بخشی از مجموعه ی داستانِ « برو ولگردی کن رفیق » اثر مهدی ربّی

ـ می دونی لاله، نظراتش با من توی خیلی چیزا یکیه. این واسه من همیشه مهم بوده. نگاهش به زندگی، خونواده، کتاب، حتا فیلم ها و خواننده های مورد علاقه مون. دختر، ما خیلی شبیه همیم.

گاز محکمی به سیب زد و با لذت شروع کرد به بوییدن عطر سیبِ گاز زده.

ـ از بوی تنش خوشت میاد؟ از بوی عرقش چی؟ تا حالا با یه لباس خیلی خیلی راحت دیدیش؟ راه رفتنشو دوس داری؟ از فرم لب هاش خوشت میاد؟ وقتی غذا می خوره دوس داری نیگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت میاد؟ راستی شونه های آیدا چه جوری ان؟ دوست شون داری؟ وقتی می بوسیش چه حسی بهت دست می ده؟ از سکوتی که موقع با هم بودن دارین خوشت می آد؟ می تونی مدت زیادی باهاش چرت و پرت بگی و خسته نشی؟ می تونی راحت جلوش فحش بدی؟ فرید، تو باهاش زندگی نکردی. بفهم!

                                 

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « تابوت های دست ساز » اثر ترومن کاپوتی

۱۰ ژوئیه ی ۱۹۷۷: جیک زنگ زد، سر ذوق. بی مقدمه چینی اعلام کرد (( گفتم بهت، جسد سوزوندن همیشه منو مشکوک می کنه. باب کوئین تازه داماد شده! خب، همه می دونستن یه خونواده ی دیگه داره، یه زنی با چهار تا بچه که پدرشون جناب کوئینه. تو اُپلتُن قایم نگهشون داشته بود، یه جایی جنوب غربی مزرعه اش، تقریباً صد مایلی. هفته ی پیش با خانمه ازدواج کرد. عروس و بچه ها را آورد مزرعه، مغرور و مفتخر. خوآنیتا احتمالاً تو قبر می لرزید ـ اگه قبری داشت. )) گیج و مبهوتِ شتابِ روایتِ جیک، احمقانه پرسیدم (( بچه ها چن سالشونه؟ )) گفت (( کوچیکه ده و بزرگه هیفده. همه شون دختر. بهت بگم ها، شهر هنگامه ای شده. آره، این مردم با قتل کنار می آن، چند تا دونه جنایت به هم نمی ریزدشون، ولی فهم و تحمل اینکه سر و کله ی شوالیه ی تابناکشون، قهرمان بزرگ جنگ شون، با یه زن و چهار تا کوچولوی زنه پیدا بشه، از عهده ی این اعضای کلیسای پرسبیتری خارجه. )) گفتم (( من برا اون بچه ها ناراحتم. برا زنه هم. )) جیک گفت (( من غصه هامو نگه می دارم برا خوآنیتا. اگه نعشی وجود داشت برا نبش قبر، شرط می بندم پزشک قانونی، یه مقدار حسابی یی نیکوتین توش پیدا می کرد. )) گفتم (( من شک دارم. اون خوآنیتا رو عذاب نمی داد. خوآنیتا گیر نوشیدنی بود. کوئین ناجی اون بود. کوئین عاشقش بود. )) جک آهسته گفت (( فکر کنم کماکان به نظرت این ماجرا هیچ ربطی به اتفاقی که برا اَدی افتاده نداره. )) گفتم (( اون می خواست اَدی رو بکشه. نهایتاً هم این کارو می کرد. ولی سر اون ماجرا اَدی واقعاً غرق شد. )) جیک گفت (( شرّ مشکلو براش کند! خیله خب، ماجرای کِلم اندرسن رو توضیح بده. ماجرای باکسترها رو. )) گفتم (( آره. اینها همه کار کوئین بود. باید این کارها رو می کرد. اون منجی ییه که یه تکلیفی داره. )) جیک گفت (( پس چرا گذاشت رئیس پستخونه هه از چنگش در بره؟ )) گفتم (( در رفته؟ حدس من اینه که آقای جاگر پیر یه وعده ی ملاقاتی تو سامارا در انتظارشه. کوئین یه روزی سر راهش سبز میشه. تا این اتفاق نیفته کوئین آروم نمی گیره. این آدم عاقل نیست. می دونی که. )) جیک قطع کرد. اما نه پیش از آنکه به لحنی گزنده بپرسد (( تو که عاقل هستی؟ ))

                           

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

بخشی از رمانِ « ژرمینال » شاهکارِ امیل زولا

اتی ین آمد و در جای آنها روی تیر نشست. بار غصه اش سنگین می شد و خود نمی دانست چرا. به پشتِ پیرمرد که دور می شد، نگاه کنان، به یاد آن روز صبح افتاد که به آنجا رسیده بود و به یاد سیل سخنانی که بادِ سیلی زن از سینه ی خاموش پیر، بیرون می کشید. چه فلاکتی! به این دخترانِ از خستگی درمانده ای فکر می کرد که هنوز آنقدر احمق بودند که بچه هم درست می کردند: گوشتی برای بار بردن و کالبدهایی برای رنج کشیدن. اگر اینها همچنان به درست کردنِ بچه های به گرسنگی محکوم، ادامه دهند، فلاکتشان هرگز تمام نخواهد شد. آیا بهتر نبود سوراخ زیر شکمشان را چفت کنند و رانهاشان را مثل وقتِ رسیدن مصیبت، جفت؟ شاید این افکار غم انگیز به آن سبب در ذهن او بیدار می شد که از تنهایی خود احساس ملال می کرد حال آنکه دیگران جفت جفت در پی کِیف می رفتند. هوا ملایم و سنگین بود و خفه اش می کرد و تک و توک قطره های باران بر دست های تب آلودش می چکید. آری، این راهی بود که همه به آن می رفتند. زور غریزه به عقل می چربید.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                               

بخشی از داستانِ « دشت سوزان » اثر خوآن رولفو

(( تو حتی به من یاد ندادی چطور شعر سر هم کنم. همانطور که خودت بلد بودی. اگر فقط همین کار را بلد بودم، شاید چیزی گیرم می آمد و می توانستم مثل تو سر مردم را گرم کنم. روزی که از تو خواستم یاد بدهی، گفتی:”برو تخم مرغ بفروش، در آمدت بیشتر است.” و اول تخم مرغ فروختم و بعد جوجه و بعد هم خوک و حتی می توانم بگویم بدک نبود. اما پول توی دست آدم نمی ماند، بچه ها می آیند و آن را عین آب خوردن قورت می دهند و بعدش چیزی برای کاسبی نمی ماند و کسی هم حاضر نیست به آدم نسیه بفروشد. گفتم که، هفته ی پیش علف خوردیم و این هفته، همین هم گیرمان نیامد. برای همین می خواهم بروم. خیلی هم ناراحتم که می خواهم بروم پدر، گرچه باورت نمی شود، آخر من عاشق بچه هایم هستم. به عکس تو که فقط بچه پس انداختی و بعد ولشان کردی به امان خدا. ))

(( این را یاد بگیر پسر: در هر آشیانه ی تازه، آدم باید یک تخم بگذارد. وقتی گرد پیری روی سرت نشست، آنوقت یاد می گیری چطور زندگی کنی، آنوقت می فهمی که بچه هایت تنهایت می گذارند، که آن ها قدر هیچ چیز را نمی دانند، که آن ها حتی خاطره های تو را می خورند. ))

(( این حرف ها چرند است. ))

(( شاید، اما واقعیت است. ))

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

                                           

بخشی از رمانِ « ۱۹۸۴ » اثر جورج اورول

ـ آیا ناظر کبیر وجود دارد؟

ـ البته که وجود دارد. حزب وجود دارد. ناظر کبیر تجسم حزب است.

ـ آیا او همانگونه که من وجود دارم، وجود دارد؟

ـ تو وجود نداری.

                                 

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم