بخشی از رمان « زنی که دیگر آنجا نبود … » اثر پی یر بوالو و توماس نارسژاک

خب، ببینم، من، راونیل، این جا جلوی پیشخوان این کافه ایستاده ام. پرت و پلا نمی گویم. با خونسردی استدلال می کنم. دچار وحشت هم نشده ام. دیشب، بله، دیشب می ترسیدم. دستخوش نوعی هذیان شده بودم. اما این ها مربوط به گذشته است. خب! با نهایت آرامش شروع می کنیم به بررسی وقایع … میرِی مُرده است. اطمینان کامل دارم، چون مطمئنم که من راونیل هستم، چون تمام وقایع به خوبی یادم می آید، چون جسد او را خودم لمس کردم، چون در این لحظه در حال نوشیدن این گیلاس هستم و چون تمام این ها واقعیت محض است … میرِی زنده است. به این هم اطمینان دارم، چون او با دست خودش یک نامه فوری نوشته که پستچی آن را آورده است، چون ژرمن او را دیده است. هیچ دلیلی ندارد که حرف او را باور نکنم. فقط اینجا یک مشکل وجود دارد! میرِی نمی تواند در عین حال هم زنده و هم مرده باشد … پس باید او نیمی مرده و نیمی زنده باشد … باید او مبدل به یک شبح شده باشد. این را منطق می گوید. این من نیستم که برای اطمینان خاطر خودم این حرف ها را می زنم. تازه، این وضع ابداً اطمینان بخش نیست. این را استدلال ثابت می کند. میرِی جلوی چشم برادرش ظاهر می شود. شاید به زودی جلوی چشم خودم هم ظاهر شود. من این واقعیت را می پذیرم، چون می دانم که چنین چیزی ممکن است. ولی لوسین، او حاضر به قبول آن نخواهد بود. به دلیل تحصیلات دانشگاهی اش. به دلیل نحوه ی استدلال اش. در این صورت؟ وقتی همدیگر را دیدیم چه چیزی می توانیم به هم بگوییم؟

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم