کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و یک

کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و یک

نام فیلم: بی مصرف ها ۳ (The Expendables 3)

کارگردان: پاتریک هیوز

بارنی برای دستگیری استون بنکس، رفیق رفقای هیکلیِ قدیمیِ خود را کنار می گذارد و به سراغِ گروهِ جوانِ جدیدی می رود تا اینبار با همراهی آن ها، دخلِ استون بنکس را بیاورد … استالونه در نقش بارنی، در این قسمت از فیلم، همینطوری بی مقدمه به فکرِ جانِ دوستانِ قدیمی اش می افتد و تصمیم می گیرد به جای آن ها یک سری جوانِ خوش بر و بازوی دیگر را به خدمت بگیرد و به کُشتن شان بدهد! خط داستانیِ فیلم سرراست تر از چیزی ست که فکرش را بکنید و انصافاً هم سرگرم کننده و باحال، طوری که آدم به هوس می افتد مثلِ این خوش بر و بازوها، تفنگ دست بگیرد و بیفتد در خیابان، از بس که تر و تمیز و ردیف آدم می کُشند! هر وقت آنتونیو باندراس در صحنه حضور دارد، همه چیز پرانرژی ست و هر وقت آرنولد شوارتزنگر حضور دارد، آدم یادِ یک درختِ کهنِ قطور می افتد که حالا دیگر چروک خورده است! خلاصه اینکه شما هر چه می خواهید بگویید، بگویید اما من می گویم این فیلم، فیلمِ باحالی ست که می شود با دیدنش حسابی کِیف کرد و در قید و بند منطق و این حرف ها هم نبود.

 

نام فیلم: سرآشپز (Chef )

کارگردان: جان فاوریو

کارل، سرآشپزِ معروفی ست که به دلیلِ نقدِ منفی یکی از معروفترین نقادانِ غذایی در آمریکا، از کار بیکار می شود. او سعی می کند دوباره شغلِ از دست رفته ی خود را بازیابد … بی خیالِ چارچوبِ داستانی و منطق و این حرف ها شوید. بی خیالِ این شوید که خیلی از شخصیت ها مثل ملی ( اسکارلت جوهانسون ) و صاحب رستوران ( داستین هافمن ) هیچ کاره هستند. همچنین بی خیال شوید که داستان خیلی دیر شروع می شود و دیر راه می افتد و اصولاٌ روندی کژ و مژ را طی می کند تا در مسیرِ اصلی بیفتد. این ها را فراموش کنید. می خواهم بگویم دلِ آدم غش و ضعف می رود از اینهمه غذاهای رنگارنگ و موسیقی و رنگ و لعاب و محیط های آزاد و پر از انرژی و شاد. فیلم آنقدر شیرین است و آنقدر برای ماهای خاکستریِ در بندِ محیطِ نامیزان و گرفته و بی روح، جذابیت دارد که حد و حساب ندارد. دو ساعت لذتِ خالص. گشنه خواهید شد. دلتان هوای جزایرِ هاوایی را خواهد کرد. دوست خواهید داشت همین فردا بلند شوید و بروید آنطرفِ آب ها و بهترین غذاها را بخورید و بهترین جاها را ببینید اما … .

 

نام فیلم: سیزده گناه (۱۳ Sins )

کارگردان: دانیل استم

الیوت، در مضیقه ی مالی قرار دارد و به دنبالِ راهی برای رسیدن به پول می گردد تا اینکه یک شب، فردِ مشکوکی به موبایلِ او زنگ می زند و اعلام می کند که در ازای گذراندنِ سیزده مرحله از یک مسابقه ای که او ترتیب خواهد داد، برنده ی شش میلیون دلار خواهد شد. مسابقه در ابتدا مراحلِ ساده ای دارد اما هر چه به انتها می رویم، الیوت خودش را گرفتارِ کابوسی ترسناک می بیند … سکانسِ آغازینِ فیلم کوبنده است و بعدِ آن، ایده ی مردِ مشکوکی که به بهانه ی برپایی یک مسابقه ی تلفنی به الیوت زنگ می زند و او را در منکنه قرار می دهد هم ایده ی جذابی ست که البته با پیش رفتنِ فیلم، از شدت و حدتِ جذابیتش کاسته می شود چرا که از توجه به منطقِ داستانیِ اثر کاسته می شود. فیلم می خواهد بگوید پول چگونه می تواند باعث شود انسان ها به هیولایی تبدیل شوند که هر کاری از پسشان برآید. به نسبت خوب هم این را نشان می دهد. اگر قرار بود این فیلم در ایران ساخته شود، حتی می شد خیلی پیشتر هم رفت!

 

نام فیلم: Coherence

کارگردان: جیمز وارد بیرکیت

امیلی به همراه همسرش کوین و چند نفر از دوستانِ نزدیکش، در یک مهمانیِ شبانه دُور هم جمع می شوند. همان شب قرار است یک ستاره ی دنباله دار از آسمانِ شهر رد شود. زمان می گذرد و ناگهان آن ها با واقعیت عجیبی رو در رو می شوند … ایده ی جالب فیلم، نظریه ی واقعیت های موازی را پیش می کِشد و با یک داستانِ کنجکاوی برانگیز، البته رنگی نمادین هم به خود می گیرد از صحبت درباره ی آن جنبه های دیگرِ آدم ها که زیرِ ظاهرشان پنهان شده است. آن چهره های دیگر که هر آن آماده ی هویدا شدن هستند. پایانِ فیلم، جایی که امیلی شروع می کند به گشت زدن در خانه های ویلاییِ آن شهرک و در هر کدام، خودشان را می بیند که مشغولِ کارِ به خصوصی هستند، لحظه ی فوق العاده ای ست.

 

نام فیلم: هدف (The Target )

کارگردان: چان

همسرِ باردارِ دکترِ جوانی توسط یک مردِ مرموز گروگان گرفته می شود. مردِ مرموز، از دکتر می خواهد بیماری که به تازگی به بیمارستانِ او آورده اند را فراری بدهد تا همسرش آزاد شود … راستش اینقدر اسامی این شخصیت ها به هم شبیه بود که آخرش هم نفهمیدم کی با کی دعوا دارد! هر چند می فهمیدم هم اگر، شاید فقط کمی گیجی ام برطرف می شد و در اصلِ موضوع تغییری حاصل نمی گشت چرا که اصلِ موضوع، که داستان باشد، خالی و لوس بود. تصور کنید یک دکتر خوش تیپ و اتوکشیده، همان دقایقِ اولی که می فهمد همسرش به اسارت گرفته شده و باید آن بیمار را از بیمارستان فراری بدهد، به جای آنکه بنشیند و دو دو تا چهار تا کند و شکی به دلش بیفتد که آیا باید به پلیس خبر بدهد یا نه، یکراست می رود سراغِ بیمار و سعی می کند با ترفند و عملیاتِ محیرالعقول، او را فراری بدهد! اما همه چیز یک طرف، اسمِ کارگردان یک طرفِ دیگر؛ چان! هر چه اسمِ شخصیت های فیلم درهم برهم و پیچیده بود، اسمِ کارگردان عوضش مختصر و مفید است!

 

نام فیلم: لوسی (Lucy )

کارگردان: لوک بسون

لوسی، ناخواسته درگیرِ یک باندِ خطرناکِ مافیایی می شود که در شکمِ او، ماده ی مخدرِ خطرناکی را جاسازی می کنند. وقتی بر اثر حادثه ای، ماده ی مخدر در بدنش می ترکد و پخش می شود، لوسی تبدیل به یک اَبَرانسان می گردد … جدیدترین فیلمِ بسون، انگار باعث می شود کمی از آن مهلکه ای که او با نویسندگی و کارگردانی فیلم های کم اهمیت، به آن سقوط کرده بود، فقط کمی، بیرون بیاید. حکایتِ زنی که به خدایی می رسد، آنقدر پر انرژی و عجیب و غریب است که بیننده را با خود همراه می کند. فیلم داستانِ آنچنان خاصی ندارد اما ایده ی اصلی اش، همان به خدایی رسیدنِ لوسی وقتیکه می تواند از صد در صد توانِ مغزی اش استفاده کند، ایده ی دیوانه کننده ای ست. نمی دانم از لحاظ علمی، این ایده چقدر می تواند صحت داشته باشد، اما اگر واقعاً اینطور باشد، پس باید بیش از پیش از آدم ها ترسید!

فیلم های دیگرِ لوک بسون در « سینمای خانگی من »:

ـ آخرین نبرد ( اینجا )

ـ خانواده ( اینجا )

 

نام فیلم: لاک پشت های نینجای جهش یافته (Teenage Mutant Ninja Turtles)

کارگردان: جاناتان لیبزمن

آپریل خبرنگارِ جوانی ست که رویای تهیه ی یک خبر مهم و جنجالی برانگیز را در سر می پروراند تا اینکه بر سرِ یک اتفاق با گروهِ لاک پشت های نینجا مواجه می شود که در زیر زمین زندگی می کنند. این در حالیست که گروهی خطرناک، به سرکردگی مردی به نام ساکس، در صدد دستگیری لاک پشت ها هستند و آپریل هم وارد کارزار می شود … هیچ وقت نشده بود که فیلمی از سری « لاک پشت های نینجا » را ببینم. ظاهراً قبلاً هم قسمت های زیادی از این سری ساخته شده بوده. بهرحال اولین فیلمی که از این داستانِ قدیمی دیدم، در واژه ی « نه چندان بد » خلاصه می شود. فیلمی با یک خط داستانی به شدت ساده و البته کاملاً هم قابل پیش بینی، حتی آنقدر قابلِ پیش بینی که می شود بعد از پنج دقیقه از شروعِ فیلم، انتهایش را حدس زد! مثلاً همین که شخصیت اریک ساکس وارد داستان شد من گفتم این آدم کاسه ای زیرِ نیم کاسه اش است، که اتفاقاً هم بود! بهرحال فیلمساز همین داستان تکراری را با به کار بردنِ یک سری صحنه های هیجان انگیزِ تعقیب و گریز و بزن بزن، سرپا نگه داشته و قابل دیدنش کرده. انتظار زیادی نداشته باشید دیگر! دست ها را زیرِ سر بزنید و فیلم را ببینید!

 

نام فیلم: آرایش غلیظ

کارگردان: حمید نعمت الله

مسعود ترابی، جوانِ دروغگو و دودوزه بازی ست که برای فروشِ بارِ ترقه ی فاتحی، رئیسش، به جنوب می آید اما ناگهان تصمیم می گیرد بارِ ترقه را به نام خودش ثبت کند و بفروشد و به خارج برود. در این مسیر، دختری به نام لادن، و همراهان او جودکی و آقای برقی هم کمکش می کنند … فیلم با شناساندن شخصیتِ تماماً منفی مسعود ترابی آغاز می شود. جوانی خیانتکار و پول پرست که عشق و محبت و دوستی و این حرف ها، رویش کارگر نیست. بازی برونگرایانه ی بهداد که در جهتِ لحنِ کمدی فانتزی فیلم، بامزه هم هست، به خوبی روحیات این آدمِ خطرناک را برایمان روشن می کند. بامزگی او، تلخی و ناجوانمردی بیش از اندازه ی رفتارش را ملایم می کند. اما وقتی لادن، جودکی و آقای برقی وارد داستان می شوند، ابهامات و ضعف های فیلم هم کم کم سر و کله اش پیدا می شود؛ این آدم ها دقیقاً چه کسانی هستند؟ چرا با همند؟ شغلشان چیست؟ چرا آمده اند جنوب؟ قرار است در چه همایشی شرکت کنند؟ تصاویر مبهمی از جلسه ای می بینیم که لادن مجری برنامه است و در جلسه ای دیگر، جودکی برگه هایی بین دکترهای خارجی زبان پخش می کند. اما این تصاویر، ابهامات را درباره ی موقعیت این آدم ها روشن نمی کند. در ادامه، برگزاری سهل و ساده ی گره افکنی ها و گره گشایی هایی نظیر اینکه جودکی به موبایل مسعود دسترسی پیدا می کند و از این طریق متوجه خصومتِ فاتحی با او می شود و جلوتر، اینکه مسعود هم به همان راحتی موبایل جودکی را پیدا می کند و می فهمد که جودکی دارد به او خیانت می کند، “شُل کُن، سفت کُن” های آقای برقی برای کار کردن یا نکردن در سیرک و تکرار بیش از حدِ دودلیِ او در این زمینه و در نتیجه ی آن، رفت و برگشت های تصمیم گیری برای فروشِ محموله توسط جودکی یا لادن، عواملی هستند که در ادامه ی مسیرِ داستان، لکنت ایجاد می کنند و موجب بیش از حد کش آمدنِ ماجرا می شوند. فیلم پرانرژی ست اما بهترین فیلم نعمت الله نیست.

 

نام فیلم: استاد اعظم (The Grandmaster )

کارگردان: وونگ کار وای

روایتِ دیگری از زندگی ایپ من، یکی از اساتیدِ بزرگِ کونگ فو اینبار به روایتِ کار وای. راستش با هیچ کدام از فیلم های کار واری آنچنان که باید و شاید ارتباط برقرار نکرده ام؛ حتی فیلم های معروفش. « استاد اعظم » هم هر چند همان صحنه های باشکوهِ شاعرانه ی درگیری بین آدم ها را دارد و کار وای با چیره دستی، مثل یک نقاش، این صحنه ها را تدارک دیده است، اما در کل به من نمی چسبد. کار وای در این اثرش، همه چیز را خلاصه و بسته بندی شده ارائه کرده است. نماها اکثراً نزدیک هستند و شیوه ی روایتِ داستان تا حد ممکن بسیار فشرده است.

 

نام فیلم: پنج ستاره

کارگردان: مهشید افشارزاده

مریم که خانواده اش توانایی پرداختِ شهریه ی دانشگاهش را ندارند، مجبور می شود به همراه مادرش به عنوان نظافتچی، در هتلی پنج ستاره، مشغول بشود. اما این تازه شروع گرفتاری هایش است … فیلم با ریتم خوبی شروع می شود اما هر چه جلوتر می رود آنقدر پخش و پلا می شود که نگو! خرده داستان هایی که نویسنده می خواسته کنارِ هم بچیند تا مثلاً شرح گرفتاری های چند شخصیتِ داستانش باشد، به آنچنان جاهای بی معنایی می رسد که اصلاً معلوم نیست فیلم می خواسته درباره ی چه حرف بزند. همچنان که معلوم نیست وجودِ دخترِ ثروتمند که هم دانشگاهی مریم است و بعد جلوتر مشخص می شود فامیلِ امینِ تارخِ معروف هم هست ( ! )، چه معنایی دارد، همچنان هم داستانِ رضا ( شهاب حسینی ) و درگیری اش با خانم محتشمی ( سحر قریشی ) آنقدر ابتدایی و قابل پیش بینی ست که اصلاً همان اول که آمیتا بچن می آید به هتل پنج ستاره، شستمان خبردار می شود که خانم محتشمی برای انتقام، بلایی به سرِ آمیتا بچن خواهد آورد! لابد با این جمله، کنجکاو دیدنِ فیلم شدید، مگر نه؟! فیلم، هر چند به عنوان اثرِ اول، در کارگردانی تر و تمیز است اما در فیلم نامه به شدت ضعیف می نماید.

 

سین سیتی: بانویی که می توان به خاطرش کُشت (Sin City: A Dame to Kill For)

کارگردانان: فرانک میلر ـ رابرت رودریگوئز

حالا دیگر فرمِ تا پیش از این غریب و جذابِ فیلمِ اول، کهنه و تکراری می نماید و بدتر از آن، خط داستانیِ به شدت نامنسجم و بی مایه ی داستان است که این « سین سیتی » را به اثری کم مایه و غیرجذاب اما همچنان قابلِ دیدن تبدیل کرده است.

 

نام فیلم: شب و مه (Night and Fog)

کارگردان: آلن رنه

یک مستندِ به شدت کوبنده و آزاردهنده از جنایاتِ نازی ها در اردوگاه های آدم کُشی و وحشی گریِ آدم ها به طور کلی. مستندی که با تصاویرِ تکاندهنده اش از جنازه های کباب شده ی اردوگاه ها، آنقدر ترسناک است که حتی راویِ فیلم هم در میانه ی حرف هایش، وقتی که می خواهد بگوید نازی ها بعد از سوزاندنِ آدم ها، از روغنِ بدنِ آن ها چه استفاده ای می کردند، بغض گلویش را می گیرد، کمی مکث می کند و بعد ادامه می دهد: از روغنِ بدنِ قربانی ها به عنوان صابون استفاده می شد …

 

نام فیلم: شکوفه های پژمرده (Broken Blossoms)

کارگردان: دیوید وارک گریفیث

عشقِ یک مردِ چینی طالب صلح و یک دخترِ زجرکشیده که در انتها به نتیجه ی خوبی هم نمی رسد … گریفیث، این خالقِ واقعی هنرِ سینما و پیش برنده ی زبانِ سینما، ملودرامی قابل توجهی ساخته که مخصوصاً در دقایقِ انتهایی اش، به اوجِ قدرتِ روایتگریِ تصویری اش می رسد. صحنه ای که پدر، برای بیرون کشیدن دخترِ بینوایش از داخل اتاق، با تبر، درِ چوبیِ اتاق را خُرد می کند و دختر را از لای در بیرون می کِشد، ناخودآگاه به یاد صحنه ی معروف « درخشش » کوبریک خواهیم افتاد.

 

نام فیلم: ردها (Tracks )

کارگردان: جان کوران

دختری مصمم، تک و تنها، تصمیم می گیرد طی سفری پر خطر، از میانِ صحرایی در استرالیا، با چهار شتر و یک سگ عبور کند … داستانِ واقعیِ رابین داویدسون که برای اثباتِ خودش، دست به سفری پر خطر می زند و در این راه با دشواری های زیادی روبرو می شود اما در نهایت، با سرسختی، تمامِ این دشواری را پشت سر می گذارد. او به شدت به دنبالِ تنهایی ست؛ اینکه، تنها، در صحرایی بی انتها، قدم بزند. وقتی در شروعِ سفر، دوستانش برای بدرقه می آیند، او از جمعِ سرخوشِ آنها بیرون می آید و کنارِ شترهایش می ماند. او حتی از حضورِ جوانِ عکاس و آدم های دیگر هم ناراحت می شود. فقط می خواهد خودش باشد و خودش. فیلم چشم اندازهای زیبایی از صحرا نشان می دهد اما یک چیزهایی را هم این وسط متوجه نشدم: مثل قضیه ی احترام به قانون بومیانی که می گویند یک زن نباید گوشتِ حیوانِ شکار شده را مثله کند. معلوم نیست تأکید روی این قضیه، چه کارکردی می یابد.

 

نام فیلم: کُشتن آدم (To Kill a Man )

کارگردان: آلخاندرو فرناندز آلمندراس

خورخه و همسر و فرزندانش از سوی یک مردِ مزاحم، دائم مورد تهدید و آزار و اذیت قرار می گیرند. خورخه، که آدمِ ساکتی ست، ناگهان تصمیم می گیرد مردِ مزاحم را ساکت کند … فیلم دقیقاً و دقیقاً همین است که تعریف کردم، بدونِ حشو و زواید! با قاب بندی های خوبِ کارگردان و روندِ ساکت و ساکنش، همچون دیگرِ فیلم هایی با داستان های یک خطی و ساختارِ مدرنِ اروپایی، هم ممکن است خوابتان کند و هم ممکن است توجه تان را جلب کند. با خودتان است!

 

نام فیلم: هوس بشری (Human Desire)

کارگردان: فریتز لانگ

کارل از کار در لوکوموتیورانی اخراج می شود و در آستانه ی فروپاشی روانی، از همسرش ویکی درخواست می کند که نزدِ مردِ ثروتمندی که سابقاً عاشق او بوده برود و درخواستِ کار بکند. اما وقتی کارل به ویکی مشکوک می شود و مردِ ثروتمند را می کّشد، پای جف وارن، لوکوموتیورانِ کارکشته هم به میان کشیده می شود … یک داستانِ جذاب از دروغ و عشق و خیانت و وسوسه. یک مرد که در عشق زنی گرفتار می شود اما در یک غافلگیری انتهایی، خودش را از شرِ گرفتاری هایی که ممکن است به خاطر اغفال شدن توسط زن به سرش بیاید، رها می کند. و البته، در این میان، زن هم هر چند اغفال گر به نظر می رسد اما در عین حال هم زنی تنها تصویر می شود که انگار یک جورهایی برای کاری که می کند حق دارد. فیلم از روی رمانِ امیل زولا ساخته شده است.

فیلمِ دیگرِ لانگ در « سینمای خانگی من »:

ـ هاراکیری ( اینجا )

 

نام فیلم: یک حرکت اشتباه (One False Move )

کارگردان: کارل فرانکلین

دِیل، پلیسِ شهرِ کوچک استارسیتی، در آرزوی یک پرونده ی درست و حسابی ست تا بتواند قابلیت های خودش را نشان بدهد. این آرزو با ورودِ دو آدمکُشِ خطرناک به شهر، رنگی از واقعیت به خود می گیرد … فیلم جذاب و داستانگوست و تا لحظه ی آخر هم مخاطب را با خود همراه می کند هر چند ماجرای دِیل و لایلا که از او بچه ای نامشروع دارد، به خطِ اصلی داستان، که رویایی دیل و جنایتکاران باشد، چندان مربوط نمی شود. یعنی نویسنده نمی تواند این دو خطِ داستانی را از لحاظ تماتیک به هم ربط بدهد. دیل سرِ پرشوری برای پلیس بازی دارد اما نهایتِ اقدامی که او می کند، آرام کردنِ یک شوهرِ مشنگ است که قصد دارد با تبر به جان همسرش بیفتد اما آنقدر در این کار ناتوان است که عملاً خودش رابه مضحکه تبدیل می کند. دیل در آرزوی کِشیدنِ هفت تیر و دستگیری آدم های کله گنده است و آخرش هم به آرزوی خود می رسد.

 

نام فیلم: شهر اندوه زده (A City of Sadness )

کارگردان: هیسائو هیسن هو

ماجرای چهار برادر در دوران بعد از آزاد شدن تایوان از دست ژاپن و پیوستن به چین … برای من که ارتباط برقرار کردن با این فیلم خیلی مشکل بود چون تا یک ساعت و نیمِ اولِ فیلم، دنبال این بودم که کی به کیست! اسم ها همه شبیه به هم، آدم ها همه شبیه به هم، نماها همه شلوغ … تازه در دومین ساعت فیلم بود که تا حدودی توانستم شخصیت های داستان را تفکیک کنم و بفهمم رابطه هاشان چیست! استخوان هایم درد گرفت!

 

نام فیلم: کریسمس مبارک آقای لاورنس (Merry Christmas Mr. Lawrence)

کارگردان: ناگیسا اوشیما

جک لاورنس و سرگرد اسلیزر در بازداشتگاهِ ژاپنی ها به فرماندهی کاپیتان یونوی زندانی هستند. کاپیتانی که مثل اغلبِ ژاپنی ها، هاراکیری را افتخار می داند در حالیکه لاورنس و بقیه، اینطور فکر نمی کنند … نمی دانم چرا هیچ وقت نتوانستم با موج نویی های سینمای ژاپن، مخصوصاً همین آقای اوشیما، ارتباط برقرار کنم. این فیلم که ظاهراً یکی از ده فیلمِ محبوب کریستوفر نولان محسوب می شود ( که اتفاقاً من هیچ وقت با فیلم های خوبِ آقای نولان هم ارتباط برقرار نکرده ام! )، به شدت غیرجذاب و گُنگ است. نمی توانم بفهمم خطِ اصلی ماجرا چیست و این شُل کُن سفت کُن های کاپیتان یونوی یعنی چه؟

 

نام فیلم: کشتزارهای مرگ (The Killing Fields )

کارگردان: رولند جافی

سیدنی خبرنگارِ جنگی ست که برای تهیه گزارش به کامبوج می رود و در آنجا با یک بومی به نام دیث پرن آشنا می شود و این آشنایی آنقدر عمیق می گردد که حتی جنگ و خونریزی هم نمی تواند دوستی بین آن ها را از بین ببرد … یک فیلمِ قدرتمند به خصوص از لحاظ پرداختِ بصری؛ با آن پرسپکتیوهای عمیق که جنگ و نکبت و خونریزی و کشتار در پس زمینه اش، بیداد و مو را بر تن سیخ می کند، طوری که انگار در حالِ دیدنِ یک فیلم مستند هستیم. رولند جافی در اینجا در اوج کارنامه ی هنری خود قرار می گیرد و قدرتِ بی نظیری در چینشِ قاب های شلوغ و سرگیجه آور نشان می دهد. و البته فیلم یک هینگ اس نگور هم دارد که در همین اولین فیلمِ کارنامه ی نه چندان پُر بارِ هنری اش که با مرگ او در ۱۹۹۶ و در ۵۵ سالگی به پایان می رسد، کولاک می کند.

فیلمِ دیگرِ جافی در « سینمای خانگی من »:

ـ مأموریت مذهبی ( اینجا )

کوتاه، درباره ی چند فیلم

۱۵ دیدگاه به “کوتاه درباره ی چند فیلم، شماره ی بیست و یک”

  1. سینا گفت:

    Coherence :رو خیلی دوست داشتم.عجیب و درگیر کننده بود.
    Sin City: A Dame to Kill For :بخاطر علاقم به قسمت اول این رو هم تقریبا دوست داشتم.به نظرم در همون حال و هوا داستان ادامه پیدا می کرد فقط جای کلایو اون یه بازیگر دیگه (جاش برولین) بازی می کرد که تازه بهتر هم شده بود.
    Chef :یه فیلم حال خوب کن
    The Grandmaster:یک فیلم مسحور کننده از یکی از بهترین کارگردانان دنیا
    Lucy:یه جای فیلم می لنگه ولی نمی دونم کجا(شاید بازی اسکارلت جوهانسون)ولی هر چی که بود سرگرم کننده بود .از فیلم قبلی بسون
    (The Family )خیلی بهتر بود
    ممنون از پیشنهاد Tracks وNight and Fog باید ببینمشون.

  2. sama گفت:

    salam
    emkanesh hast chand film ke be sabke hayko sakhteh shode moarefi konid
    mamnon.

    • damoon گفت:

      سلام
      من متوجه سئوالتان نمی شوم. «هایکو» به شعرهایی با ویژگی های سرایشی خاصی گفته می شود که منبعش از ژاپن است و قرن ها قدمت دارد. تا جایی که من می دانم « هایکو » ربطی به سینما ندارد! ای کاش به فارسی می نوشتید، بلکه هم من اشتباه خوانده ام آن کلمه ی خاص را.

  3. فراز گفت:

    این بخش سایت همیشه پیشنهاد دهنده خوبیست … چان رو خوب اومدی 🙂

  4. NOBODY KNOWS گفت:

    فیلم ۱۳sin سعی کرده بود ایده ای مثل the game فینچر (با این تفاوت که در فیلم فینچر همه ادم ها یک نفر رو بازی میدن اما در اینجا یک نفر همه رو بازی می ده) ارائه بده اما اصلا موفق نبود…
    همونطور که گفتید بعضی جاها واقعا منطق زیر سوال میره..(مثلا یه سکانس رو یادمه که هر ادمی که توو اون سکانس هست در حال انجام اون بازی هاست یعنی یه شیر توو شیر عجیب غریب)
    کلا زیاد جالب نبود برام…علت اصلیشم همون منطق میتونه باشه.. اخر فیلم هم که با اون دروغ بزرگ تموم شد از همه بدتر..زن به شوهرش میگفت یه نفر بهم زنگ زده و گفته اگه یه مگس بکشی فلان مبلغ رو بهم میده و شوهر میپرسه : نکشتی که؟ زن میگه نه ولی مگس کشته شده رو توو سطل زباله میریزه و این یعنی شرووووع یه بازی بی منطق و سرسام آور دیــــــگه…

  5. mohamad_r گفت:

    کامنت گذاشتن برای این بخش سخته. یهو زیر بار اطلاعات مدفون میشیم 🙂
    در کل بنده هم استفاده کردم و هم لذت بردم
    ممنون

  6. سمانه گفت:

    یکی از اولین پست هایی که در “سینمای خانگی من”خواندم مربوط به بی مصرف ها ۲ بود که هنوز هم نظراتم موجود است…وقتی بی مصرف ها ۳ رو می دیدم ,خیلی مشتاق بودم نظر شما رو هم راجع به فیلم بدونم اما فکر می کردم این فیلم رو نمی بینید,,,,انصافا نقد به جایی بود,فیلم را دوست داشتم نه به خاطر فیلمنامه قوی(که نداشت)بخاطر حس اکشنی که به آدم میده,,,,,
    فیلم آرایش غلیظ مزخرف بود,فقط بخاطر بازی حامد بهداد تحملش کردم.

    • damoon گفت:

      چرا فکر می کردید نمی بینم؟ من که گفتم فیلم های اکشن را هم دوست دارم. بی مصرف های دومی را حالا دیگر اصلاً یادم نیست ولی فکر می کنم این سومی از دومی تر و تمیزتر بود. “حس اکشن” را هستم!

      • سمانه گفت:

        اگر فیلم اکشن و هیجانی دوست دارید پس non_stop را هم حتماااااا ببینید,,,,فیلم نفس گیری بود.

        • damoon گفت:

          دیده ام. معلوم است که چندان هم « سینمای خانگی من » را دنبال نمی کنید!!! یادداشتش هم در سایت هست.

          • سمانه گفت:

            ای بابا معلومه امروز شانس با من نیست….
            اما جدا قبلا یادداشت را خوانده بودم منتها قبل دیدن فیلم بود و فراموش کرده بودم…من یادداشت های شما را براساس عکس پوسترهاشون به خاطر می‌سپارم ,,,,انصافا خیلی فیلم را دوست داشتم…

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم