.
روزهای پاییز و پرتقال
آبان (هدیه تهرانی) زن پرتلاشیست که مسئولیت کارگران پرتقالچین را بر عهده دارد. او کارگران زن را با حقوقی مشخص گرد هم میآورد، به آنها جا و غذا میدهد و از آنها در چیدن باغهای پرتقال بزرگ استفاده میکند. او با همسرش مجید (علی مصفا) زندگی سردی را میگذراند. مجید بیکار و صبح تا شب با آکواریوم ماهیهایش سرگرم است. اما برعکس او، آبان صبح تا شب به رفعورجوع مشکلات کارگرها و سروکله زدن با صاحبان باغها میگذراند. او بهتازگی با سرکارگر دیگری به نام کاظم (مهران احمدی) بر سر چیدن پرتقالهای یک باغ بزرگ و گرفتن مسئولیت آن درگیر است. کاظم همسر سابق آبان، بابت ازدواج او با مجید، هنوز هم کینهای به دل دارد. جروبحث آبان و کاظم به آن جا میرسد که در نهایت زن پیروز میدان میشود و با صاحب باغ، یعقوب (علیرضا استادی)، قرارداد میبندد که دهروزه تمام پرتقالها را بچیند. اما گیروگرفتهایی در کار آبان به وجود میآید که به نظر میرسد مانع از به جا آوردن قولش سر موعد مقرر شود. گیروگرفتهایی نظیر نامردی آدمهای دوروبر آبان در حق او، در حالی که او به همهشان خوبی کرده است …
قدیمیها یک چیزهایی را بیجهت نگفته بودند؛ این که آدم دستش نمک نداشته باشد، خیلی بد است. آزاردهنده است که آدم دستش را تا آرنج به عسل آغشته کند و در دهان کسی بگذارد و او گاز بگیرد. روانشناسی میگوید شما اگر از کسی انتظار و توقع نداشته باشید، راحتتر زندگی میکنید. کمی که به این جمله فکر کنیم، بهشدت درست به نظر میرسد. این که انتظار داشته باشیم در ازای کاری که برای شخصی انجام دادهایم، جوابمان را با کاری خوب بدهد، میتواند افکارمان را از هم بپاشد یا حتی زندگیمان را مختل کند.
اما در عمل، وقتی برای کسی کاری انجام میدهیم و او عکسالعملی نشان نمیدهد، توی ذوقمان خواهد خورد، هر چهقدر هم که کتابهای روانشناسی را بلعیده باشیم! عمل کردن به این حرفهای جذاب، در زندگی روزمره کار بسیار سختیست. همگیمان قطعاً از این که برای کسی کاری کردهایم و او بی تفاوت بوده، ناراحت خواهیم شد. حالا تصور کنید برای کسی کاری بکنیم و او در جواب بهمان بدی کند. این جا دیگر هرگونه آموزه روانشناسی و جامعهشناسی به چالش کشیده خواهد شد! احتمالاً شاید فقط استادان ذن بودایی بتوانند چنین موضوعی را تاب بیاورند و ککشان هم نگزد و البته آبانِ روزهای نارنجی هم!
یکی از بهترین و آرامشبخشترین صحنههای فیلم جاییست که آبان، کارگرهایش را کنار دریا برده تا کمی استراحت کنند. کارگرهای بینوا، با موجها بازی میکنند، میخندند و روی سر و صورت هم آب میپاشند. آبان هم گوشهای ایستاده و با لبخندی کمرنگ به آنها نگاه میکند. هر چند از حال و روزش خبر داریم و اگر کمی به خودمان فشار بیاوریم حتی میتوانیم حس کنیم درونش چه میگذرد، اما او را در این لحظه بیش از هر لحظه دیگری مانند یک مادر و سرپرستی مسئولیتپذیر میبینیم. او با همان لبخند کمرنگ و نگاه عمیقش به زنهای در حال شادی، نشان میدهد که چهقدر به فکرشان است و چهقدر برایش اهمیت دارند. هر چند از ابتدای داستان تا این جا هم شاهد بودهایم که چهطور برای سروسامان دادن به اوضاع زنها تلاش میکند؛ برای یکی در فکر جور کردن آدم مناسبی برای ازدواج است. نگران دختر دیگریست که مواد مصرف میکند و پسری لاابالی مدام در زندگیاش دیده میشود. به فکر نوزاد دختر کارگر کمسنوسالیست که از شهری دیگر برای کارگری آمده (و طی داستان متوجه میشویم این نگرانی از کجا سرچشمه میگیرد. که در واقع همین نگرانی، شخصیت سرمازده آبان را شکل داده است). با این که خودش پولی از کارفرما نگرفته، اما مدام در حال رتقوفتق امور کارگرهایش است. حتی در حالتی که متوجه میشود انبار پرتقالهایش را خالی کردهاند، باز هم در فکر دختریست که سرکشی میکند و به حرفهای او گوش نمیدهد. این میزان ازخودگذشتگی و در فکر دیگران بودن، از آبان شخصیتی دردکشیده میسازد.
اما ماجرا فقط این نیست که او به فکر مشکل کارگرهایش است. او در زندگی شخصی هم برای کمک به دیگران از همه چیزش میزند. صحنهای جالب در فیلم وجود دارد که طی آن مجید میخواهد آکواریومش را درست کند و برای همین از آبان که میخواهد بخوابد کمک میگیرد. آبان خسته است و جواب رد به او میدهد. مجید که توی ذوقش خورده به کارش میپردازد اما چند ثانیه بیشتر نمیگذرد که آبان از اتاق بیرون میآید و به مجید کمک میکند. انگار زندگی او در کمک کردن به این و آن خلاصه شده است. احتمالاً تنها جایی که دست رد به سینه کسی میزند آن جاییست که مردی از او میخواهد ماشینش را بکسل کند و او که تمام رنجهای عالم در دلش ریخته، با بالا کشیدن پنجره اتوموبیلش جواب رد به او میدهد. اما از آن چهره گرفتهاش پیداست که حتی همین یک مورد جواب منفی هم ناراحتش کرده است.
در روزهای نارنجی جای زن و مرد عوض میشود تا جایگاه آبان به عنوان زنی واقعی، ملموس، آسیبدیده و در رنج بیش از پیش پررنگ شود. مجید مرد منفعلیست (بجز در انتهای داستان که نهچندان قانعکننده دست به عمل میزند). در سکانس رأیگیری برای مشخص کردن دستمزد کارگرها، در حالی که آبان با کاظم کلکل میکند، مجید به جای آن که بگوید خواهد ماند و با او خواهد جنگید، میگوید اگر کاظم به او چیزی گفت، نمیایستد و خواهد رفت! این انفعال در جاهای دیگر هم مشخص است. معلوم نیست مجید چه میکند. انگار تمام زندگیاش آن آکواریوم و ماهیهاست. یک بار به آبان میگوید اگر آنها را بفروشد پول خوبی نصیبشان خواهد شد. اما آبان با نگاه بیفروغش، با زبان بیزبانی به او میفهماند که این حرفها همهاش باد هواست. هر چند مجید این را نمیفهمد. او به جای این که با پولی که دستش آمده، قسط بانک را بدهد، ماهی خریده و این آبان است که مجبور میشود اتوموبیلش را برای درآوردن سند از گروی بانک، بفروشد. این آبان است که صبح زود و در حالی که مجید در خواب به سر میبرد، از خانه بیرون میزند تا به کارش برسد.
اما یکی از بهترین سکانسهای فیلم که بهخوبی مشخص میشود جای زن و مرد عوض شده، جاییست که مجید به خانه میآید، یکراست به اتاق میرود و شروع میکند به چپاندن وسایلش در ساک. آبان سر میرسد و میپرسد ماجرا چیست. مجید پرخاشگرانه میگوید از خانه خواهد رفت! این صحنه، با کمی دقت بیشتر و با توجه به نوع بازی مصفا، طنز بسیار ملایمی هم در تاروپودش جریان دارد. بهخصوص وقتی در ادامه، مجید متوجه میشود آکواریومش خالیست و خبری از ماهیها نیست، ناگهان چنان آشفته میشود که دستانش شروع به لرزیدن میکنند (وای کاش دوربین برای تأکید این لرزش، دستهای او را دنبال نمیکرد و زاویهاش را تغییر نمیداد). هوچیگری او وقتی آبان با خونسردی میگوید که آکواریوم آب پس میداد و او مجبور شد ماهیها را در تشت بریزد و در حمام بگذارد، تبدیل به آرامش میشود. بازی خوب مصفا در این سکانس، بهدرستی نشانگر عوض شدن جایگاه زن و مرد در داستان است.
و حالا تصور کنید آدم اینهمه صبوری کند، این همه به فکر دیگران باشد، این همه از خودگذشتگی به خرج بدهد، اما در نهایت از جلو و پشت از همانهایی که بهشان خوبی کرده، خنجر هم بخورد. او به فیروزه توجه نشان میدهد. بهسختی نگهش میدارد. آب و نانش میدهد. اما در نهایت متوجه میشود با مجید سر و سری دارد. تازه وقتی آشکارا آنها را در انبار پرتقال و با هم گیر میاندازد، فیروزه (ژیلا شاهی) با شنیدن این قضیه که آبان قصد اخراجش را دارد، فحاشی و نفرین میکند و فریاد میزند که شوهرش هنگام کار برای او، مْرده است. آبان که اینها را میشنود، بدون عکسالعملی دور میشود.
از طرف دیگر مجید هم با این همه توجهی که آبان در زندگی به او نشان داده، خودش را به فیروزه نزدیک میکند. آن دختر جوان کارگر هم آدم دیگریست که هر چند آبان زیر پروبالش را میگیرد، اما در نهایت هموست که کارگران دیگر را بر علیه آبان میشوراند و از آنها میخواهد تا دستمزد بالاتری نگرفتهاند، کار نکنند. حتی با آن همه توجهی که به زندگی رو به تباهی دختر معتاد نشان میدهد، اما در نهایت از زبان دوستپسر او میشنود که دختر چه حرفهایی درباره آبان زده است. اما آبان باز هم دندان روی جگر میگذارد و نهتنها به دختر چیزی نمیگوید، بلکه انگار خودش را میزند به کوچه علیچپ، انگار چیزی نشنیده باشد. حتی همسر سابق او هم چپ و راست سعی میکند بهش زخم زبان بزند… و اینها همه باری روی دوشش هستند.
به این شکل او تبدیل میشود به انسانی زخمخورده و تنها که هیچکس پشتش نیست؛ تنهای تنها. نماهایی که او را پشت پنجره آشپزخانهاش میبینیم که تنها نشسته و در فکر فرو رفته، بیش از پیش ما را به او نزدیک میکند و باعث میشود برایش دل بسوزانیم، هر چهقدر هم که او دلسوزی را برنتابد. به همین دلیل است که هدیه تهرانی بهترین انتخاب برای بازی در نقش آبان است. چهره سرد او نهتنها حکایت از گذشتهای تلخ و غمگینانه دارد که در طی داستان هم متوجهش میشویم، بلکه در عین حال صبوری، استقامت و قدرت هم در آن موج میزند. همچنان که علی مصفا هم انتخاب درستیست و ترکیب این دو بازیگر، موجب یک شیمی خوب میشود تا به سرمای رابطه آنها پی ببریم. در صحنهای جالب، مجید دستش را پشت صندلی آبان میگذارد و به او میگوید نمیخواهی بخوابی؟ آبان به او جواب منفی میدهد و حتی با عکسالعملی ظریف مشخص میکند که از این که مجید دستش را روی صندلی او گذاشته، نهتنها خوشش نیامده بلکه معذب هم شده است.
روزهای نارنجی هر چهقدر در تصویرسازی از آبان و ساختن زیرمتنی که بدون پیچیدگی و به شکلی ساده و همهفهم حرفش را بزند موفق عمل میکند، در بخشهایی هم به همان نسبت ناموفق است. از جمله ماجرای همسر سابق آبان، کاظم، که بهخصوص در دو جملهای که از دهانش خارج میشود، بسیار سطح پایین است. یک بار وقتی درِ خانه آبان میآید و میخواهد سر موضوع کارگرها بحث کند، آبان به حرفش گوش نمیدهد و در را به رویش میبندد. در آخرین لحظه و پیش از بسته شدن در، همسر سابق میگوید: «این بچهتهران چی داشت که رفتی زنش شدی؟!». این جا قرار است به مخاطب اطلاعاتی داده شود و در عین حال هم عقدههای فروخورده همسرسابق بیرون ریخته شود. اما نحوه ادای دیالوگ و زمان این کار آن قدر نامناسب است که تقریباً به کمدی ناخواسته تبدیل میشود.
جای دیگری هم این اتفاق میافتد. اشارهام به آن قسمتیست که آبان برای دعوا با کاظم به محل کارش آمده و مرد در میانه بلبشو باز هم جملهای ناموزون به زبان میآورد که هم در نحوه ادا کردنش و هم در زمانبندی بسیار نامناسب است. او در آن لحظه نامناسب از ماجرای سقط شدن بچه در شکم آبان حرف میزند. این جا باز هم نویسندگان و البته کارگردان قافیه را میبازند. این دیالوگها اگر با ظرافت بیشتری بیان میشدند، اگر در موقعیت بهتری گفته میشدند، قطعاً تأثیر بیشتری روی مخاطب میگذاشتند و حتی غافلگیرش میکردند.
اما باختن قافیه، در انتهای داستان هم به چشم میآید. تحول مجید و این که ناگهان وارد عمل میشود، کارگر میآورد، کامیون و جعبه میآورد و خودش آستین بالا میزند تا پرتقالها را سر وقت موعود بچینند، با توجه به این که چیزی از مجید مبنی بر پشیمان شدن ندیدهایم کمی عجیب به نظر میرسد. از طرف دیگر متوجه نمیشویم آبان چهگونه از خیانت مجید میگذرد. درست است که از ابتدا گفتیم او زنیست که حتی اگر از پشت هم بهش خنجر بزنند، باز هم دندان روی جگر میگذارد، اما این که به همین راحتی خیانت مجید را ببخشد بیش از حد خارج از قاعده شخصیت او به نظر میرسد.
جدا از این گیروگرفتها، یکی از نکتههای جذاب فیلم، شغل آبان است. در شماره بعد از جشنواره سیوپنجم فجر مجله «فیلم» (۵۲۲)، ده فیلم آن سال جشنواره را از دریچه شغل شخصیتهایشان بررسی کرده بودم. در آن نوشته سعیام این بود نشان بدهم شخصیتهای فیلمهای ایرانی چه شغلهایی دارند، چه کارهایی میکنند و این شغلها چه تأثیری در ماهیت و عملکرد آن فیلمِ بهخصوص میگذارد. آیا شغل یک شخصیت ربطی به کلیت داستان پیدا میکند؟ آیا هویت آن شخص را در داستان میسازد؟ یا تنها برای پر کردن زمان فیلم به کار میرود؟ این نکتهایست که در فیلمهای ایرانی بهشدت مغفول مانده است. اصولاً جای شغلهای متفاوت در سینمای ایران خالیست. اگر شخصیتها قرار است پولدار باشند، یا دکتر و مهندس هستند یا فاسد اجتماعی! اگر هم قرار است فقیر باشند، یا کارمند دونپایه هستند یا سر چهارراهها گلفروشی میکنند! و تازه همین شغلها هم در تاروپود داستانها جا نمیافتند و عمقی به شخصیت نمیدهند. همین که دکتر داستان لباس سفید بپوشد و مهندس کلاه ایمنی بر سر بگذارد و به کارگرهای مشغول کار در یک ساختمان نیمهکاره دستور بدهد، برای سینماگران ما کافیست! اما روزهای نارنجی به محیطی متفاوت میرود و شغلی کمتردیدهشده به مخاطب نشان میدهد. شغلی که خط اصلی داستان را میسازد، در شخصیت محوری تأثیر میگذارد و وارد ریز کاریهایی میشود که تا به حال ندیده بودیم.
روزهای نارنجی فیلم درستیست. میداند چه میخواهد بگوید. سعی میکند با گنجاندن ریزهکاریهایی مخاطب را به دنبال خودش بکشد هر چند که ذات داستان به شکلیست که وقتی کسی فیلم را ندیده باشد و تنها داستان را برایش تعریف کنیم به نظرش خستهکننده و کند برسد. اما خوشبختانه لاهوتی موفق شده این ذات کند را تبدیل به داستانی گیرا و پرافتوخیز کند که هم غافلگیری دارد، هم سروشکلی دارد و هم مضمون مشخص و قابلتأملی.
ممنون از نقد بسیار خوب شما . من هم این فیلم رو خیلی دوست داشتم و فکر میکنم یکی از بهترین کارهای هدیه تهرانی بود
ممنون از شما…