواهد شد. اگر ده سال پیش این اتفاق میافتاد، لااقل سازندگانش اذیت نمیشدند.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
شکو تصمیم دارد فریدون، شوهر سابقش را از آسایشگاه سالمندان به خانه بیاورد و از او نگهداری کند. این در حالیست که رضا، همسر فعلیاش هم از این قضیه شکایتی ندارد و حتی با شکو همکاری میکند. هر چند در ادامهی این مسیر، دچار ناراحتیها و دلخوریهایی میشود …
فیلم ایدهی جالبی دارد اما از آن استفادهی خوبی نمیکند. میشد شخصیتهای جذابتری خلق کرد که کنش بیشتری داشته باشند اما در شکل فعلی، شخصیتی مانند فریدون، تقریباً هیچکاره است. حتی شکو به عنوان شخصیت مرکزی داستان اهداف گنگی دارد که سازندگان سعی میکنند آن را به شکل دیالوگ برای مخاطب بیان کنند بلکه قانع شود، که احتمالاً نمیشود. این میان تنها رضا با بازی خوب سعید آقاخانیست که تا حدودی جذاب مینماید و آن هم به دلیل عملکردش در قبال شوهر سابق شکو و رفتار انسانیاش با اوست؛ تروخشک کردن شوهر سابق، غذا دادن به او، خوب رفتار کردن با او و از همه مهمتر ایجاد فضای خلوت برای شکو و فریدون تا با هم حرف بزنند و یادی از گذشته بکنند. رفتاری که باعث میشود رضا شخصیت مهمی در داستان باشد. خردهداستانهایی مانند دختر همسایه که با دوستپسرش فرار میکند یا مادر دختر که گلفروش است و در مقطعی، فریدون تصمیم دارد با او ازدواج کند تا بعد از مرگش زن از حقوق او استفاده کند، گنگ و نیمهکاره باقی میمانند و تبدیل به نکتههای موثری نمیشوند. میماند رنگهای چشمنواز فیلم که مشخص است برای رسیدن به این ترکیبهای زیبا، حسابی فکر شده است.
.
زندگی پرفرازونشیب الکساندر همیلتون، یک دولتمرد آمریکایی و از بنیانگذاران آمریکا…
واقعاً متوجه نمیشوم نمرهی بالای «ایامدیبی» دربارهی این تئاتر یعنی چه! نمایشنامهی موزیکالش عالیست، بازیگرها کولاکند و هیچ شک و شبههای در اجرای قدرتمندشان وجود ندارد. به جزییات فراوانی فکر شده و همهچیز سر جای خودش قرار دارد؛ یک تئاتر عالی. اما هر جور حساب میکنم این تنها یک تئاتر است، و نه سینما. کارگردان گاهی دوربینش را به بازیگرهای روی صحنه نزدیک کرده و سعی داشته مخاطب را بیشتر به شخصیتها نزدیک کند، اما این کار هم باعث نمیشود با سینما طرف باشیم. این یک تئاتر فیلمبرداری شده است و بس.
.
گروه نجات مأموریت دارند یک پسربچهی هندی را که توسط باندی خلافکار گروگان گرفته شده، نجات بدهد…
یک اکشن خالص با پلانسکانسی یازده دقیقهای و نفسگیر که البته قرار است شبیه پلانسکانسی بدون قطع به نظر برسد. پسزمینهای که برای شخصیت تیلر در نظر گرفتهاند، هیچ کمکی به شخصیتپردازی او نمیکند. در واقع در این نوع فیلمهای اکشن، فقط برای خالی نبودن عریضه از این کارها میکنند. نمیکردند هم مهم نبود، چون موضوع اصلاً این چیزها نیست.
.
ویکتور که بعد از سالها زندگی مشترک با همسرش، از او جدا شده، به یاد دوران گذشته میافتد که عاشقانههای جذابی با زن داشت. او به شکلی اتفاقی با موسسهای آشنا میشود که پول میگیرند و مشتری را به هر دورانی از تاریخ که دلش بخواهد، میبرند. آنها تاریخ را بازسازی میکنند و آدمها را در آن موقعیتها قرار میدهند تا گذشته را تجربه کنند. ویکتور تصمیم میگیرد به این موسسه برود و از آنها درخواست کند او را به سال ۱۹۷۴ ببرند؛ سالی که او با همسرش آشنا شد…
فیلم گرمیست و ایدهی جالبی دارد. ریتم تند و پسوپیش شدن خطوط داستانی، ذهن مخاطب را درگیر میکند و همراه سیر ماجرا به دوران خوش گذشته میبرد. ویکتور با تکنولوژی بهشدت مخالف است و برخورد او با آن شرکت، موقعیت خوبی ست تا به دورانی پرتاب شود که مورد علاقهاش بود. دورانی که آدمها به یکدیگر نزدیکتر بودند و همهچیز سادهتر به نظر میرسید. چه خوب میشد اگر چنین شرکتهایی واقعاً وجود داشتند و میتوانستند ما را به دورانهایی ببرند که هیچوقت حسشان نکردهایم. در واقع کار آن شرکت، چیزی مانند سینماست. آنها خیال میفروشند.
.
راگاو به دلیل قبول نشدن در کنکور، دست به خودکشی میزند و با حالی وخیم در بیمارستان بستری میشود. آنیرود و مایا، پدر و مادرش که از هم طلاق گرفتهاند، در حالی که مشکلات عمیقی با هم دارند، برای بهبودی راگاو تلاش میکنند. آنیرود تصمیم میگیرد از خاطرات زمان دانشگاهش برای راگاو نیمههوشیار حرف بزند و از تمام دوستان قدیمیاش دعوت کند که در کنار راگاو حاضر شوند تا به این شکل هم به پسر آسیبدیده نیروی زندگی دوبارهای ببخشد و هم بار دیگر با دیدار دوستان، خاطرات قدیمی را زنده نگه دارد …
فیلم در چند خط داستانی تلاش میکند مفاهیمی مانند عشق، دوستی، امید و تلاش را برای مخاطب بازنمایی کند و اتفاقاً در این کار موفق هم هست. آنیرود مانند شهرزاد قصهگو، بالای سر راگاو میماند و داستانهای دوران گذشتهاش را برای پسرش تعریف میکند تا به این شکل با یک تیر چند نشان بزند. کاری که او انجام میدهد درست مانند کاریست که سینمای هند میکند؛ تعریف قصههایی از تلاش و امید و آرزو برای آدمهایی در آستانهی ناامید شدن.
نیتش تیواری که با دنگال (اینجا) استادی خودش در تعریف داستانهای امیدبخش را نشان داده بود، بار دیگر قدرتش را در قصهپردازی به رخ میکشد. تماشای سوشانت سینگ راجپوت که بهتازگی خودکشی کرد، حس عجیبی در آدم برمیانگیزد. البته اخبار ضدونقیض نشان میدهند که مرگ او خودکشی نبوده، بلکه قتلی ازپیشتعیینشده بود. اما خلاصه فرقی هم نمیکند. کسی که رفت، رفت.
.
زن و مردی برای تهیهی پول عمل قلب فرزندشان به هر دری میزنند اما بیفایده است. تا اینکه مجبور میشوند برای جمع کردن کمک، به روزنامه آگهی بدهند. مدتی بعد، مردی ناشناس به پدر خانواده زنگ میزند و به او میگوید تمام پول عمل را جور خواهد کرد به شرطی که او کسی را بکشد …
فیلم بسیار قابل پیشبینی و کند پیش میرود. اطلاعات غیرضروری فراوانی در داستان وجود دارد که پیش از رخ دادن، به راحتی میتوانیم حدس بزنیم و از شخصیتها جلو بیفتیم. در واقع هیچ نکتهی خاصی در داستان وجود ندارد. مرد دست به کشتن میزند تا پول را جور کند، اما بعد سفارشدهندهی قتل، خودش را گموگور میکند و مرد میماند و بار عذاب وجدان سنگینش. در نهایت هم همهچیز همانطور پیش میرود که حدس میزدیم. فیلم نمیتواند موقعیتش را درگیرکننده بسازد. بازیگر مرد نقش اصلی، دو سال پیش، در ۴۸ سالگی بر اثر سرطان از دنیا رفت.
.
مایک دانش آموز ساکت و گوشهگیر کلاس است که عاشق زیباترین دختر کلاس میشود اما نمیتواند عشقش را ابراز کند. او مادری همیشه مست و پدری هوسباز دارد که به فکر او نیستند و هر کدامشان برای تابستان برنامههای خودشان را دارند. چیک دانشآموز جدیدی که تازه به کلاس مایک اضافه شده، به او پیشنهاد میدهد با ماشینی قدیمی که از جایی دزدیده، به سفر بروند. آن دو در این سفر تجربههای جذابی به دست میآورند …
یکی از مفرحترین فیلمهای آکین که روایت سفر دو نوجوان برای رسیدن به عشق و زندگی است. این بار شخصیتهای آکین، نوجوانهای در آستانهی بلوغی هستند که میخواهند سر از زندگی در بیاورند و دست به تجربههای مختلف بزنند. آکین با ترکیب موسیقی و رنگ و روشنایی روز و ستارههای تابان در شب، فضایی خوشرنگولعاب و جذاب به وجود میآورد که بسیار امیدبخش است. این نوجوانها در طول سفر با خطرات متفاوتی مواجه میشوند، عاشق میشوند، آسیب میبینند، میخندند و گریه میکنند و در نهایت به انسانهای بالغی تبدیل میشوند. مضامین اصلی این فیلم آکین علاوه بر بالغ شدن، مثل همیشه سفر کردن نیز هست. جالب این جاست که مانند آن چیزی که در در جولای میبینیم، مایک هم مانند دانیلِ آن فیلم عاشق دمدستترین دختر میشود اما او نیاز به این سفر طول و دراز دارد تا به این نتیجه برسد که تجربه کردن و زندگی کردن، بیش از این عاشقشدنهای مقطعی و بیعمق ارزش دارد. به همین دلیل است که در پایان فیلم، مایک دیگر به آن دختر زیبا توجهی نمیکند. او حالا ترجیح میدهد چیک در کنارش باشد.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
ناظارت مانوگیان، ارمنی ساکن شهر ماردین در ترکیه است که با همسر و دو فرزندش زندگی میکند. امپراتور عثمانی نفسهای آخر را میکشد و اقلیتهای مذهبی از جمله ارمنیها، در یک شب ناگهان دشمن معرفی میشوند. به همین دلیل، سربازان عثمانی، ناظارت را برای فرستادن به بیگاری، از خانواده جدا میکنند و این آغاز سفر دور دنیای نظارات برای پیدا کردن دوبارهی خانوادهاش است …
یکی از متفاوتترین و گرانترین فیلمهای آکین که با جسارت هر چه تمامتر، موضوع ظلم و جفایی که بر ارمنیهای ساکن ترکیهی دوران عثمانی رفته را دستمایه قرار داده تا از این طریق فیلمی طولانی و پرماجرا از سفر مردی بسازد که به دنبال دخترانش دنیا را با پای پیاده طی میکند. بعد از ساخت این فیلم آکین پیامهای تهدیدآمیز دریافت میکند و متهم میشود به خیانت به میهن. هر چند او در مصاحبههایی که راجع به این فیلم انجام میدهد، هیچگاه از موضع خود در به کار بردن کلمهی «قتلعام ارمنیها» کوتاه نمیآید.
طاهررحیم در نقش نظارت، با کمترین دیالوگ ممکن، بهخوبی موفق میشود درد و رنج این ارمنی ستمدیده را به بیننده منتقل کند، هر چند در آن صحنهی نهایی که به دخترش میرسد، آنچنان که باید و شاید احساسات نشان نمیدهد!
مانند بیشتر فیلمهای آکین، برش هم بیش از آن که به فیلمنامه متکی باشد به فضاسازی کارگردان متکیست.
.
زینوس رستورانی به نام «آشپزخانهی روح» را اداره میکند اما به دلیل سرووضع رستوران و غذاهای بدمزهاش که توسط خود زینوس تهیه میشود، مشتری چندانی ندارد. این در حالیست که زینوس در زندگی شخصیاش هم درگیر نادین، دوستدخترش است که میخواهد به شانگهای برود. ادارهی بهداشت به رستوران زینوس سر میزند و به او اخطار میدهد که باید مکانش را درست کند وگرنه پلمپ خواهد شد. از روی اتفاق، زینوس با گارسون عصبی رستورانی معروف که بهتازگی از کار اخراج شده است، آشنا میشود و این سرآغاز جمعوجور کردن «آشپزخانهی روح» و جلب مشتریهاست …
مثل همیشه آکین فیلم پرانرژی و جذابی ساخته که یک لحظه هم متوقف نمیشود. او با داستانی سرحال که همراه با بازیگر نقش زینوس به طور مشترک نوشته، و البته کارگردانی پویا و جذابش، به آن رستوران بیرنگورو، روحی تازه میبخشد. آدمهایی که دوروبر زینوس جمع میشوند، همگی عجیبوغریب هستند؛ گارسون عصبیای که چاقویی را وسط میز مشتریهای شاکی فرو میکند و نشان میدهد در پرتاب چاقو مسلط است و به همین دلیل وقتی از کار اخراج میشود به سیرک میرود تا از طریق پرتاب چاقو کسب درآمد کند! (بیرول اونل، بازیگر مطرح این نقش، همین چند روز پیش بر اثر سرطان در ۵۹ سالگی از دنیا رفت) یا برادر زینوس، الیاس که برای فرار از زندان، از زینوس میخواهد او را در رستورانش استخدام کند تا بتواند روزهای بیشتری را در بیرون از زندان سپری کند و … اینها آدمهایی هستند که هر کدام به قصد و نیتی به رستوران میآیند اما کمکم روح همدلی، آنها را کنار هم مینشاند. سکانس دیوانهوار مست کردن مشتریها با همراهی آهنگی تند، و در هم تنیدن آنها، یکی از بهترین لحظههای فیلمهای آکین است.
آکین مانند همیشه نشان میدهد، عشق گاهی کنار دست ماست ولی آن را نمیبینیم. او در در جولای نشان داده بود دانیل برای رسیدن به عشقی که در ذهن میپروراند، سفری طولانی را آغاز میکند اما در همین بین متوجه میشود او در واقع عاشق جولی است، همان دختری که همیشه در کنارش بود. حالا اینجا هم زینوس در فکر رسیدن به دوستدخترش است که به شانگهای رفته اما کمکم او را فراموش میکند و در نهایت عاشق فیزیوتراپش میشود. آکین میگوید برخی عشقهای دورافتاده و خیالی را میتوان فراموش کرد و به عشقهایی قابلدسترستر رسید، چون زندگی ارزش دارد.
.
اویلنکو، پیرمرد طرفدار حزب کمونیست است. او که در یک مدرسه تدریس میکند با تمایلات منحرفانهاش نسبت به دختران کوچک مدرسه، نشان میدهد که حالتی عادی ندارد. اویلنکو کمکم تبدیل به قاتلی روانی میشود …
شاید تنها جنبهی تأثیرگذار فیلم بازی فوقالعادهی مالکوم مکداول باشد. او با آن چشمهای ترسناک و البته نوع راه رفتن ابداعیاش (پاهایی که هنگام حرکت، تقریباً روی زمین کشیده میشوند و دستانی که به عقب تمایل دارند)، چنان شرور و خطرناک به نظر میرسد که آدم را یاد پرتغال کوکی میاندازد. فیلم اشارههای آشکاری به سیاست هم دارد که این بخشش چندان برایم جذاب نیست.
.
عارف، توسط موجودات فضایی دزدیده میشود و به سیارهی گورا میرود. جایی که مردی پلید میخواهد حکمرانی را به دست بگیرد و با دختر پادشاه گورا ازدواج کند…
یکی از پرسروصداترین، پرفروشترین و پرخرجترین فیلمهای سینمای ترکیه که در رأسش جم ییلماز قرار دارد. داستانی بامزه با کمدی خاص ییلماز ترکیب شده تا شاهد فیلم مفرحی باشیم که چندان هم نمیتوان به چفتوبستش اعتماد کرد!
.
هلن که دچار حادثهی رانندگی شده، بعد از بهبودی تصمیم میگیرد به شوهر سابقش سر بزند. موریس، همسر سابق او، مردی ست هوسران که حالا در عمارت اعیانیاش با زنی مسنتر از خود روزگار میگذراند. هر دو زن به دلیل هوسرانیهای موریس، از او متنفرند و در نتیجه یک بار تصمیم میگیرند او را با نقشهای از سر راه بردارند، اما نقشهی آنها آنطور که فکر میکردند پیش نمیرود …
یک درام جنایی دلهرهآور که سعی میکند داستانش را پرهیجان روایت کند. نکتهی جالب داستان این است که در بحرانیترین لحظه، ورق برمیگردد: کسی که قرار بوده مقتول باشد، ناگهان تبدیل به قاتل میشود و باقی داستان شرح پنهانکاریهای قاتل و همدستش است. پنهانکاریهایی که در نهایت با پیدا شدن جسد زن، لو خواهند رفت. ژان سورل، در نقش موریس، در زیبایی چهره، دست کمی از آلن دلون ندارد اما هیچگاه به اندازهی او به شهرت نرسید.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
.
مدرسهی دخترانهی شبانهروزی خانم فورنا، قوانین سفت و سختی دارد. خانم فورنا زنی بداخلاق و بهشدت جدیست که دخترهای تحت تعلیمش را سختگیرانه آموزش میدهد و حتی از کتک زدن آنها هم ابایی ندارد. او پسر نوجوانی هم دارد که بهش اجازهی بیرون رفتن از مدرسه را نمیدهد و مدام هم زیر گوش او میخواند که دخترهای مدرسه اخلاقی شیطانی دارند و نباید به آنها نزدیک شود. اوضاع عجیب مدرسه زمانی عجیبتر میشود که چند دختر به قتل میرسند…
فضای گوتیک آن مدرسهی شبانهروزی نفرینشده، با چند دختر ترسناک که مأمور نظم و ترتیب هستند و زیر دست مدیر مدرسه کار میکنند، حالوهوای عجیبی به فیلم این کارگردان اسپانیایی میدهد که سال پیش فوت کرد و در کارنامهاش تنها دو فیلم سینمایی دیده میشود. او در تمام کارنامهاش سریال ساخت. فیلم موفق میشود با سکانسهای بهیادماندنی از جمله حمام کردن دخترها با لباس، توجه مخاطب را جلب کند. فضایی پر از جنبههای جنسی که تمام شخصیتها درگیرش هستند. مدیر به پسر نوجوانش مدام تکرار میکند باید زنی مانند او را به همسری بگیرد و در نهایت هم بر لبان پسرش بوسه میزند. همین خانم مدیر عجیب، وقتی یکی از دخترهای شرور و گستاخ مدرسه، برخلاف دستورات او، لخت زیر دوش میرود، با نگاهی بهشدت شهوتناک به اندام دختر خیره میشود. از آن طرف، تمام دخترهای مدرسه، در آرزوی خوابیدن با مرد هیزمشکنی هستند که گاهگداری برای مدرسهی آنها هیزم میآورد. این فضای عجیب، آبشخور چند قتل هم میشود که به شکل اسلوموشن میبینیم و در نهایت میتوانیم تمام این ریزهکاریها را به یکدیگر ربط بدهیم که نمیخواهم لو بدهم.
.
تام و اِوِلین برای گذراندن تعطیلات وارد جزیرهای زیبا میشوند. در بدو ورود به این نکتهی عجیب پی میبرند که جزیره خالی از سکنه است و با گذشت زمان به واقعیتهای عجیبتری هم میرسند …
دومین و آخرین فیلم ایبانز سرادور، داستان عجیبوغریبی دارد. شروع فیلم با نشان دادن تصاویر و عکسهای مستند فجایع بشری که بچهها قربانیان اصلی آن هستند، نشان از همدردی عمیقی با کودکان دارد. سازندگان فیلم با این تصاویر مستند، مخاطب را به موقعیت ظالمانهای که بر علیه کودکان در سراسر تاریخ روا شده، نزدیک میکند اما با شروع داستان و سر در آوردن از ماجرای آن جزیرهی متروک، کمکم فضا به سمت دیگری میرود و انگار تازه متوجه میشویم آن صحنههای ابتدایی، نهتنها برای همدردی بلکه برای غافلگیر کردن مخاطب هم به کار رفتهاند. کودکان مسخشدهی این جزیره، شر مطلق هستند و قرار گرفتن این تصویر در کنار تصاویر ابتدایی، دوگانهی عجیبی میسازد که تصمیمگیری را سخت میکند، همچنان که وقتی تام میخواهد به سمت بچهها شلیک کند، در ابتدا با دیدن چهرهی معصومانهی آنها، توانایی این کار را از دست میدهد. در واقع تلقی کلیشهای «بچهها معصومند» در این فیلم به بهترین شکل ممکن به بازی گرفته میشود. از سوی دیگر شیطانصفت بودن بچهها و قتلعام آدمبزرگهای جزیره، میتواند نمادی باشد از انتقام بچهها به خاطر تمام ظلمهایی که همین آدمبزرگها بهشان روا داشتهاند.
.
معلومه بعد دیدن فیلم ها یه سرک کشیدن سایت imdb از زنده بودن یا فوت شدن عوامل ساخت فیلم ها اطلاعات گرفتین
بههرحال آدم برای اطلاع از جزییات فیلم، سری به اون سایت معظم میزنه همیشه. چیز عجیبی نیست. در مورد «تله» از طریق اون سایت فهمیدم، اما دربارهی بیرول اونل، بازیگر فیلم آکین، خودم میدونستم. من زندگیم در ترکیه میگذره!
من خودم به شخصه لذتی که از گشت و گذار در سایت مذکور رو می برم از دیدن یک فیلم نمی برم
سلام من به تو ای دوست.
دوتا فیلم فاتح آکین که نمره بالای چهار میدهید معرفی کنید ممنون میشم.
اگر در ذهنتون نیومد بالای سه و نیم هم قبوله داداش.
سلام. فیلمای آکین رو معرفی کردم. جستوجو کنین، پیدا میکنین در سایت. مثل: «دستکش طلایی»