امشب هوا دیوونهست!
جلال نویسندهایست که یک شب به خانه میآید و متوجه میشود خواهرش ماری، با مردی به نام شاهرخ ازدواج کرده است. جلال که خیلی بیخیال و بیتفاوت است، ماری و شاهرخ را تنها میگذارد به این امید که شب را در نزد دوستی بگذراند. او در بین راه، با رانندهای به نام ناصر برخورد میکند که اصرار دارد با هم به کبابی بروند. جلال میپذیرد. ماری که برای جلال نگران شده، همراه با شاهرخ نزد موزیسین جوانی به نام بهمن میروند تا سراغ جلال را بگیرند. بهمن از جلال خبر ندارد. این در حالیست که جلال و ناصر نزدیک خانه بهمن رسیدهاند و جلال با دیدن اتوموبیل مدلبالای شاهرخ، به ناصر میگوید شیشهای را بشکند. ناصر هم همان کار را میکند. شاهرخ و ماری از خانه بهمن بیرون میآیند و با این صحنه مواجه میشوند. درگیریای بین شاهرخ و جلال بهوجود میآید که در نهایت شاهرخ سرش را در اتوموبیل برخورد میکند. در ادامه، جلال و ناصر و بهمن به سینما میروند اما خبر میرسد که شاهرخ به کما رفته است. آنها به بیمارستان میروند و ماری را در کنار زنی که ظاهراً همسایه شاهرخ است، میبینند. ماری از رفتارهای زن بهشدت در فکر فرو رفته است. در نهایت خبر میرسد شاهرخ فوت کرده. ماری و جلال و ناصر و بهمن به سمت خانه برمیگردند…
در یکی از مجموعهفیلمهای ژاپنی زاتویچی به نام زاتویچی فراری (توکوزو تاناکا، ۱۹۶۳)، این شمشیرزن نابینا اما ماهر، مثل همیشه به دردسر بدی میافتد. او در این مجموعهفیلمها که تعداشان به ۲۶ میرسد، همیشه گرفتار اوضاع و شرایط بدی میشود. او تنهاست، قواعد خودش را دارد، بیهدف میچرخد و سرش در کار خودش است، اما اوضاع و احوال نامیزان دوروبرش او را وادار به واکنش میکند. اما در فیلمی که نام برده شد، او یکی از بدترین دردسرهایش را تجربه میکند. در پایان فیلم، وقتی که میخواهد از شهر خارج شود میزند زیر خنده و آواز. در حالی که مثل همیشه یک دست لباس به تن دارد و وعده بعدی غذاییاش نامشخص است. او کمکم خندههایش را تندتر میکند و مانند دیوانهها شروع به بالا و پایین پریدن و مسخرهبازی میکند. این رفتار زاتویچی، برخلاف ظاهر خندهدارش، بهشدت غمگینانه و حتی ترسناک است. زاتویچی میداند که بهترین راه مقابله با شرایط تلخ و پلشتی که مقابلش قرار گرفته، همین به دیوانگی زدن خود است.
فضای بیحسی موضعی هم چنین چیزیست. با آدمهایی طرفیم که انگار بهترین راه مقابله با تلخیها و کمبودهای دوروبر را این میبینند که خودشان را به نفهمی بزنند. یک نفهمی خودخواسته که ناشی از شرایط تلخ و پلشت است. انگار وقتی متوجه میشوند که راهی برای فرار ندارند، دیگر نیازی نمیبینند مقاوت کنند. دیگر دفاعی ندارند. همه چیز را رها میکنند تا هر اتفاقی میخواهد بیفتد. آنها نهتنها محصول همین شرایط نامیزان و نابهسامان هستند، بلکه خودشان هم به شکلهای مختلف در بهوجودآمدن چنین فضایی شریکند.
جلال، نویسندهای که به قول خودش «چرتوپرت» مینویسد، به عنوان شخصیت مرکزی داستان، گیجترین و بیخیالترین آدم است. تمام حرفها و رفتارهایش ناشی از گیچ و منگی خاصیست که قطعاً خودخواسته شکل گرفته. او تقریباً به هیچچیز اهمیت نمیدهد. با دیدن مردی غریبه در خانه خواهرش، به جای آنکه عصبانی شود یا عکسالعملی نشان بدهد، خیلی خونسرد و بیخیال از کنارش عبور میکند. حتی کمی بعد با داماد (شاهرخ) دوست میشود و در نهایت هم از او پول قرض میگیرد!
هر چند بعدتر، زمانی که از راننده تاکسی (ناصر) میخواهد شیشه پنجره ماشین شاهرخ را بشکند، متوجه میشویم این عمل، عکسالعملیست در قبال مواجه شدن ناگهانی با شاهرخ در خانه خودشان. اما این حرکت آنقدر دیر و همانقدر نامؤثر است که باز هم ما را به این نتیجه میرساند هر چهقدر هم که این آدمها درون خودشان حرص و انتقام و دشمنی بپرورانند، اما در نهایت باز هم به نتیجهای نخواهند رسید، یا در واقع تلاش میکنند خودشان چیزی را به نتیجهای نرسانند!
به آدمهای دیگر هم که نگاه میکنیم تقریباً همین خصوصیت را دارند. موزیسین جوان (بهمن) که همیشه لبخندی احمقانه به لب دارد، موسیقیهای عجیب و غریبی میسازد که هیچکدامشان را هم بیرون نداده است. به قول جلال او اصلاً «اهل بیرون دادن نیست»!. به جای آب و چای، شیر مینوشد و آنقدر فلفلهای تند میخورد که او را به عرق ریختن میاندازند! ناصر هم همینطور بیخود و بیجهت با جلال همراه میشود تا ولگردی کند. هیچ هدف خاصی هم ندارد. هر جا جلال میرود، او هم همراهیاش میکند. همسرش او را ترک کرده و با توجه به حرفهایش متوجه میشویم این کار را به خاطر مردی دیگر که دوستش داشته انجام داده است. اما ناصر بهراحتی این داستان را به زبان میآورد و عین خیالش هم نیست. وقتی جلال به او میگوید باید «حق عاطفیاش» را بگیرد، او ادعا میکند از بچگی هم چیزی از کسی نخواسته، حتی از مادرش. به همین راحتی! او رسماً دنبال هیچ چیز نمیگردد.
بیحسی موضعی با وجود لحن کمدیاش، دنیایی تیرهوتار میسازد؛ دنیایی که هوایش قرار است دیوانه شود و آدمهایش انگار خیلی وقت است که دیگر رد دادهاند. کل شهر انگار مسخ هستند و تنها چیزی که برایشان مهم است، فوتبال است. دقت کنید که روزنامهفروش جوان چهگونه محو تماشای فوتبال شده و هیچ توجهی به جلال نمیکند که آمده مجله «فیلم» پیش از تحریم را با قیمتی کمتر بخرد! در اتوبوس، مغازه، خیابان و همه جاهای شهر صدای گزارشگر فوتبال که با لحنی کمیک و البته مضحک در حال حرف زدن است، شنیده میشود. در این دنیای عجیب و تیره، گزارشگران فوتبال و منشیهای تلفنی و چیزهای دیگر هم در عین کمیک بودن، تلخ و گزنده هستند.
البته قرار هم نیست همه آدمهای جامعه چنین باشند. از جمله آن پیرمردی که جلال را تا اتوبوس تعقیب میکند فقط برای اینکه تهسیگاری را که جلال روی زمین انداخته، به او بدهد و ازش درخواست کند بعد از پیاده شدن، آن را درون سطل زباله بیندازد. جلال با تعجب به پیرمرد نگاه میکند و میگوید: «هنوزم از شماها پیدا میشه؟!». هر چند در ادامه، بدون توجه به توصیه پیرمرد، تهسیگار را بیرون میاندازد. این حرکت نشان میدهد که افرادی مانند آن پیرمرد پیگیر هر چند هنوز هم وجود دارند، اما تأثیرگذاریشان در حد صفر است. به این ترتیب متوجه میشویم جامعهای که آدمهای داستان در آن غوطه میخورند، یکراست به سمت انحطاط میرود و اشاره شد که اتفاقاً آنها خودشان، هم محصول این انحطاط هستند و هم در آن دخیلاند.
در این میان حکایت دو نفر کمی متفاوت است. یکی شاهرخ و یکی هم ماری. این دو برعکس تمام آدمهای دیگر، چیزهایی حس میکنند، عکسالعمل نشان میدهند و بیش از بقیه مانند انسانها عمل میکنند. شاهرخ، وقتی متوجه میشود ماری با بهمن آشناست و طوری حرف میزند که انگار خیلی هم با او صمیمیست، آشکارا غیرتی میشود و پرسشهایی درباره اینکه ماری چند بار بهمن را دیده و برای چه کاری به خانه او رفتوآمد داشته و اینکه آیا هنگام رفتن به خانه او تنها بوده، میپرسد. حتی وقتی با هم به خانه بهمن میروند و ماری با بهمن خیلی خودمانی حرف میزند و از حرفهای بیمزه او، غشغش میخندد، شاهرخ عصبانی میشود و با عتاب با ماری حرف میزند. به یاد بیاورید که راننده، در قبال خیانت همسرش چه عکسالعملی نشان داده بود.
اما ماری در این دنیای مردانه، غریبتر از همه است. او هرچند آشکارا بیماری روانی دارد و با حساسیتهای عجبیش، روی مخ طرف مقابل میرود، اما چیزهایی میگوید که او را از بقیه جدا میکند. او حتی بیشتر از شاهرخ، انسانی و چندبعدیست. در سکانسی که او و شاهرخ در اتوموبیل نشستهاند، با گریه و فریاد به مرد میگوید که یک عمر جلال را به دندان گرفته بود و حالا میخواهد به زنانگیاش برسد. فریادش خیلی چیزها را نشان میدهد. در سکانسی هم که جلوی آینه ایستاده، یکی از متأثرکنندهترین لحظههای فیلم شکل میگیرد. او با شاهرخ که در پذیرایی نشسته حرف میزند و از آرزوهایش میگوید. اینکه میخواست پزشک شود اما نشد، میخواست نقاش شود اما نشد و حالا «شاهکارهای مزخرفش» در زیر زمین خانه خاک میخورند. او ادامه میدهد که از خودش سیر است و دوست دارد بچه داشته باشد… شنیدن این جملههای ناراحتکننده در میانه چنین فضایی، حسابی توجهبرانگیز است و به این شکل ماری را تبدیل میکند به شخصیتی مرکزی. تا جایی انگار جلال در مرکز ماجرا قرار دارد، اما همیشه شخصیت اصلی آن کسی نیست که بیش از بقیه در فیلم حضور دارد. ماری با این حرفها، شخصیتی عمیق، زخمخورده و معصوم از خودش نشان میدهد و باعث میشود مخاطب حس دلسوزیای نسبت به او پیدا کند. اما چه فایده که تمام حرفهایش باد هوا میشوند چون شاهرخ در اتاق دیگر، مواد کشیده و به کما رفته و در نتیجه حرفهای ماری را نشنیده است. در واقع او هر چه گفته، در آینه به خودش و به ما گفته. مایی که برای او هیچ کاری از دستمان برنمیآید.
بیحسی موضعی با اشارههای ریزی که به نابهسامانیهای اقتصادی جامعه امروز ما دارد در صدد آن است حالوهوای عجیبش را به شکل زیرکانهای تعمیم بدهد و از این مسیر، حرفها و اعتراضهای خودش را ثبت کند. اشارههایی نظیر تحریمهای اقتصادی که در همان صحنهای که جلال مجله میخرد به آن اشاره میشود یا اوضاع آشفته و بیدروپیکر دلار که در صحنه بیمارستان و با جمله دکتر که میگوید امشب کلی بیمار روبهموت دارند که به خاطر بالا و پایین شدن دلار سکته قلبی کردهاند، به اوج خودش میرسد.
شخصیتهای داستان در چنین فضای بیثبات و رو به انحطاطیست که بیحس شدهاند. آنها حتی حرفهایشان هم بیسروته به نظر میرسد. به این نمونه دقت کنید:
جلال: توی کار شرطبندی هستی یا دلار؟
شاهرخ: سیگار روشن نکنیم؟
جلال: بله! بکشیم!
شاهرخ: عجب موزیکیه!
جلال: آره توپه! … این ماشین پایین مال توئه؟
شاهرخ: آره.
جلال: میاد بهت!
شاهرخ: کار کیه؟ خیلی باحاله!
هیچکس جواب دیگری را نمیدهد. هر کسی حرف خودش را میزند. انگار همه فقط حرفهای خودشان را میشنوند.
هر چه جلوتر میرویم، همه چیز بیشتر بهم میریزد. شاهرخ که به کما رفته (و مشخص نیست به دلیل ضربهایست که جلال به سرش وارد کرده یا مصرف مخدر) میمیرد و ماری متوجه میشود شاهرخ به او دروغهایی گفته بود که حالا دیگر فرصت ندارد صحتشان را از شاهرخ بپرسد. خبر مرگ شاهرخ که میرسد، تقریباً اتفاق خاصی نمیافتد. ماری که حالا مانند بقیه شخصیتهای داستان، بیحس شده، به خانه برمیگردد و در را به روی مردهای داستان میبندد تا از همیشه تنهاتر شود. مردها هم بدون توجه، رقصی دیوانهوار را شروع میکنند. رقصی بیمعنا و مضحک که نهتنها در تکمیل فضای جفنگ اثر حرکت میکند بلکه در عین حال همانقدر ترسناک و تیرهوتار است. این آدمها به اندازه زاتویچی، همان شمشیرزن نابینا، مرام و مسلک خاصی ندارند، اما به این نتیجه رسیدهاند که برای در امان ماندن از مصیبتها، بهترین راه این است که بر طبل بیخیالی بزنند و همهچیز را به هیچ بگیرند. که این رویه، هم جفنگ است و هم ترسناک.
اما برای رسیدن به نتیجهای مطلوب، بیحسی موضعی چیزهایی کم دارد. چیزهایی از جنس آنهایی که همکار قدیمی مهکام، رضا کاهانی در فیلمهایی نظیر بیخودوبیجهت و بهخصوص اسب حیوان نجیبی است به خوبی رعایت کرد. فیلم مهکام از خیلی جهتها شبیه اسب … به نظر میرسد. چه از این جهت که داستان در یک شب و در خیابانهای پایتخت اتفاق میافتد، چه از جهت سیر روایت (البته با داستانی متفاوت) و ولگردی شخصیتهای داستان در شب، چه از جهت بازیگرانی که در هر دو فیلم حضور دارند (حبیب رضایی، باران کوثری، پارسا پیروزفر) و چه از جهت شباهتهای ریزی مانند حضور شخصیت اهل موسیقی. و البته در مجموع، فضای جفنگ و خلوضع هر دو اثر، بیش از هر چیز دیگری به هم شباهت دارند. در نتیجه تاحدودی میتوان با استفاده از قوت یکی به ضعف دیگری اشاره کرد.
اسب… از این جهت فیلم کاملتریست که فضای جفنگ و بیهدف اثرش را به نتیجهای میرساند. خلق فضایی ابسورد، با تمام ویژگیهایش دلیل بر پادرهوا رها کردن داستان و شخصیتها نیست. در واقع اینکه فیلممان را بینتیجه رها کنیم و توجیه بیاوریم که حالوهوای کار چنین چیزی طلب میکند، قابل چشمپوشی نیست. اسب…تا پایان در کنار مأمور انتظامی میماند و به عنوان شخصیت مرکزی داستان، پایان غافلگیرکننده و جالبی برایش رقم میزند تا به این ترتیب، چرخه ماجرا بسته شود و به نتیجهای برسیم. ضمن اینکه بازی فوقالعاده رضا عطاران با آن چشمهای چپ و لهجه مشهدی و البته غمی که در سراسر کار در تمام حرکات و رفتارهایش دیده میشود، شخصیتی عمیق و جذاب از او میسازد که میتوانیم همراهش باشیم و در انتها برایش دل بسوزانیم. او از شخصیتی منفی، کمکم به سمت قطب مثبت ماجرا سوق پیدا میکند و در صحنه پایانی حسابی ناراحتمان میکند.
اما بیحسی موضعی دقیقاً از همین بینتیجه ماندن شخصیتهایش ضربه میخورد و کامل نمیشود. در واقع مهکام شخصیتهای محکمی نمیسازد. هر چند اشاره شد که با ماری همذاتپنداری میکنیم و او تبدیل به شخصیتی مهم میشود اما این به آن معنا نیست که او بار فیلم را به دوش میکشد.
در واقع شخصیتها فیلم را به اتمام نمیرسانند. مرگ شاهرخ، بیش از آنکه ما را در مسیر داستان نگه دارد، به شکلیست که انگار شخصیت شاهرخ از داستان کنار گذاشته شده است. در همین مسیر، ماری هم در انتها نهتنها مردها را پشت در میگذارد، بلکه مخاطب را هم رها میکند. به نظر میرسد این رها کردنها، بیش از آنکه قرار باشد جهان معنایی اثر را بسازد، ضعف آشکاریست که پنداری نویسنده و کارگردان نمیداند چهگونه باید داستانش را به اتمام برساند. هر چند در خطوط بالا برای این حرکت ماری، معنایی تراشیده باشم!
بیحسی موضعی بامزه است، دیالوگهای خوبی دارد، داستان بانمکی دارد، بازیگرانش خوبند و باورپذیر و دنیای عجیبی بنا میکند که به مولفههایش اشاره شد، اما حیف که همه اینها به یک نتیجه محکم و قابل اتکا نمیرسند تا فیلم جدید مهکام را «عالی» بدانیم.
بهمن شوهر سابق ماری بود.
نکتهی باریکتر ز مو! واقعاً؟! من متوجه نشدم. ممنون. هر چند در اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمیکنه.
معلومه که مهم بود. برای همین شاهرخ داشت سکته میکرد که بیاد خونه ی بهمنو ازش بخواد که برادر مادری رو نگهداری کنه تا بتونند به زندگیشون برسند.
برای همین پشت شیشه ی آی سیو ماری دیگه نمیتونست به بهمن بگه دوست دارم.
هزاربارم اشاره کردند که هر دو قبلا ازدواج کردند.
اون خانمه هم همسایه ی شاهرخ نبود.همون روانشناسی بود که ماری بهش حساس بود و خودشم برای همین قاط داشت یکم.
شما ببخشایید! من متوجه نشدم. کل فیلم مگه چهقد طول کشید که «هزار بار» اشاره کردن؟! اون خانومه رو هم فهمیدم خودم! دارابزاده خیلی گیر میدیا !!!
بهرحال توی مطلبی که من نوشتم، این موضوع تأثیر چندانی نداره!