جهانشاه شروع به صحبت کرد: اولش معلوم نبود چه میگوید. تند حرف میزد. عاقبت درآمد که:
«میخواهم حکم اعدام بهم ندهی.»
قاضی گفت:
«پس چه حکمی بدهم؟ نکند میخواهی آزادت کنم بروی؟»
«هر حکمی میخواهی بده، حکم طناب نده فقط … این محاکمه را هم اینقدر کش ندهید، کوتاهش کنید. فرجام، مرجام هم نمیخواهم ازتان. زودتر کلکم را بکنید برود پی کارش. بیشتر از این زجرکشم نکنید.»
قاضی گفت:
«دوست داری چه حکمی بدهم، سنگسار یا تیرباران؟»
«اگر تیرباران بدهید بهتر است.»
قاضی که رفت به جهانشاه گفتم:
«چه کار داری با خودت میکنی آخر؟»
جهانشاه گفت:
«از اینکه با طناب بمیرم، خیلی میترسم. آن هم با گرههای گندهای که سرش میزنند. کسی که با طناب بمیرد، نمرده، خفهشده فقط. باید خون تا قطره آخرش از بدن برود بیرون تا آدم مُرده حساب شود. تیرباران خوبیاش همین است: با طناب خون لخته میشود فقط توی رگها. آنطوری روح آدم همهاش زجر میکشد. تا خون آدم نریزد بیرون روی زمین، روح سبک نمیشود، نمیرود بالا. روی زمین میماند. آنوقت مجبور است هی برود تو نخ این و آن و اذیتشان کند.»
توضیح: املای کلمات، فاصلهگذاریها، علائم و به طور کلی ساختار نوشتاری این متن عیناً از روی متن کتاب پیاده شده است.
آخرین دیدگاهها