.
عروسی پسرخاله، اسنک پنیری، چیپس با سُس و…
عطا و حسن که از آمریکا برگشتهاند با جوان ثروتمند و عاشق خوانندگی به نام پیکان آشنا میشوند. آنها برای بالا کشیدن پولهای جوان تلاش میکنند به هر شکلی که شده او را وارد این عرصه کنند. تمرینهای فراوانی انجام میدهند و حتی به تیپ و قیافه پیکان هم دست میبرند تا بالاخره موفق میشوند او را وارد برنامههای زنده تلویزیونی کنند و به این شکل پیکان کمکم اسم درمیکند، معروف میشود و حتی قرار میشود کنسرت برگزار کند. قرار کنسرت، توسط مردی مرموز و خشن به پیکان داده میشود. مرد مرموز حاضر میشود مبلغی نزدیک به سه میلیارد تومان به پیکان بپردازد تا او در مشهد روی صحنه خوانندگی برود. اما پشت این پیشنهاد، نقشهای خطرناک وجود دارد که عطا و حسن به آن پی میبرند…
وقتی در سالن انتظار سینما نشسته بودم تا سأنس شروع شود، متوجه بیرون آمدن مخاطبهای سأنس قبلی گشت ارشاد ۳ از سالن شدم. آنها با قدمهایی بیخیال و آرام در حالی که هیچ حالتی در چهرهشان دیده نمیشد، از کنارم میگذشتند. به حرفهایی که با هم میزدند گوش کردم. درباره موضوعهای مختلفی بود؛ عروسی پسرخاله، سرمای داخل سالن، دیر شدن قرار و چیزهایی از این دست. حتی شنیدم خانمی به مرد همراهش میگفت ای کاش به جای چیپس، اسنک پنیری به سالن برده بودند، چون چیپس بیمزه بود و خیلی هم زود تمام شده بود. از آن آدمهایی نیستم که وقتی از سالن نمایش فیلم بیرون میآیم، دربارهاش نظرپراکنی کنم و حرف بزنم. اصولاً اعتقادی هم به این موضوع ندارم که فیلم باید آنقدر یقه آدم را بچسبد که تا ساعاتی بعد از نمایش رهایش نکند. اما این میزان از بیتوجهی آدمهایی که از سالن خارج شده بودند برایم جالب بود. وقتی مسئول سالن گفت سأنس بعدی بهزودی آغاز خواهد شد، روی صندلیام مستقر شدم تا بدانم چرا هیچکس از فیلم حرف نمیزد.
حدود ده سال پیش، گشت ارشاد روی پردهها آمد و بیننده فراوانی داشت. ایده بامزه فیلم که خیلی هم خط قرمزی به نظر میرسید، مخاطبهایی را که دل پُری از گشتهای ارشاد داشتند (و در زمان اکران آن فیلم، با همان نام روی کار بودند) به تماشای فیلم نشستند تا هم بخندند و هم در میان خندهها احتمالاً عقدههایشان خالی شود. سینمای ایران ید طولایی در استفاده از این خط قرمزها، که مخصوص جامعه خودمان است، دارد. بازی با این خط قرمزها، در حالی که قرار هم نیست از آن عبور کنند، بخشی از سازوکار این سینما را تشکیل میدهد. همین حالا هم چند فیلم روی پرده از این خط قرمزها بهره بردهاند.
ده سال پیش خیلی چیزها فرق میکرد. در جامعه نابهسامان ایران، هر روز شاهد اتفاق جدیدی هستیم، چه برسد به ده سال که خودش یک عمر محسوب میشود. گشت ارشاد ۳ هم تلاش میکند با روزگار جلو بیاید، شخصیتهای اصلیاش را در قالبی جدید پیریزی کند و بهاصطلاح بهروز باشد. البته مجبور شده با یک پیشداستان بینمک، یکی از شخصیتهای کلیدیاش، عباسآقا (حمید فرخنژاد)، را حذف کند و به جایش آدم دیگری با شاخصههای خاص خودش بنشاند که در این زمینه، امیر جعفری در نقش اصغر بسیار مناسب به نظر میرسد؛ مردی بیکله و تندرو که میخواهد تمام مخالفانش را از روی زمین بردارد. این میان برای بهروزتر شدن، بهنام بانی هم در نقش خودش و البته با نام پیکان (!) ظاهر شده که جمع جور باشد و همهچیز بهروز. اما اینها ظاهر ماجراست. تنها چیزی که در این ده سال تغییر کرده، بروبازوی ساعد سهیلیست که از آن حالت لاغر و بیتناسبِ ده سال پیش در آمده و حالا حسابی روی فرم است.
چیزی که در گشت ارشاد ۳ تغییر نکرده، آشفتگی ظاهری اثر است که همچنان و مانند فیلمهای قبلی با فیلمنامهای ناکارآمد، حسی بیسروته به مخاطب القا میکند. انگار همه شخصیتهای داستان روی هوا هستند، هیچ نظم و منطقی در دل داستان وجود ندارد و چینش سکانسها بدون در نظر گرفتن دلیل و منطق یک اثر کمدی، کنار هم چیده شدهاند. طبعاً منطق کمدی و سرخوشانه داستان این اجازه را به سازندگان فیلم نمیدهد که هر چه دوست داشتند ضبط کنند و تحویل مخاطب بدهند. به عنوان مثال به شوخیهایی که در سکانس ابتدایی وجود دارد نگاه کنید. جایی که عطا و حسن ابتدا توجهشان به چند دختر زیبا و پولدار با اتومبیلهای آنچنانی جلب میشود. معلوم نیست چرا آن دخترها باید به دو جوان معمولی به آن شکل توجه نشان بدهند. البته منطق این صحنه برای سازندگان مشخص است، اما برای مخاطب نه!
چند دقیقه بعد، حسن و عطا درخواست اسنپ میکنند و امید دارند رانندهای که به پستشان خواهد خورد، فرد معقولی باشد! اما متوجه میشوند یک راننده خانم نخراشیده و نتراشیده و البته بسیار هم پیله به تورشان خورده که هر طور شده میخواهد آنها را سوار کند؛ دقایق زیادی صرف یک شوخی بینمک و تکراری میشود که نهتنها هیچ تأثیری در روند داستان ندارد، بلکه رسماً هیچ شوخی جذاب و جدید و خلاقانهای هم نیست. در واقع سازندگان این فیلم فقط «تصور» کردهاند که صحنه شوخیآمیز و بامزهای چیدهاند، اما در نظر مخاطب، هیچ هم چیز جالبی شکل نگرفته است. وقتی به یکی از تماشاگران که به فاصله چهار صندلی از من نشسته بود نگاه کردم، بیش از پیش به این موضوع پی بردم: او مشغول بازی با موبایلش بود.
شوخیهای تدارکدیدهشده به کنار، حتی شخصیتهای داستان هم هیچ پیشزمینه درستحسابیای ندارند و برای مخاطب پررنگ نمیشوند. این حرف به این معنا نیست که قرار است برای شخصیتها پیشداستان نوشته شود یا به عمقشان برویم و این حرفها. اصلاً چنین منظوری ندارم. خب تیپسازی بخشی از منطق کمدیهایی از این دست است و نیازی نیست چندان سخت بگیریم و مو را از ماست بیرون بکشیم. اما آخر در دیزی باز است، حیای گربه کجاست؟! مثلاً به شخصیت پیکان دقت کنید. البته دقت کردن نمیخواهد، نگاهی سرسری هم بیندازید، کافیست؛ او در اولین صحنهای که وارد داستان میشود روی سقف یک ون خوابیده است. کاری به این ندارم که صحنه راندن ون در بزرگراه، در حالی که این شخصیت روی سقفش دراز کشیده، و سپس ترس او از این موقعیت، هیچ بامزه نیست و از قضا خیلی هم تکراری و دستمالیشده است. نکتهام این است: این شخصیت دقیقاً کیست و چه میکند؟
ظاهراً آدم ثروتمندیست که البته چیزی از ثروت او نمیبینیم جز یک ویلای خاکگرفته. ظاهراً به خوانندگی علاقه دارد، اما باز هم چیزی از این علاقه نمیبینیم جز اینکه چند مانکن بیجان را جلوی خودش ردیف کرده و برای آنها میخواند. نکته اینجاست که برای سازندگان فیلم، همین که این شخصیت را یک خواننده واقعی بازی کند، کافی بوده. آنها تصور کردهاند حضور بهنام بانی در نقش پیکان، حلال مشکلات این شخصیت است و بیننده میتواند سیر نامعقولی را که طی آن یک آدم بدصدا و بیاستعداد به یک خواننده مشهور تبدیل میشود باور کند. این یک طرز تلقی مهلک در سینمای ایران است؛ بازیگران و شخصیتهای واقعی خارج از قاب آنها، قرار است پیشبرنده شخصیت آنها در داستان باشد. در واقع سینمای ایران همیشه به دلیل فقر موضوعی و ساختاری میکوشد ویترین خوبی بچیند تا توجه بیننده را جلب کند. این ویترینچینی، سم مهلکیست که سینمای ایران را به قهقرا کشانده است.
سررشته این آشفتگی ساختاری و مضمونی را که پی بگیرید، بیش از این حرفهاست؛ از آدمبده داستان که به اعراب بدهکار است (؟!) تا دختر زیبارو و اغواگر داستان، مهوش (ریحانه پارسا)، که قرار است همدست آدمبده باشد اما رسماً هیچ کاری نمیکند. من اگر جای سهیلی بودم، وقتی این شایعه پخش شد که به دلیل حضور ریحانه پارسا ممکن است فیلمم توقیف شود، لحظهای درنگ نمیکردم و با یک تدوین مجدد او را از داستان حذف میکردم، چون بود و نبودش هیچ فرقی نمیکند. شوخیهای کلامی فیلمنامه و بیشترِ دیالوگها هم که از توییتر و فیسبوک و اینستاگرام بلند شدهاند، به این آشفتگی ساختاری و مضمونی اضافه میکنند؛ دیالوگهایی با مضامینی سیاسی و اجتماعی که قرار است نقد و تلنگر باشند، اما چون در موقعیت درستی ادا نشدهاند و چون از زبان آدمهای همدلیبرانگیزی بیرون نیامدهاند، بیاثر میمانند.
شاید تنها دو نکته مثبت در گشت ارشاد ۳ به چشم بخورد. اولی بازی بهنام بانی که واقعاً تصور نمیکردم حتی بتواند یک دیالوگ درست بگوید. اما خوشبختانه او موفق میشود نقش نصفهنیمهاش را بازی کند و به نظرم خوب هم این کار را انجام داده است. در لحظههایی که عصبانی میشود و مجبور است از خودش بهاصطلاح «اکت» نشان بدهد، خوب از پس این کار برمیآید. دومی هم بازی امیر جعفری در نقش مرد تندرو و کلهخرابیست که رییس گروه فشار محسوب میشود. او با هیبتی ترسناک و ادای توأمان خشن و کمدی دیالوگها موفق میشود تیپ بامزهای خلق کند. هر چند آشفتگی ساختاری و مضمونی فیلم، این تیپ را هم نابود میکند.
فیلم که به میانههایش رسید، تازه متوجه شدم چرا هیچکدام از مخاطبهای سأنس قبلی دربارهاش حرف نمیزدند. از سالن که بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود، باران تندی میبارید، خیابانها شلوغ و خیس بود. قدمزنان راه افتادم بروم خانه. در مسیر بازگشت به خانه به این فکر میکردم که فردا هنگام رفتن به دفتر مجله، چه کارهایی باید انجام میدادم…
از روزی که این فیلم اکران شده همش با خودم کلنجار میرم که برم ببینمش یا نه
هنوز هم دلیل یا محرکی در من برای دیدنش ایجاد نشده
سلام لطفا داستان کامل فیلم گشت ارشاد ۳ رو بذارین ممنون میشم