پراکنده‌گویی‌های یک نویسنده جشنواره‌رو

پراکنده‌گویی‌های یک نویسنده جشنواره‌رو

 

  • این یادداشت در شماره ۱۱ مجله «فیلم امروز» منتشر شده است
  • رسم‌الخط این یادداشت بر طبق رسم‌الخط مجله «فیلم امروز» تنظیم شده است

.

موقعیتِ من

.

حیف شد که امسال پردیس ملت نبودیم. به هزارویک دلیل خیلی جای بهتری بود. لابیرنتی بود که می‌شد در راهروهایش گم شد. می‌شد رفت بیرون و میان درخت‌های پارک ملت قدم زد. می‌شد در سالنی خلوت نشست و بدون دغدغه کرونا، فیلم تماشا کرد. می‌شد خیلی کارهای دیگر هم کرد. اما خب مسئولان برگزاری جشنواره، این بار هم با کلی حرف‌وحدیث کارشان را آغاز کردند. روی دل‌مان ماند یک سال جشنواره بی‌حرف‌وحدیث برگزار شود.

.

بعد از پایان لایه‌های دروغ‌ و هنگام خروج از سالن، رامین سهراب، کارگردان فیلم را دیدم که چهره‌اش دمغ است. از واکنش‌های هنگام نمایش فیلم راضی نبود. راستش دلم برایش سوخت. آدم سال‌ها ساکن کشوری مانند فنلاند باشد، بعد تصمیم بگیرد در ایران فیلم بسازد و آخرش هم هنگام نمایش فیلمش در جشنواره‌ای در تهران با واکنش‌هایی نه‌چندان خوب مواجه شود، خیلی سنگین به نظر می‌رسد!

.

هر روز دو نفر را در استراحت بین دو فیلم می‌بینم که همیشه با هم هستند؛ یک نابینا و یک کم‌بینا. نمی‌دانم چه مسئولیتی در رسانه‌ها دارند، اما حضورشان در برج میلاد برایم جالب است. مرد کم‌بینا، مرد نابینا را هدایت می‌کند با این‌که اوضاع برای خودش نیز سخت است. هر روز به این فکر می‌کنم که این دو نفر فیلم‌ها را چه‌گونه روی پرده می‌بینند. لابد مرد کم‌بینا سایه‌هایی روی پرده می‌بیند و همان‌ها را برای مرد نابینا تعریف می‌کند تا او هم این سایه‌ها را با صداهایی که می‌شنود مخلوط کند و فیلم در ذهنش شکل بگیرد. عجیب نیست؟ انگار برای خودشان سینمایی اختصاصی دایر کرده باشند. با ذهنیت خودشان. سینمای آن‌ها با سینمای ما فرق می‌کند.

.

سعی می‌کنم هر طور شده موقعیت مهدی (هادی حجازی‌فر) را ببینم. چشم‌هایم گرم شده‌اند، پلک‌هایم روی هم می‌افتند. نمی‌توانم چرت نزنم. هر چه‌قدر خودم را تکان می‌دهم تا چرتم بپرد، نمی‌شود. دوباره پلک‌هایم سنگین می‌شوند. آن‌همه تیر و تفنگ و خمپاره و صداهای بلند انگار اثری رویم ندارند. بی‌حس شده‌ام. باز یادم رفته آدامسی چیزی با خودم بیاورم و در این مواقع از آن‌ استفاده کنم تا خوابم نگیرد.

.

از طبقه دوم به عکاس‌هایی نگاه می‌کنم که مشغول عکس گرفتن از عوامل فیلم هستند. کادر جالبی‌ست. طبق معمول موبایلم را در می‌آورم تا از عکاس‌ها عکس بگیرم، چون دقیقاً بالای سرشان هستم. اما ناگهان یک نفر از آن پایین فریاد می‌کشد که: برادر! عکس نگیر! البته دیر می‌جنبد، چون من عکسم را گرفته‌ام اما متوجه نمی‌شوم چرا می‌گوید عکس نگیرم. بعداً می‌فهمم که چون فاصله اجتماعی بین عکاس‌ها رعایت نشده و همه در هم فرو رفته‌اند، دوستان از این می‌ترسند که کسی از این جمعیت درهم‌فرورفته عکس بگیرد و در اینستاگرامش منتشر کند و حالا خر بیاور و باقالی را بار کن. در واقع می‌ترسند دست‌شان رو شود. عکس را منتشر نمی‌کنم، نه این‌که بخواهم کار اشتباه مسئولان برگزاری را لاپوشانی کنم، بلکه متوجه می‌شوم عکسم تار شده است و به درد انتشار نمی‌خورد.

.

این نگهبان شب (رضا میرکریمی) چرا پیش نمی‌رود؟ یعنی قصر شیرین خوابِ شیرینِ من بود؟ این یکی چرا این‌جوری‌ست؟ آدم‌هایش چرا خنگ و گیج هستند؟ چند دقیقه از فیلم گذشته؟ تازه چهل دقیقه؟! تا انتهایش چه‌گونه تحمل کنم؟

.

.

من که می‌گویم جوجه‌کباب‌هایی که آن شب دادند، خوش‌مزه‌تر بود. فسنجان‌شان اصلاً طعم و مزه ندارد. دوستان چه صفی هم بسته‌اند برای قاپیدنش! اما نسکافه‌ها و قهوه‌هایی که به عنوان تبلیغات و در بین نمایش فیلم‌ها به اهل رسانه می‌دهند طعم خوبی دارد.

.

سروش‌ صحت مثل همیشه خوش‌برخورد و خوش‌مشرب است. گپ زدن با او در هر حالتی لذت دارد، حتی اگر در شلوغی استراحت بین دو فیلم باشد. می‌گوید نوشته‌هایم در اینستاگرام را دنبال می‌کند. من هم می‌گویم همین کار را می‌کنم، نه برای تعارف.

.

خبرنگار همیشه‌حاضر در برج میلاد میکروفن را پیش می‌آورد تا درباره یکی از فیلم‌ها از من سئوالی بپرسد. یادم نیست کدام فیلم بود. البته فرقی هم نمی‌کرد. چون از هر کدام که می‌پرسید می‌شد چند جمله مشخص را تکرار کرد! چون چندان اهل دوربین نیستم، دستش را پس می‌زنم. اصلاً یک جورهایی ازش فرار می‌کنم. بیچاره متعجب می‌ماند.

.

امروز عجب باد سردی وزیدن گرفته. برج میلاد جای درست‌حسابی‌ای برای هواخوری ندارد. از ساختمان بیرون بیایی، با محوطه لختی مواجه می‌شوی که از هر طرفش باد می‌وزد و در امان نیستی. آدم حواسش نباشد، قطعاً سرما را خورده است. من که سیگاری نیستم اما بدا به حال سیگاری‌ها!

.

دقیقاً چرا تماشاگران برای ملاقات خصوصی (امید شمس) دست می‌زنند؟ من متوجه قدرت و جسارت فیلم نشدم؟ بدبختانه آن‌قدر کش‌دار و طولانی هم هست که آدم زورش نمی‌رسد یک بار دیگر تماشایش کند، بلکه چیزی از دستش در رفته باشد.

.

ورودی برج میلاد برای برادران و خواهران (چرا آقایان و خانم‌ها نه؟!) جداست. امروز ورودی برادران به دلیلی بسته بود. مسئولش گفت از ورودی خواهران برو. رفتم. ظاهراً با خانم‌های مسئولی که داخل ایستاده بودند، هماهنگ نشده بود. من را که دید‌ند، انگار آسمان به زمین آمده است. چنان برافروخته شدند که باورم نمی‌شد. دست‌های‌شان را تکان می‌دادند و می‌خواستند از ورودم جلوگیری کنند. ماجرا را برای‌شان تعریف کردم. آرام گرفتند. حالا الان مثلاً من از این طرف آمدم، چه اتفاقی افتاد؟ واقعه ناگواری پیش آمد؟ «خواهران» اذیت شدند؟

.

نمی‌دانم چرا هر جا می‌نشینم کسی پشت سرم نشسته که مدام سرفه می‌کند. امروز هم یک نفر مدام سرفه می‌کرد و آب بینی‌اش را می‌گرفت. احساس می‌کردم اُمیکرون روی سرم دور می‌زند. ماسکم را سفت می‌کنم. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها هنوز متوجه نیستند که در این شرایط، لااقل آرام‌تر سرفه یا عطسه کنند که بغل‌دستی‌شان را نترسانند. همین‌طور بی‌خیال و ریلکس عطسه و سرفه را ول می‌دهند.

.

این دسته دختران (منیر قیدی) دیگر کم‌کم دارد حرصم را درمی‌آورد. نمی‌فهمم این زن‌ها دنبال چه می‌گردند و می‌خواهند چه کار کنند. نیکی کریمی چرا لحظه‌ای با لهجه جنوبی حرف می‌زند و لحظه‌ای دیگر تهرانی اصیل؟! فرشته حسینی در طی داستان موهایش را از ته می‌تراشد و در لحظه‌های رو‌به‌انتها، پسرجوان داستان کلاه‌خودش را به او می‌دهد. بعضی‌ها با دیدن این صحنه دست می‌زنند. الان یعنی اتفاقی عاشقانه افتاده است؟!

.

مسعود فراستی بدون ماسک برای خودش می‌چرخد. انگار اعتقادی به کرونا ندارد. یا شاید هم آن لحظه‌ای که من دیدمش ماسکش را برداشته بود. البته چهره‌اش به آدم‌هایی نمی‌خورَد که به این چیزها اعتقادی داشته باشد.

.

۲۸۸۸ فیلم جنگی متفاوتی‌ست. هر چند باید کمی در نوشتن فیلم‌نامه‌اش دقت بیش‌تری می‌کردند و کمی بیش‌تر شخصیت‌ها و روابط‌شان را توضیح می‌دادند، اما در همین حد هم فیلم رادیکالی‌ست. حمیدرضا پگاه عالی‌ست. همیشه فکر می‌کردم او یکی از خوش‌قیافه‌ترین بازیگران مرد ایرانی‌ست. در فیلم بیش از پیش به این نکته رسیدم. اما او هیچ‌وقت آن‌طور که باید و شاید دیده نشد.

.

.

در میان تاریکی سالن و هنگام نمایش فیلم، موبایل بغل‌دستی‌ام زنگ می‌خورد. عجب آهنگی هم برایش گذاشته است! آقا خیلی بی‌خیال و ریلکس، در حالی که هیچ عجله‌ای برای برداشتن گوشی ندارد، ابتدا نگاهی به صفحه گوشی‌اش می‌اندازد تا ببیند چه کسی زنگ زده است. بعد مکث می‌کند و ظاهراً می‌خواهد فکر کند آیا بردارد یا نه. موسیقی ریتمیک موبایلش تمام سالن را پر کرده است ولی آقا عین خیالش نیست. بعضی‌ها چه‌قدر بی‌فکر و راحتند. می‌گویند این‌جور آدم‌ها بیش‌تر زنده می‌مانند. خوش‌به‌حال‌شان که هیچ دغدغه‌ای ندارند. خلاصه آقا رضایت می‌دهد که گوشی را بردارد. عجیب این‌جاست که حتی حاضر نیست یواش حرف بزند. انگار در خانه‌اش نشسته باشد، بلندبلند مکالمه می‌کند. این هم وضعیت فرهنگی اصحاب رسانه‌ای که مثلاً قرار است خودشان فرهنگ‌سازی کنند.

.

وسط بدون قرار قبلی موبایل خیلی‌ها روشن است و مشغول تماشای پخش مستقیم فوتبال هستند. فوتبالی نیستم و نمی‌دانم چه تیم‌هایی بازی می‌کنند. کسی حواسش به فیلم دمده بهروز شعیبی نیست. ناگهان آقایی در دو ردیف جلوتر، دستش را به نشانه پیروزی بالا می‌برد. ظاهراً تیم موردعلاقه‌اش گل زده است. انگارنه‌انگار که عاشق و معشوق فیلم شعیبی از هم جدا شده‌‌‌اند.

.

این نوشیدنی‌های انرژی‌زایی که برای تبلیغات در سالن غذاخوری برج میلاد پخش می‌کنند، طرفداران زیادی دارد. نمی‌دانم چون مجانی می‌دهند، این‌همه طرفدار دارد یا چون واقعاً باعث می‌شود ملت انرژی بگیرند. من که از طعمش هیچ خوشم نمی‌آید. یک بار امتحان می‌کنم و تمام. یکی از منتقدها را می‌بینم که به سمت ظرف‌هایی که این نوشیدنی‌ها را درونش گذاشته‌اند، حمله‌ور می‌شود. دخترهایی که مسئول این کار هستند، به او می‌گویند چیزی از نوشیدنی‌ها باقی نمانده است، اما منتقد محترم بدون توجه به حرف آن‌ها، انگار که چیزی نشنیده باشد، مشغول جست‌وجو است. یکی از دخترها با صدای بلندتر به او می‌گوید که: «تموم کردیم آقا!». ولی جناب منتقد ول‌کن نیست. انگار زندگی‌اش به خوردن آن نوشیدنی وابسته است. دختر که می‌بیند این جناب دست‌بردار نیست، از میان وسایلش یک نوشیدنی بیرون می‌کِشد و به دستش می‌دهد. منتقد عزیز هم آن را می‌گیرد و به رستگاری می‌رسد.

.

کیوان علی‌محمدی را می‌بینم. خوش‌وبشی اساسی می‌کنیم. از ۲۸۸۸ بدم نیامده، هر چند هیچ تحویلش نگرفتند. فیلم متفاوتی‌ست که می‌توانست خیلی تأثیرگذارتر از این باشد. او درباره مشکلات ساختن این فیلم صحبت می‌کند. چیزهایی می‌گوید که نزدیک است شاخ در بیاورم. ترجیح می‌دهم حرف‌هایش را تکرار نکنم چون خصوصی‌ست و شاید دوست نداشته باشد منعکس‌شان کنم. دل پُری دارد. به حرف‌هایش گوش می‌دهم شاید خودش را خالی کند.

.

مدام به این فکر می‌کنم این آقایانی که مسئول تمیزکردن میزها هستند، درباره این جشنواره چه فکری می‌کنند؟ آن‌ها اغلب‌شان با قیافه‌هایی گرفته و عصبی، مدام لیوان‌های یک‌بارمصرف و خرده‌شیرینی‌ها و چیزهای دیگر را از روی میزها برمی‌دارند. یک دور که تا ته سالن بروند و برگردند، دوباره روی هر میز پر از آت‌وآشغال شده است. لابد توی دل‌شان به ما فحش‌ می‌دهند. اصلاً برای آن‌ها بازیگران و سلبریتی‌ها مهم هستند؟ هیچ علاقه‌ای برای عکس گرفتن با آن‌ها دارند؟ قیافه‌های‌شان که چنین چیزی را نشان نمی‌دهد. احتمالاً در طول این یازده روز کلی از آن‌ها فحش خورده‌ایم.

.

این فیلم دِرب هم عجب چیز حوصله‌سربری‌ست. کارگردانش که خیلی شبیه نوری بیلگه جیلان است، ظاهراً دچار سوءتفاهمی اساسی درباره سینمای کیارستمی، شهیدثالث و خودِ جنابِ بیلگه‌ جیلان شده است. خیلی تحمل می‌کنم اما از جایی به بعد ترجیح می‌دهم با دوست بغل‌دستی‌ام گاهی حرف‌هایی بزنم. دقیقه پنجاه فیلم، دخترخانمی دو صندلی آن‌طرف‌تر می‌نشیند. خیلی ریلکس و آرام، ماسکش را برمی‌دارد و بسته‌ای تخمه آفتابگردان هم از کیفش بیرون می‌کِشد و مشغول تخمه شکستن می‌شود. حالا نشکن، کِی بشکن! برمی‌گردم سمت پرده. شخصیت اصلی داستان که تا ده دقیقه پیش مشغول رد کردن یک نابینا از روی رودخانه‌ بود، هنوز هم دارد همان کار را انجام می‌دهد. صحنه همان است. برمی‌گردم سمت بغل‌دستی‌ام و چیزی می‌گویم. ناگهان دختر تخمه‌شکن به سمت من خم می‌شود و می‌گوید: «می‌شه حرف نزنین لطفاً؟» بدجوری عصبانی می‌شوم. ماسک که ندارد، مشغول تخمه شکستن است، تازه دقیقه پنجاه فیلم هم وارد سالن شده، بعد به من می‌گوید حرف نزن! چه آدم‌های عجیب و مشکل‌داری پیدا می‌شوند! سکوت می‌کنم. اما هنوز هم خودم را سرزنش می‌کنم چرا وقتی به من آن حرف را زد، فوری جوابش را ندادم که: «شما هم ماسکت را بزن!» من کار خوبی نکرده بودم، اما کار او بدتر از من بود.

.

چه ماجرایی شده است مطلب مثبت من درباره ماهان در شماره ویژه جشنواره فجرِ فیلم امروز! هر کسی در برج میلاد من را می‌شناسد و می‌بیند و اغلب فالوورها در اینستاگرامم، مدام این مورد را گوشزد می‌کنند که چرا برای چنین فیلمی یادداشت مثبت نوشته‌ام. تک‌تک توضیح می‌دهم که سیاست و رویکرد فیلم امروز پررنگ کردن قسمت‌های مثبت فیلم‌های حتی بد، در شماره ویژه است. این دست من نیست. اما توضیح انفرادی فایده ندارد. استوری می‌گذارم. کار بدتر می‌شود. می‌گویند شما دروغ گفته‌اید. می‌گویم من فقط نقطه‌های مثبتِ ریز فیلم را بزرگ کرده‌ام. دروغی در کار نبوده. اما کو گوش شنوا؟ کامم تلخ می‌شود. گاهی توضیح بیش از حد، خودش نشانه این است که مشکلی در کار وجود دارد. جالب این‌جاست که دو‌سه روز بعد، حمید شاه‌حاتمی پیامی صوتی در واتس‌اپ به من می‌دهد و از این‌که درباره فیلمش مثبت نوشته‌ام، تشکر می‌کند! دنیای عجیبی‌ست.

.

همان دخترخانمی که هنگام تماشای دِرب به من گفته بود حرف نزنم را در سالن پذیرایی برج میلاد می‌بینمش؛ هم‌چنان ماسک ندارد. خیلی بی‌خیال نشسته است و با موبایلش کار می‌کند. یک لحظه تصمیم می‌گیرم به سمتش بروم و خودم را خالی کنم. اما جلوی خودم را می‌گیرم. وقتی می‌بینمش، بدجوری حرص می‌خورم.

.

این دست و سوت‌های اصحاب رسانه برای فیلم‌های «درنیامده» هم تیغ دولبه‌ای‌ست. از یک طرف مزه می‌دهد، اما از طرف دیگر آدم که خودش را می‌گذارد جای عوامل فیلم که در همان سالن با بقیه نشسته‌اند، کمی معذب می‌شود. نمور از آن فیلم‌هایی بود که هنگام نمایشش واکنش‌های خوبی برنینگیخت. فیلم که تمام می‌شود، از سالن بیرون می‌آیم. محمد علی‌مردانی، یکی از بدترین بازیگران این دوره جشنواره که نقش اول نمور را دارد، چنان با اعتمادبه‌نفس مقابل دوربین‌ها حرف می‌زند که تعجب می‌کنم. فکر می‌کنم من اگر بودم از همان تاریکی سالن استفاده می‌کرد و می‌زدم بیرون. تا مدتی هم جواب کسی را نمی‌دادم. اما علی‌مردانی یک‌جوری حرف می‌زند که آدم خیال می‌کند منتظر دریافت سیمرغ بلورین است. من به چنین اعتماد‌به‌نفسی نیاز دارم.

.

قشنگ‌ترین تصویر این دوره جشنواره، فرم آب‌جوش ریختن پسرهای جوانی است که مسئول پر کردن لیوان‌های نسکافه و قهوه مهمان‌ها هستند؛ لیوان را نگه می‌دارند و بعد قوری را در حین ریختن آب جوش، ذره‌ذره عقب می‌بَرَند تا فاصله لیوان و قوری به بیش‌ترین حد خودش برسد. یک‌جور ژست جذاب که خیلی خوشم می‌آید. همین تصویر بهتر از سه‌چهارم فیلم‌های این جشنواره است.

.

با به خاطر سپردن همین تصویر، از برج میلاد بیرون می‌زنم. روز آخر است. سرمای گزنده‌ بدنم را می‌لرزاند. کمی آن‌طرفتر، باز هم همان دخترخانم تخمه‌شکن را می‌بینم که همچنان بدون ماسک مشغول صحبت با دوستش است. با این‌که دیگر چند روزی از آن ماجرای کذایی گذشته، ولی باز هم که می‌بینمش حرص می‌خورم. کینه‌ام شتری نیست، اما نمی‌دانم چرا روی این یکی این‌قدر حساس شده‌ام. خیلی دوست دارم بروم جلو و به او هشدار بدهم که به جای تذکر دادن به من حین تماشای فیلم (در حالی که ده دقیقه آخر فیلم به سالن آمده، ماسک نزده و در حال تخمه شکستن بوده)، ماسکش را بزند. اما پشیمان می‌شوم. به اوقات‌تلخی‌اش نمی‌ارزد. راهم را می‌گیرم و می‌روم. اصلاً عطای جشنواره امسال را به لقایش می‌بخشم.

 

۳ دیدگاه به “پراکنده‌گویی‌های یک نویسنده جشنواره‌رو”

  1. ماهان گفت:

    کاش جاب دختر رو میدادی

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم