بخشی از رمان « آدولف » اثر بنژامن کُنستان

من از ذهنیت متکبری که می پندارد با توضیح دادن می تواند چیزی را موجه سازد متنفرم؛ من از این خودپسندی که با روایت صدمه ای که وارد آورده در واقع به خودش می پردازد و مدعی است با این توصیف، ترحم برانگیز می شود، متنفرم، و از فرد تغییرناپذیری که از بالا به خزابه های زیر پایش می نگرد و به جای اظهار ندامت به تجزیه و تحلیل خود می پردازد، متنفرم. من از سست اخلاقی که ناتوانی اش را همواره به پای دیگران می گذارد و نمی بیند که شر نه در پیرامونش، که در وجود خودش است، متنفرم.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخش هایی از رمان « آدلف » اثر بنژامن کُنستان

*ابلهان از اخلاق، جسمی سخت و فشرده و تقسیم ناپذیر می سازند تا در اعمالشان دخالت نکند و در جزئیات آزادشان بگذارد.

 

*در انسان وحدت یکپارچه یافت نمی شود، آدمی هرگز نه کاملاً صادق است و نه کاملاً دروغگو.

 

*ما انسان ها موجوداتِ بی ثباتی هستیم؛ احساساتی را که تظاهر به آن می کنیم دست آخر به راستی احساس می کنیم.

 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمان « در خرابات مغان » اثر داریوش مهرجویی

… شاید بعداً درباره ی این روحیه ی شاد و بی ریا و صادق و زودباور فرد معمولی آمریکایی بیشتر صحبت کنم. محاله که اونا جایی که برای بلیط باید پول پرداخت کنن، بخوان مجانی یا دزدکی وارد شن. همگان به طور ناخودآگاه قانون و ماده ی قانون ها رو اجرا می کنن. دروغ نمی گن. اصلاً بلد نیستن. به خصوص به خاطر سیستم پر کردن فرم های مالیاتی آخر سال. هیچ کس نمی تونه تقلب کنه. چون گیر می افتند. توسط خود سیستم. نه یک یا دو مأمور یا مسئول مالیاتی. سیستم حکومتی. برخلاف همه ی این فیلم های آمریکایی که به خاطر مسائل نمایشی و سرگرم کننده، مدام آدم های خلاف و دروغگو و جنایت کار رو نمایش می ده، خودشون اصلاً احتیاجی ندارن که بخوان سر کسی رو کلاه بگذارن یا دروغ بگن. مردم معمولی رو میگم، که درصدشون خیلی خیلی زیاده. نه اونا که تا گردن تو کار خلاف غوطه خوردن. منظورم، مرد و زن و پدر و مادر یک خانواده، یا بچه شون، معلم و مدیر مدرسه شون، راننده ی اتوبوس، قصاب و عطار محله … آدم های معمولی بی شیله پیله …

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

 

پی نوشت: رمان مهرجویی، بسیار روان و راحت خوان است. حکایت جوان مسلمان ایرانی که شروع به تحصیل در دانشگاهی آمریکایی می کند و عاشق دختری ایتالیایی تبار می شود. مهرجویی در این رمان، عشق و سیاست و مذهب را در هم گره می زند و داستانی خلق می کند که هر چه به سمتِ انتها می رود، چنان عجیب و غریب و دور از انتظار می شود که حسابی غافلگیرتان خواهد کرد.  پیشنهاد من این است که حتماً این کتاب بامزه  را بخوانید. 

بخشی از رمانِ « زندگی در پیش رو » اثر رومن گاری

فکر می کنم این گناه کارانند که راحت می خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم رو هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: رمان های رومن گاری، پُر است از جملاتِ بدیع و فیلسوفانه و جذاب و خارق عادت از زبانِ آدم هایی که نمی توانید فکرش را بکنید که ممکن است چیزِ درست و حسابی ای از دهانشان بیرون بیاید. اما اتفاقاً می آید و نتیجه اش می شود شاهکارهای جذابِ این مردِ خاص و عجیب که آخرش هم خودش را با شلیک گلوله از پا در آورد چون دیگر کاری نداشت که در این دنیا انجام بدهد. جملاتِ عجیب و غریب و بی نظیرِ این رمانِ جذابِ آقای رومن گاری را در بخش های بعدی هم خواهید خواند … امیدوارم تکانتان بدهد و اصلاً قبلِ اینکه بخواهم آنها را منتشر کنم، بروید کتاب را بخرید، بخوانید و ببینید زندگی یعنی چه.

 

بخشی از داستان « مدیر مدرسه » اثر جلال آل احمد

پیش از هر امتحان کتبی که توی سالون می شد، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و از این مزخرفات … ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت؟ از در که وارد می شدند، چنان هجومی به گوشه های سالون می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر. انگار پناهگاهی می جستند. و ترسان و لرزان، یک بار چنان بودند که احساس کردم اصلاً مثل این که از ترس لذت می برند. خودشان را به ترسیدن تشجیع می کردند؛ بسیار نادر بودند آن هایی که روی اولین صندلی می نشستند و کتاب هاشان را به دست خودشان به کناری می گذاشتند. اگر معلم هم نبودی یا مدیر، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهند نشست. از هم کمک می گرفتند، به هم پناه می بردند؛ در سایه ی همدیگر مخفی می شدند؛ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتاب شان را از خودشان جدا می کردند! مگر می توان تنها ـ تک و تنها ـ با امتحان روبرو شد؟ یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد. ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان چنان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند و تازه چه خطّی؟ چه خط هایی! … بی خود نیست که تمام اداره ها محتاج ماشین نویسند؛ نمی دانم پس این معلم خطّ شان چه می کرد؟ گرچه تقصیر او هم نبود، می شد حدس زد که قلم خودنویس های یک تومانی هم در این قضیّه بی تقصیر نیستند … گردن می کشیدند تا از روی دست هم ببینند؛ خودشان را فراموش می کردند تا چه رسد به محفوظات شان! حتّی اگر جواب سئوال را هم می دانستند باز در می ماندند. یادشان می رفت یا شک می کردند. تازه سئوال امتحان چه بود؟ ـ سه گاو جمعاً روزی فلان قدر شیر می دهند، اوّلی دو برابر دومی و دومی یک و نیم برابر سومی؛ معیّن کنید هر کدام روزی چه قدر شیر می دهند. یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. یا رودهای چین و ازین اباطیل … و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصاب شان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلّم است، متوجّه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرّکش ترس است و ترس است و ترس!

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پی نوشت: و چه کسی پیدا می شود این بخش از داستانِ بامزه ی « مدیر مدرسه » را درک نکند؟ همه ی ما درک می کنیم، چون همه ی ما اینطور بوده ایم کم و بیش و آل احمد چقدر ریزبینانه و جذاب، رسوباتِ سال ها فشار و سیستم غلط فکری و آموزشیِ این مملکت را روی دایره ریخته. کاری که سال ها پیش انجامش داده و هنوز هم که هنوز است، ماجرا ادامه دارد.

باید کمی عذاب می کشیدم تا بفهمم سیستم آموزشی، سیستم پوچی ست که برای گشتنِ چرخ دنده های ناکارآمدِ یک مملکت، آنهم یک مملکتِ دُگم و تقریباً عقب مانده، « روبات » تربیت می کند نه « آدم » تا آن چیزی را که خودش دوست دارد حقنه کند. به جای یاد دادنِ « زندگی »، آن را می کُشد. کاری می کند که شما فکر کنید آن چیزی که دارید می خوانید، آن چیزی ست که دوست دارید و زندگی یعنی همین یک مشت محفوظاتِ بی کارکرد. نمی گذارد رشد کنید. ذوق تان را در نطفه خفه می کند و … دارم از خط خارج می شوم! خلاصه اینکه داستان فوق العاده ای ست و خواندنش با آن نثرِ روانِ آل احمد، لذت بخش.

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم