.
همچون باد، همچون موج
.
داستان اول: لوچو توسط ناپدریاش به اسکندر که فروشنده سیار لوازم خانگیست سپرده میشود تا همراه او کار کند. یک روز اسکندر به این واقعیت میرسد که لوچو کشتیبلد است و میتواند در میدان مسابقه نفر اول باشد در نتیجه تصمیم میگیرد با شرطبندیهای کلان روی لوچو، پولی حسابی دربیاورد.
داستان دوم: منگوش پسر نوجوان خوشسروزبانیست که پدرش در حبس به سر میبرد و نزد فامیلش زندگی میکند. او برای کار به یک قهوهخانه بین راهی سپرده میشود. منگوش در آنجا با زن جوانی به نام یُمنا که نانی مخصوص جنوبیها میپزد، آشنا میشود. او طی برخوردهایی که یُمنا با دکتر منطقه دارد، به این نکته پی میبرد که دختر عاشق دکتر است اما نمیتواند این عشق را بروز دهد. منگوش تصمیم میگیرد یُمنا را به دکتر نزدیک کند.
از اوضاع و احوال کلی سینمای ایران دیگر خواجه حافظ شیرازی هم خبر دارد. وسط این بلبشو، اگر بخواهم از سینمای کودک حرف بزنم و درباره نابودیاش ناله سر بدهم، قطعاً چیز بیمعنایی خواهد بود. حتی پیش از این سقوط ترسناک سینمای ایران در گیشهها هم اوضاع فیلمهای کودک و نوجوان ما اصلاً خوب نبود، چه برسد به حالا که دیگر فیلمهای پرزرقوبرق با ستارههای میلیاردی هم نمیفروشند و با سر به زمین میخورند. حالا در این وضعیت پیچیده و عجیب که هر کسی برای حل معضل راهکاری ارائه میدهد و چیزی میگوید، فیلمی به نام پسران دریا ساخته شده که دربارهی نوجوانان است. البته که قرار نیست سینمای کودک و نوجوان یا اصلاً سینمای ایران با همین یک فیلم نجات پیدا کند، اما میتوان ساختهشدنش را به فال نیک گرفت.
فیلم دو داستان مجزا را روایت میکند که در دو سوی ایران میگذرند: یکی در شمال کشور و دیگری در جنوب. شخصیت اصلی هر داستان، پسری نوجوان است که دچار ماجرایی میشود و سعی میکند به بهترین شکل ممکن آن ماجرا را مدیریت کند. شمال سبز است و جنوب آبی و این را میتوان در ترکیببندی رنگهای فیلم دید. سبزی شمال، علاوه بر مناظر زیبای روستایی که هر طرف سر بچرخانی با درخت و علفزار مواجه میشوی، در رنگ لباس شخصیتها و حالوهوای کلی فیلم هم نمود دارد. آبی جنوب هم همینطور است. به عنوان مثال در همان اولین نمایی که از داستان دوم میبینیم، لباس جنوبی منگوش، آبیرنگ است. البته که هم در شمال و هم در جنوب، همهچیز رنگارنگ به نظر میرسد، اما رنگ غالب این دو داستان همانهاییست که گفتم. رنگآمیزی آرامشبخش پسران دریا به روح مخاطب نیز نفوذ میکند تا کلیدواژه اصلی فیلم برایش القا شود: عشق.
در داستان دوم، منگوشِ بازیگوش به یُمنا میگوید استاد عشق و عاشقیست و ادعا میکند که فهمیده است زن عاشق آقای دکتر شده اما آنقدر محجوب است که رویش نمیشود آن را عنوان کند. منگوش تمام تلاش خود را میکند تا یُمنا را به چشم آقای دکتر برساند. او سعی میکند به یُمنا یاد بدهد چهگونه به خودش برسد، ماتیک بزند و با پیاده کردن یک نقشه، با دکتر روبهرو شود بلکه بتواند حرف دلش را به او بزند. هر چند یُمنا در این کار هیچ مهارتی ندارد و یا شاید آنقدر زن غمگینیست که دلیلی نمیبیند خودش را برای دکتر «خوشگل» کند تا به چشم او بیاید. اما نگاههای یُمنا به دکتر چیز دیگری میگویند و همین نگاههاست که منگوش را به فکر فرو میبرد. در داستان اول هم باز عشق حرف میزند. البته اینبار لوچو به عنوان شخصیت اصلی داستان اول، عاشق دختری زیبا به نام باران میشود. او در برخوردش با دختر، در حالی که آقابالاسرش یعنی اسکندر هم به خانه معشوقهاش رفته، به خودش همان عطری را میزند که اسکندر هنگام دیدار عاشقانه به خود زده بود.
کاسهای که از باران به لوچو رسیده، گردنبندی که یک زن روستایی به لوچو هدیه داده، کفشهای پاشنهبلندی که منگوش با دردسر زیاد از مغازه کفشفروشی دزدیده، هدیه ساده اما نفیسی که در انتهای داستان دوم منگوش به یُمنا تقدیم میکند که از عشقی قدیمی خبر میدهد، تمام این موارد تبدیل به عناصری میشوند که دو فیلمساز روی آنها تأکیدی جذاب دارند. همین عناصر هستند که معنا و مفهوم عشق را همراه با بادی که میان درختان و مرغزارهای شمال میپیچید و با موجی که روی دریای جنوب شکل میگیرد، به مخاطب میرسانند. اما خوبی کار اینجاست که ماجرا فقط به همین موضوع ختم نمیشود. میتوان با دیدی بازتر به جهانی وسیعتر هم رسید. جهانی که در آن عشق، نه به مفهوم علاقه جنسهای مخالف، بلکه مفهومی انسانی و بشری پیدا میکند و اینجاست که پسران دریا وارد بُعد جذابتری میشود.
به رابطه لوچو و اسکندر دقت کنید. اسکندر قرار است آقابالاسر لوچو باشد و برای او کار کند. او مرد حقهبازیست که به نظر میرسد با هر کلکی که بلد است، میخواهد حق و حقوق لوچو را ندهد. حتی در قسمتی از داستان متوجه میشویم انگار دستکج هم هست. اما تا انتهای داستان اول، با تمام این خصوصیتهای منفی و با ظاهر کروکثیفی که برای خودش دستوپا کرده (اشارهام مشخصاً به صحنهایست که در حین حرف زدن با لوچو و دوستش، مدام دستهایش را لای ریشهای انبوه و نامرتبش میکِشد و لااقل باعث میشود من یکی دلپیچه بگیرم) هیچوقت از او بدمان نمیآید. دلیلش را هم در یکی دو لحظه جذاب و ریز میبینیم. یکی آنجا که به پسری که زیر دستش کار میکرد، پول میدهد و تأکید میکند که پولها را به پدرش نشان ندهد و فقط آنها مخفیانه را به مادرش تقدیم کند. در جای دیگر هم وقتی کنار دریاچهای زیبا نشستهاند، اسکندر ابتدا برای خودش چای هیزمی میریزد، اما تا میآید آن را به سمت دهانش ببرد، پشیمان میشود و استکان را به لوچو تعارف میکند. فقط هم این لحظههای ریز نیستند که اسکندر را به انسانی همدلیبرانگیز تبدیل میکنند. او حتی وقتی متوجه میشود لوچو پولهای او را برداشته و فرار کرده، با اینکه بهخوبی خبر دارد پسرک کجاست و به چه دلیل پولها را دزدیده، اما هیچوقت سراغش نمیرود. یا وقتی لوچو با پای خودش برمیگردد، جز یک چشمغره کوچک، هیچ عکسالعمل دیگری نشان نمیدهد. از آنطرف لوچو هم در جاهایی به اسکندر کمک میکند. مثلاً با یک نقشه هوشمندانه باعث میشود اسکندر از شر طلبکارش خلاص شود.
در داستان دوم هم با آدمهای فرعی همدلیبرانگیزی سروکار داریم که معنا و مفهوم انسانیت را به مخاطب عرضه میکنند. مثال روشنش هم صاحبکار منگوش است که بهراحتی و با یک شیرینزبانی منگوش، پول دو ماه کار را پیشپیش به او میدهد تا او برای یُمنا کفش پاشنهبلند بخرد. حتی آقای دکتر که کمکم منگوش را از خودش ناامید میکند و این پیام را به او میدهد که آنقدری که یُمنا متوجه اوست، او (دکتر) متوجه یُمنا نیست، اما با این حال باز هم تبدیل به شخصیتی منفی نمیشود. به عنوان مثال او در پاسخ دخترهایی که در کافه نشستهاند و سعی دارند خودشان را به دکتر نشان بدهند، با حجب و حیا و خجالت برخورد میکند و سعی میکند از آنها دور بایستد. در جایی دیگر هم وقتی منگوش گم میشود و همه دنبالش میگردند، همین آقای دکتر، با اتومبیل شاسیبلندش یُمنا را سوار میکند و تا شب، برای پیدا کردن منگوش کل جزیره را زیر پا میگذارد. اینجاست که میگویم عشق در این فیلم، معنایی گستردهتر پیدا میکند. آدمهای این فیلم با هم کنار میآیند، سعی میکنند مشکل همدیگر را حل کنند، سعی میکنند یکدیگر را درک کنند و در نهایت دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند. این میان تنها آن کفشفروش قالتاق وصله ناجوریست که قطعاً من هم اگر بودم، درست عین منگوش عمل میکردم و ویترین مردک را پایین میآوردم. در واقع تنها آدم بهشدت منفی داستان هم به سزای اعمالش میرسد!
لوچو درونگراست و منگوش برونگرا. لوچو کمتر حرف میزند. این اسکندر است که بیشتر پرچانگی میکند. او انگار نهتنها زبان خود، بلکه زبان لوچو هم هست. لوچو نگاه میکند. قدرتش را در زور بازویش و فن کشتی پیاده میکند و همه را شکست میدهد. زبر و زرنگ است اما خوش ندارد با هر کسی همکلام شود. در طول فیلم هم دیالوگهای زیادی ندارد و این اسکندر است که مدام دارد حرف میزند. اما منگوش برونگراست. او با آن لهجه شیرین جنوبی، مدام جملههای بامزه سرهم میکند که اتفاقاً موجب خندههای گاهوبیگاه مخاطب هم میشود. در برابر او یُمنای کمحرف و غمگین قرار دارد. در این داستان، منگوش زبان یُمناست. در واقع انگار این چهار شخصیت، دو به دو، نقطههای مقابل یکدیگر هستند و اتفاقاً همین است که حالوهوای جذابتری، هم به شکل ظاهری و هم به درونمایه فیلم میبخشد.
اما حیف است این نوشته را بدون اشاره به بازی بازیگران فیلم تمام کنم. در رأس همه آنها مونا فرجاد قرار دارد که در نقش یُمنا میدرخشد. زنی غمگین، آرام و محجوب که بیش از کلام، با نگاههایش حرف میزند. نگاههایی که حتی از پشت شیشه آن اتاقک نانپزی هم بهخوبی به مخاطب منتقل میشود. چشمهای مونا فرجاد حسهای متفاوتی را به مخاطب منتقل میکنند. نگاه عاشقانهاش به دکتر همانقدر جذاب است که نگاه مأیوسانهاش به او وقتی میبیند دخترهای شهری و خوشبرورو دنبال دکتر راه افتادهاند. نگاههای خشمگینانهاش (آنجایی که در انتهای فیلم به دخترش چشمغره میرود که از اتاقش بیرون نیاید) همانقدر تأثیرگذارند که نگاههای همدلانه و آرامش به منگوش. نگاههای شیطنتآمیز و بامزهای هم دارد که در مواقع شیطنتهای منگوش فوران میکند و به این شکل نشان میدهد که چهقدر با منگوش همراه است اما خب بروز نمیدهد. گریهاش در سکوت تیر خلاصی بر مخاطب است.
افشین هاشمی هم در نقش اسکندر هم بامزه است، هم حقهباز و هم درکشدنی. هاشمی با انرژی خاصی این نقش را بازی میکند و بهیادماندنیترین و بامزهترین عکسالعملش هم به زمانی مربوط میشود که وقتی میبیند یک مرد به جان زیردستانش افتاده، پیش از اینکه وارد میدان شود، بلوزش را از تن درمیآورد و با زیرپیراهن به جنگ دشمن میرود! اما بیشک حضور دو نوجوانی که نقشهای لوچو و منگوش را بازی میکنند، معرکه است. آنها همان نوجوانهایی هستند که باید باشند، همانقدر بامزه، همانقدر حساس و همانقدر باهوش. این دو نوجوان خیلی خوب از پس کار برآمدهاند و طبعاً در این مسیر نمیتوان نقش بازیگردان و کارگردانها را دست کم گرفت. آنها نقش پسرانی را بازی میکنند با دلی دریایی، با روحی سبز و با حسوحالی همچون بادهایی که میان درختان میوزد، همچون موجهای دریای جنوب.
*برای خواندن یادداشت فیلمهای دیگر این کارگردان، نام دقیق او یا فیلمهایش را در کادر سمت چپ و بالا جستجو کنید.
پاسخ دادن