.
آخر این چه کاری بود که از من خواستید؟!
.
یادم نیست اولین مواجههام با «فیلم» کِی، کجا و چهگونه بود. هر چه به عقب برمیگردم تصاویر ذهنیام درباره خیلی چیزها، تارتر و محورتر میشوند، طوری که انگار این خودم نبودم که چیزهایی از سر گذراندم. گذشت زمان، هم ترسناک است، هم گاهی تسلیدهنده. اما در نظر من، بیشتر ترسناک است چون هم ما را به پیری و مرگ نزدیک میکند و هم اینکه به خیلی چیزهایی که نباید عادت کنیم، عادتمان میدهد. البته عادت هم خودش خوبیهایی دارد و بدیهایی. این از آن بحثهاییست که هر چه جلوتر برویم، پیچیدهتر میشود و در نهایت شاید به نتیجه خاصی هم نرسد. باید از آن عبور کنم. فقط میخواستم بگویم در این گذر زمان بیرحم، که هر روز پیرتر میشویم و هر روز این احتمال وجود دارد که امعا و احشا بدنمان علیه خودمان شورش کنند و کار دستمان بدهند، تصاویری گنگ و نامشخص از قسمتهای حتی مهم زندگیام به یاد میآورم که خیلی دوست دارم واضحشان کنم. دوست دارم لنز را بچرخانم تا همهچیز شفاف به چشمم بیاید، اما حیف که اینگونه نخواهد شد. گاهی البته جرقههایی در ذهن میخورَد و برخی تصاویر واضح میشوند اما برای من، لااقل درباره نوع و شکل و زمان مواجه شدنم با مجله «فیلم»، هر چه تلاش کردم جرقهای نخورد که نخورد.
مدام عقبتر میروم. لااقل میخواهم بدانم آیا میتوانم قدیمیترین تصویری را که از «فیلم» در زندگیام به یاد دارم، پیش چشمهایم مجسم کنم؟ همینطور عقب میروم و عقبتر. نمیدانم، شاید قدیمیترینش مربوط باشد به دوران پخش «ساعت خوش». ممکن است. انگار همان سالها، اوایل دهه هفتاد، چیزی در مجله درباره «ساعت خوش» منتشر شده بود و من که طرفدار پروپاقرص این برنامه بودم، لابد توجهم به عکس یا متن جلد مجله (که همین «فیلم» باشد) جلب شده بود و تصمیم گرفته بودم آن را بخرم. این شاید اولین رودرروییِ من با «فیلم» باشد. اما بعدش چه؟ آیا به خرید مجله ادامه دادم؟ اصلاً از چه سالی شروع کردم به جمعآوری شمارههایش؟ (حالا سالهاست دیگر آن آرشیو را در اختیار ندارم). چهطور شد که چنین تصمیمی گرفتم و پایش ماندم؟ چه شد که «فیلم» به روز و شبم تبدیل شد؟ ای کاش میتوانستم به خاطر بیاورم. هر چه که بود، احتمالاً علاقهام به فیلم و سینما و کلاً «تصویر» باعث شد پای مجلهای که اسمش خیالانگیز بود بمانم. چهقدر عذابآور است که آدم بخواهد چیزهایی را به یاد بیاورد اما نتواند و از آن عذابآورتر این است که آن چیزها، مورد علاقهاش باشند. چهطور میشود اولین آشناییام با مجلهای را که اینهمه در زندگیام تأثیر داشت، به یاد نیاورم؟! گاهی آدم نباید خودش را ببخشد!
اصلاً واقعاً خودم را نمیبخشم چون هر چه فکر میکنم حتی به یاد نمیآورم چه شد که تصمیم گرفتم برای «فیلم» نامه بفرستم. چرا چنین تصمیمی گرفتم؟ آقای گلمکانی! نمیدانید حالا که هی فکر میکنم و به هیچ نتیجهای نمیرسم، چهقدر از دستتان عصبانیام! چون شما به من گفتید برای شمارهی ۶۰۰ «فیلم» به عنوان نسلی متفاوت از نویسندگان مجله، حتماً یادداشتی بنویسم و حالا من را در بد مخمصهای انداختید! چرا نباید این چیزهای مورد علاقهام را به یاد بیاورم؟ امان از دست شما آقای گلمکانی! من را یاد چه چیزهایی انداختید که حالا دیگر زمان و جزییاتش را فراموش کردهام.
همین حالا ذهنم پرید به سالها پیش. یادم میآید آنقدر به «فیلم» علاقهمند شده بودم که وقتی آگهی فراخوان درباره جذب نمونهخوان را در آن دیدم، کار عجیبی کردم. آن سالها (کدام سالها؟!) شمال زندگی میکردم و گاهی میآمدم تهران، چند روزی نزد خالهام میماندم و بعد بدون آن که به آرزوهایم رسیده باشم، برمیگشتم شمال. ترمینال آزادی جای خفقانآور و ترسناکی برایم بود. بهشدت از آنجا متنفر بودم، هنوز هم هستم. انگار من را از آرزوهایم دور میکرد. صدای دادِ «فریادزن»هایی که اسم شهرها را برای پیدا کردن مسافر، بارها و بارها تکرار میکردند، من را به جنون میرساند. احساس میکردم اینها قاتلان آرزوهای من هستند. شبهایی که روز بعدش میخواستم برگردم شمال، بدترین شبهای زندگیام بود. خواب به چشمم نمیآمد. نمیخواستم برگردم، اما نمیشد. ولی آن روز بهخصوص اتفاقی افتاد که نور امیدی در دلم زنده کرد.
با یک چمدان بزرگ و دلی غمگین و افسرده، به سمت ترمینال آزادی راه افتادم. بلیت گرفتم و منتظر ساعت حرکت ماندم. حال بدی داشتم. چمدانبهدست راه افتادم سمت کتابفروشی ترمینال تا این نیمساعت، چهلدقیقه باقیمانده را وقت بگذرانم. ناگهان روی یکی از قفسههای کتابفروشی شماره جدید «فیلم» را دیدم. احساس کردم آن چیزی که دوست دارم، در محیطی که دوستش ندارم، حسی آشنا و نزدیک به من میدهد و تحمل فضا را برایم سادهتر میکند. خریدمش. همانجا شروع کردم به خواندن و ناگهان چشمم خورد به آگهی استخدام نمونهخوان؛ رویاهای شیرین دوباره جان گرفته بودند. ناگهان فکری به سرم زد. باید همین حالا خودم را به دفتر مجله میرساندم چون در آگهی نوشته شده بود کسانی که علاقهمند به این کار هستند یا تخصص دارند، فلانتاریخ و فلانساعت خودشان را به دفتر مجله برسانند تا آزمونی کوچک برای انتخاب نمونهخوان مورد نظر برگزار شود. از قضا، آن تاریخ و آن ساعت، دقیقاً همان لحظهای بود که من برای شمال بلیت داشتم. در یک لحظه تصمیمم را گرفتم؛ چمدانبهدست راه افتادم سمت دفتر مجله در خیابان حافظ. الان یادم نیست با چه وسیلهای و از چه طریقی خودم را به مجله رساندم (چون آنوقتها اسنپ وجود نداشت و من هم تهران را بلد نبودم)، اما در نهایت رسیدم به جایی که آرزویش را داشتم. آنجا احساس امنیت میکردم. اولین بار بود که دفتر مجله را از نزدیک میدیدم. چه باشکوه به نظرم میآمد. باورم نمیشد منی که تا دقایقی پیش، در بدترین مکان عالم (یعنی ترمینال آزادی) بودم، حالا در بهترین جای ممکن هستم. متقاضیان زیادی مراجعه کرده بودند. من، چمدانبهدست، وارد دفتر شدم و از منشی برگهای گرفتم که همان آزمون استخدامی مورد نظر بود. یادم میآید جملههایی نوشته شده بود که باید نمونهخوانی میشدند و احتمالاً از همین طریق، نمونهخوان مورد نظر انتخاب میشد. همه با تعجب به چمدان من نگاه میکردند. روی پلههای نمیدانم کدام طبقه نشستم، چمدان را کنارم گذاشتم و شروع کردم. اتوبوس تهران ـ شمال راه افتاده بود که برگه آزمون را به منشی برگرداندم.
پذیرفته نشدم و نمیدانم چه کسی آن روز در آزمون قبول شد. اما داغِ پذیرفته نشدن تا مدتها در دلم ماند. از آن به بعد بود که تصمیم گرفتم با مجله محبوبم نامهنگاری را آغاز کنم. وقتی اولین نامهام را برای مجله فرستادم و در شماره ۲۶۴ و در بخش پاسخ به نامهها، صفحه ۱۱۵ منتشر شد، سر از پا نمیشناختم. برگهای برداشتم و هر شمارهای که اسمم به هر دلیلی در مجله بود، آن شماره و صفحه مورد نظر را یادداشت میکردم. حتی اگر فقط اسمم در میان کسانی آمده بود که نامههایشان به دفتر مجله رسیده، آن شماره را هم یادداشت میکردم و جلویش مینوشتم: «فقط اسم!».
چون علاقه به نوشتن داشتم و کل مجله را از سر تا ته میخواندم، کمکم به این فکر افتادم چیزکی درباره فیلمهایی که میبینم بنویسم و بفرستم. هیچوقت به این فکر نبودم که منتقد شوم (هنوز هم البته، بدون شکستهنفسی، خودم را منتقد نمیدانم). صرفاً به دلیل علاقه به نوشتن و البته علاقه به «فیلم» و همچنین برای فرار از فضایی که دوست نداشتم، نوشتن را انتخاب کردم. آرامم میکرد و برای دقایقی از دنیای اطرافم دور میشدم. این شد که برای اولین بار در عمرم یادداشتی درباره شام آخر (فریدون جیرانی) نوشتم و فرستادم. آن سالها مثل الان نبود که فایل را تایپ کنی و در واتساپ یا ایمیل برای کسی بفرستی (یا لااقل من به این چیزها دسترسی نداشتم). من مطالبم را روی کاغذ خطدار و با خودکار مینوشتم و به آدرس مجله پست میکردم. روزهای منتهی به اول ماه، روزهای عجیبی بود. انتظارم برای اینکه بفهمم یادداشتم را چاپ کردهاند یا نه، هم لذتبخش بود و هم دیوانهکننده. شماره ۲۸۷ در صفحه ۱۲۰ بود که یادداشتم بر شام آخر منتشر شد و من دیگر آن دامون سابق نبودم!
تصمیم گرفتم کارهای جدیتری هم بکنم. به عنوان مثال، دفتر دویستبرگ خریدم و شروع کردم به نوشتن فهرست مطالب هر شماره مجله، درست مثل همینی که در عکس میبینید. دستبهکار شدم تا بدانم در هر شماره چه چیزهایی چاپ شده است. هر فیلمی را هم که میدیدم و نقدش را از درون همان دفتر فهرست پیدا میکردم، با ماژیک رویش را خط میکشیدم که بدانم آن فیلم را دیدهام! این فهرست نوشتن برای من مناسکی آیینی بود که هر بار بعد از خریدن شمارهای جدید انجامش میدادم و کوتاه هم نمیآمدم.
طی سالها، با امضای «دامون قنبرزاده، تنکابن» برای صفحه نقد خوانندگان مجله مطلب میفرستادم که بیشترش چاپ شد. این تفریح من بود در شهر کوچکی که هیچ تفریحی نداشت. حتی یک سالن سینمای درست و حسابی هم آنجا وجود نداشت که لااقل بتوانم برای چند ساعت خودم را در تاریکیاش پنهان کنم. «فیلم» و محتویاتش، تقریباً تمام دلخوشی و تفریح و خیال من بود. شاید بار کردن اینهمه آرزوهای بهثمرننشسته بر گردن یک مجله، کار دیوانهواری باشد، اما من این دیوانگی را انجام داده بودم و دیگر راه گریزی نبود. حتی سربازی که رفتم، با خودم همیشه «فیلم» میبُردم و گوشهای نگه میداشتم تا هر وقت برای استراحت به خوابگاه میآیم، مجله را در دست بگیرم و همچنان احساس کنم که چیزهایی که دوست دارم و میشناسمشان نزدیکم هستند. به این شکل ترس و غریبگی را از خودم دور میکردم. یادم میآید یک بار وقتی در اوج ناامیدی و ناراحتی از عمری که دارد طی دوران سربازی از من تلف میشود، «فیلم» را خریدم و روی جلدش (یادم نیست کدام شماره بود)، عکس گلشیفته فراهانی را دیدم، از اینکه او آنقدر شاد است و من اینقدر غمگین، بدجوری غصه خوردم. احساس میکردم او به همه چیزهایی که میخواسته رسیده و من، اینجا، وسط یک دوران بیمعنا و پوچ، در حالی که به هیچچیز نرسیدهام، گیر افتادهام… آقای گلمکانی! چرا من را یاد این چیزها انداختید؟!
آخرین نقدی که از من در صفحه نقد خوانندگان چاپ شد، در شماره ۴۵۲ در صفحه ۱۱۰ بود. یادداشتی بر زندگی خصوصی آقا و خانم میم (روحالله حجازی) که از قضا نقد برگزیده هم انتخاب شد. چهلوهشت شماره بعد، خودم در تحریریه «فیلم» مشغول به کار شده بودم. یادم نمیآید این چهلوهشت شماره کجا بودم و چه کردم! گویا از آن به بعد دیگر مجله برای خودش سایتی درست کرده بود و نقد خوانندگان را آنجا منتشر میکرد و من هم از طریق ایمیل یادداشتهایم را برای آن صفحه میفرستادم. اما بهرحال خوب به یاد دارم که اولین روزی که برای زندگی مستقل به تهران آمدم، خانه کوچکم درست اول خیابان حافظ قرار داشت، یعنی خیابانی که انتهایش به دفتر «فیلم» میرسید. دنیا بازیهای عجیبی دارد؛ من حالا در چند متری مکانی بودم که نزدیک به بیست سال آرزوی ورود به آن را داشتم. مکانی که من را از دنیای اطرافم جدا میکرد و به جاهای قشنگ میبُرد.
نمیدانستم چه باید بکنم. آمده بودم تهران اما برنامه خاصی نداشتم. بیشتر در فکر نوشتن فیلمنامه و پیش بردن کارهای ساخت فیلمنامههایم بودم. اما چندصدمتر پایینتر از محل زندگیام، اول کوچه سام، پلاک ۱۰، کاخ رویاهایی قرار داشت که از فکرش بیرون نمیآمدم. فکر ایمیل زدن به مجله را برای اولین بار خالهام به ذهنم انداخت. در ناامیدی کامل، برای آقای گلمکانی ایمیلی بلندبالا نوشتم. راستش هنگام نوشتن این دلنوشتهای که در حال خواندنش هستید، در میان ایمیلهای قدیمیام دنبال آن نامه تاریخی میگشتم که به نتایج جالبی رسیدم. فکرش را نمیکردم؛ ایمیلهای پیدرپی من به بهانههای مختلف به آقای گلمکانی! الان که فکر میکنم میبینم ایشان عجب حوصلهای داشتند که جواب ایمیلهای گاه بیسروته و از روی احساسات من را میدادند. مشخص بود گاهی هم برای اینکه از شر من راحت شوند، دو سه کلمهای میگفتند و خودشان را خلاص میکردند. مطالب جدید سایتم را برایشان میفرستادم، در حد یک جمله بهشان خسته نباشید میگفتم، ایدههایی برای پروندههای موضوعی مجله میدادم که الان که بعد از سالها میخوانمشان بدجوری ابلهانه به نظرم میرسند! اما آن ایمیل تاریخی (که عکسش را میبینید) دریچه ورودی من به دنیای مورد علاقهام شد. در کمتر از چند ساعت، آقای گلمکانی درخواستم را جواب داد و من به این شکل بعد از سالها پیچوخم وارد تحریریه شدم. تحریریهای که تقریباً همه من را به واسطه سالها حضور در بخش «نقد خوانندگان» میشناختند و این موضوع برایم بسیار هیجانانگیز بود.
به لطف حضور و همراهی اساتیدی چون آقایان گلمکانی و یاری و مهرابی و دوستانی مانند شاهین شجریکهن و پوریا ذوالفقاری، کار را آموختم. یادم میآید اولین حضورم در یک مصاحبه رسمی مربوط به زمانی میشد که رضا صفاییپور برای مصاحبهای که قرار بود در کتاب سال مجله درباره سینمای اکشن ایران منتشر شود، به دفتر آمد. شاهین شجریکهن اجازه داد من هم در کنار خودش و پوریا وارد اتاق شوم و در کنارشان باشم. من هم یواشکی عکسی از آن مصاحبه گرفتم که سالها بعد وقتی آن را برای پوریا فرستادم، تعجب کرد! به واسطه نزدیکیام به محل زندگی، هر روز دفتر مجله بودم و این حضور روزانه، کمکم جدیتر شد. چه شبهایی که با پوریا قدمزنان به خانههامان که فقط یک خیابان با هم فاصله داشت، میرفتیم و در راه کلی حرف میزدیم. چه شبهایی که همراه با بچههای تحریریه در دفتر میماندیم تا شمارهای را به سرانجام برسانیم. بیهوش شدنم بر اثر بیستوچهار ساعت بیدار ماندن و خستگی مفرطِ آخر سال برای شمارههای ویژه، حکایتیست که شاید بعداً در جایی مناسب تعریفش کردم. این لحظهها همهاش برایم خاطرهانگیز و جذاب بود. حالا که به آن لحظهها فکر میکنم، بیش از پیش به گذر ترسناک زمان میرسم. کِی گذشت؟ یادآوری آن خاطرات، هم حالم را خوب میکند چون زور زدم، خیلی زور زدم و از صفرِ صفر شروع کردم. هم حالم را خراب میکند چون حس میکنم دارم پیر و پیرتر میشوم.
اما شنیدن خبر فوت مادرم در همان ماههای اولِ حضورم در تحریریه، بیش از پیش نشان داد که «فیلم» در زندگی من عجین شده است؛ تلخترین خبر زندگیام در حالی به من رسید که مشغول مصاحبهای تلفنی بودم. من که تا آن لحظه از زندگیام با مرگ، اینهمه مستقیم و بیپرده روبهرو نشده بودم، رفتن ناگهانی و بیمقدمه مادرم، چنان حجم عظیمی از بیپناهی و گیجی بر سر من آوار کرد که نمیدانستم چه باید بکنم. خیلی عجیب بود که در آن لحظه ترسناک، تمام بچههای تحریریه کنارم بودند، چون اگر تنها بودم نمیدانستم چه بلایی باید سر خودم بیاورم. آنها سعی میکردند آرامم کنند، اما فایدهای نداشت. من تسلیم مرگِ مادرم شده بودم. از آن لحظههای تلخ و ترسناک، چیزهای کمی به یاد دارم، چون در حال خودم نبودم، و یکی از آن چیزها این بود که پوریا در حالی که من را در آغوش کشید، سعی کرد دلداریام بدهد و در ادامه هم برایم تاکسی گرفت و من را تا دم خانه خالهام رساند. مدتی پیش که پدر پوریا فوت کرده بود، به او پیام دادم و گفتم: یادت هست در آن لحظات میخواستی من را آرام کنی و من بیتابتر از این حرفها بودم؟ حالا میدانم هر چهقدر هم بگویم در غمت شریکم، بیفایده است. پوریا هم جواب داد: آدم مجبور است با غمش بهتنهایی روبهرو شود، اما لااقل تو میدانی که من چه میکِشم. و من میدانستم… آقای گلمکانی! آقای گلمکانی! آخر این چه کاری بود که گفتید انجام بدهم؟!
اتفاقهای زیادی در این حدود شش سال حضور مستمرم در تحریریه مجله افتاد که روایت کردنشان زمان و مکان دیگری میطلبد؛ از خاطرات بیشتر شیرین و اتفاقهای ریز و درشت بامزه تا مرگ مسعود مهرابی که شوکهکننده بود و تا دعواهای عجیبِ بعد از آن که شاید در تاریخ مطبوعات ایران سابقه نداشته باشد و من از نزدیک شاهدش بودم. خلاصه که «فیلم» شد «فیلم امروز» و دامونِ «سابق» هم شده بود دامونِ «امروز». در مرور زمان، خیلی چیزها برایم تغییر کرد و سهم «فیلم» در این تغییرات انکارناپذیر است. «فیلم» برای من از همان اولش هم تنها یک مجله نبود، اتوپیایی بود که تمام چیزهای خوب در آن اتفاق میافتاد و من را به جهانی میبرد که دوست داشتم. جایی بود که چیزهای نداشته و کارهای نکردهام به تحقق میرسید. «فیلم» برای من زندگی دیگری بود که انگار به شکل موازی با زندگی خودم در جریان بود؛ بیش از آنکه در دنیای خودم باشم، در دنیای «فیلم» سِیر میکردم. حالا نمیدانم کجای دنیا ایستادهام اما این را میدانم که تا وقتی که زندهام به «فیلم» مدیونم. سعی کردم در سالهای حضورم به عنوان عضو کوچک هیات تحریریه این دِین را تا حدی ادا کنم که البته میدانم نشد، نمیشود. حالا که به اینجا رسیدهام، غلیان احساسات بر من غلبه کرده است … دیگر ادامه نمیدهم … آقای گلمکانی! کار دستِ من دادید با این پیشنهاد!
وقتی صحبت از گذر عمر و پیری که می شه این دو بیت از دیباچه گلستان به یادم میاد
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روزه در یابی
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
شاهین شجری کهن هم سیگاری بود ما نمی دونستیم!
ای که پنجاه رفت و در خوابی/مگر این پنج روزه دریابی
هر که آمد عمارتی نو ساخت/ رفت و منزل به دیگری پرداخت