بخشی از رمان « زندگی در پیش رو » اثر رومن گاری

نمی فهمم چرا بعضی ها همه ی بدبختی ها را با هم دارند، هم زشت هستند، هم پیر هستند، هم بی چاره هستند. اما بعضی دیگر هیچ کدام از این چیزها را ندارند. این عادلانه نیست.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: هیچ وقت، هیچ چیز عادلانه نیست. به نظرم واژه ی « عدالت »، مثل خیلی واژه های دیگر، چیزی ساخته و پرداخته ی ذهن آدم هاست تا با آن خیلی چیزهای دیگر را توجیه کنند و این را گاری، به راحت ترین و در عین حال تکان دهنده ترین شکل ممکن، بیان می کند. رومن کاتسِف نامِ اصلی گاری بود و امیل آژار و فوسکو سینیبالدی، نام های مستعارِ او، که تحت لوای آنها هم مطلب می نوشت. جالب است بدانید گاری دو فیلم هم کارگردانی کرد. یکی به نام « پرندگان در پرو » که از روی رمان خودش « پرندگان می روند در پرو می میرند » فیلم نامه اش را نوشت و خودش هم کارگردانی اش کرد و دیگری « بُکُش! بکش! بکش! بکش! » ( چه اسم باحالی دارد این فیلم! ) که باز هم فیلم نامه اش را از روی داستانی از خودش نوشت و ساخت. در هر دو فیلم هم همسرِ دومِ او جین سیبرگِ زیبا، نقش اول را بازی کرد. از آن جالب تر این است که گاری در فیلمی از کلود شابرول هم یک نقش کوتاه داشت که البته در عنوان بندی فیلم ذکری از نام او نرفت. فیلمی به نام « راهی به سوی کورنیث ». فیلمی که جین سیبرگِ زیبا، نقش اولش را ایفا می کرد و حتماً به همین دلیل بود بازی رومن گاری در آن.

بخشی از رمانِ « گزارش محرمانه » اثر تام راب اسمیت

 زویا برای اینکه به پیروزی اش مهر تایید بزند، از مجسمه بالا رفت. کف تخت کفش هایش از روی ران های صاف و برنزی استالین سر می خورد تا اینکه توانست انگشت های پایش را بین تاهای کت او محکم کند. خودش را بالا کشید. وقتی روی آن ایستاد، متوجه شد سر استالین نیست، از گردنش جدا شده بود. به شکل ناشیانه ای بریده شده بود. روی خطوط کمر او راه می رفت. با دقت یک پایش را جلوی دیگری می گذاشت، مثل بندباز هنرمندی که روی طناب باریکی راه می رود. مالیش، دست در جیب، در خیابان ماند. زویا لبخندی به او زد و انتظار داشت مالیش از خجالت قرمز شود. ولی به جای آن مالیش هم به او لبخند زد. انفجاری از لذت در سینه ی زویا برافروخته شد و به سرش زد جلوی جمعیت، روی ستون فقرات استالین معلق بزند.

وقتی به گردن مجسمه ی برنزی رسید، انگشت هایش را روی لبه ی زبری که به نظر می رسید از آنجا کنده، خرد و بریده شده، کشید. دست بر پهلو، فاتحانه، مثل غول کشی، بلند شد و میدان را وارسی کرد. رو به رویش جمعیت کوچکی نزدیک جوزف کوروت بودند. به محض اینکه از جای شان تکان خوردند، چشم زویا به سر استالین افتاد. با توجه به بقایای زیگزاگی گردنش، به نظر می رسید به زویا، که از حقارت او متحیر شده بود، خیره نگاه می کرد. سوراخی در پیشانی اش، نزدیک خط موهایش، ایجاد شده بود که از آن تابلوی راهنمایی و رانندگی بیرون زده بود: ۱۵ کیلومتر. کامیونی که مجسمه را تا این بلوک کشیده بود، سر را هم همراه بدن کشیده بود. زنجیرها هنوز وصل بودند. زویا روی زمین آمد و زیرچشمی به شکم سیاه استالین نگاه کرد ـ توخالی، سرد و سیاه، درست مثل همان که گمان داشت ـ و سپس با عجله به سمت جمعیت گرد آمده دوید.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: همانطور که در بخش های قبلی از سه گانه ی هیجان انگیزِ راب اسمیت گفته بودم، رمان های او، بسیار سینمایی هستند. تصاویر و ایده هایی که در طول داستان به دستِ خواننده می دهد، آنقدر زنده و آنقدر جذاب است که به راحتی از ذهن بیرون نمی رود. بخشِ بالا، از قسمتِ دومِ سه گانه ی او، یکی از آن صحنه هایی ست که چه از لحاظ مفهومی و چه از لحاظ پرداخت، شاهکار است. مجسمه ی از هم پاشیده ی استالین، نمادی می شود از فرو ریختنِ حکومتِ ترسناکِ او و زویا مانند فاتحی از بقایای مجسمه ی او بالا می رود در حالیکه پسرِ مورد علاقه اش، آن پایین ایستاده و به او نگاه می کند. همزمانیِ عشق و پیروزی و سقوط. یک صحنه ی بی نظیر.

بخشی از رمان « همنوایی شبانه ارکستر چوبها » اثر رضا قاسمی

تاریخچه ی اختراع زنِ مدرنِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع اتوموبیل نیست. با این تفاوت که اتوموبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود ( یعنی اسب هایش را برداشته بودند به جای آن موتور گذاشته بودند ) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. ( اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد. ). این طور بود که هر کس، به تناسب امکانات و ذائقه ی شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی چشم رویی مردم شکایت می کرد. طالب شرکت پایاپای مردم در امور خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوششی نمی کرد. از زندگی زناشویی ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: رمان فوق العاده ی رضا قاسمی، حسابی آدم را به تلاش می اندازد. راحت تر بگویم: مغز آدم را به کار می گیرد. شیرین و روان است گرچه اگر دنبال یک داستان سرراست و مستقیم هستید، باید بگویم که اشتباه کرده اید. این قسمت بالا را هم با دقت بخوانید. به نظرم فوق العاده است. خانم ها اگر بهشان برنخورد!

بخشی از رمان « اسرار گنج درّه جنّی » اثر ابراهیم گلستان

… آدمای کوچیک وقتی خودشونو تو مضحکه گیر میندازن فکر میکنن دچار فاجعه شده ن.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « اسرار گنج درّه جنّی » اثر ابراهیم گلستان

آقای زینل پور ترمز کرد. هر چند باید به مرد توضیح نقشه را میداد اما تمامی توجهش به خودش بود و فرصتی که به دستش رسیده بود. در واقع خودش مخاطبِ خود بود و مرد تنها بهانه بود برای بلند گفتنِ اندیشه های قالبی که میپنداشت از خودش هستند. مغلق گویی و حرف های قالبی قلقِ کارِ قبلی اش بودند، و بر همان روال بود که اکنون برای وصف کردنِ اندیشه ها سخن میگفت. آسان گوئی به درد نمیخورد. آسان گوئی کلام را از سرّ و رمز میانداخت. بی سرّ و رمز اگر میگفت باید دلیل میاورد. با سرّ و رمز نیازی نبود به استدلال. وقتی دلیل بیاری حاجت به باز هم دلیل آوردن و، بدتر، رسم دلیل آوردن را رواج بخشیدن به پیش میاید؛ و هیچ چیز برای قبولاندن، پُردردسرتر و مضرتر از دلیل آوردن نیست. ایمان را ارزان تر از عقیده میشود به دست آورد. ایمان آیه میخواهد، عقیده اندیشه. اندیشه مشکل است ولی فرمول تنها به حافظه محتاج است. فرمول و آیه و طلسم آسان تر به کار میاید، سریع تر اثر دارد. با سرّ و رمز و مغلق گوئی سخن گفتن پُر طمطراق تر بود، مطمئن تر بود. از نو به راه افتاد، گفت: (( این جا رو خراب می کنیم. روی این تپه رو ورمیداریم، سرِ این تپه را میزنیم، صاف میکنیم. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم