نگاهی به فیلم شهر عریان The Naked City

نگاهی به فیلم شهر عریان The Naked City

  • بازیگران: بری فیتزجرالد ـ هووارد داف ـ دوروتی هارت و …
  • فیلم نامه: آلبرت والتز ـ مالوین والد براساس داستانی از مالوین والد
  • کارگردان: ژول داسین
  • ۹۶ دقیقه؛ محصول آمریکا؛ سال ۱۹۴۸
  • ستاره ها: ۳ از ۵

 

به خاطرِ آن چراغ های روشن و لباس های خز

 

خلاصه ی داستان: زنی جوان توسط دو نفر کشته می شود و ستوان دَن به همراه کارآگاه هالوران برای یافتنِ قاتل، سرنخ ها را دنبال می کنند …

 

یادداشت: سکانسِ بی نظیرِ پایانیِ فیلم، جایی که قاتلِ اصلی ـ در حالیکه تیر خورده و راهِ دیگری برای فرار از دستِ پلیس ندارد ـ از پُلِ بروکلین بالا می رود و می رود تا آن نقطه ای که شهر به تمامی زیرِ پایش دیده شود، با تمامِ عریانی اش، همان لحظه ی طلایی و مهمی ست که ژول داسین و نویسندگان به دنبالش بوده اند؛ تلاقی قاتل و شهر، نکته ی کلیدی فیلمی ست که بارقه هایی از فیلم های نوآر را به دوش می کِشد. نمای آغازینِ فیلم از بالای شهری بزرگ و شلوغ با ساختمان هایی سر به فلک کشیده به همراهِ نریشنِ دانای کلی که عوامل فیلم را معرفی می کند و حتی درباره ی خصوصیاتِ مهمِ فیلم از جمله اینکه در خیابان های واقعی فیلمبرداری شده و جزئیاتِ دیگر حرف می زند، آغازِ سنت شکنانه ای ست که مخاطب را برای شنیدنِ داستانِ این دانای کلِ گاه بامزه و گاه شیطان و گاه حرص در آر، آماده می کند. دانای کلی که انگار چند قدمی از مخاطب جلوتر است. او جا به جا، واردِ داستان می شود و نکاتی را به بیننده گوشزد می کند یا سختیِ کارِ کارآگاهان را در رسیدن به قاتل هشدار می دهد و حتی در قسمت هایی آنها را به سُخره هم می گیرد و کمی بعد که قاتل از دستِ پلیس فرار می کند، حتی وارد داستان می شود و سعی می کند به قاتل کمک کند تا از مهلکه بگریزد، تا اینگونه یکی از کارکردهای عجیبِ راوی در سینما را شاهد باشیم. وقتی هم که می فهمیم، صدای راوی متعلق است به تهیه کننده ی همین فیلم، آنگاه این کارکرد، جنبه ای هجوآمیز هم به خود می گیرد؛ انگار یک شیطنتِ موذیانه. تأکیدِ راوی بر زندگیِ جاریِ آدم هایی که در این شهر روزگار می گذرانند و انگار عادی بودنِ همه چیز، سرک کشیدن به جاهای مختلفِ شهر و نشان دادنِ آدم هایی که در ساعتی خاص، هر کدام مشغولِ انجامِ کاری هستند و سپس، بعد از این روزمرگی ها، رسیدن به اتاقی که دو قاتل، زنی را سر به نیست می کنند، همان ایده ی آشنا و مورد علاقه ی هیچکاک است؛ هیچکاک هم واردِ زیرِ پوستِ شهر شدن، از نمای کلیِ شهری ظاهراً آرام به پنجره ی اتاقِ خانه ای که در آن قتلی صورت می گیرد، زوم کردن و اینگونه داستان آغاز کردن را از علایقش ترسیم کرده بود؛ از آرامش به طوفان رسیدن؛ از شهری به ظاهر آرام، به شهری در باطن ترسناک رسیدن. داسین و نویسندگانِ فیلم نامه، دوست دارند قتلِ زنِ داستان شان را در پس زمینه ی شهری به تصویر بکشند که « جریان » دارد و همه چیز روالِ خودش را طی می کند. در صحنه ای از فیلم، کارآگاه هالوران که برای تحقیق درباره ی قتل به محلِ کارِ مقتول رفته، دارد از کارفرمای مقتول سئوالاتی می پرسد. در همین حین، دوربینِ داسین به بیرون از مغازه و پشتِ ویترینِ آن می رود که دو زن با نگاه کردن به لباس های ویترین با هم حرف می زنند در حالیکه درونِ مغازه، کارآگاه همچنان مشغولِ تحقیقاتِ خودش است. در لحظاتِ پایانی فیلم هم، همانجا که گفتم قاتل به بالاترین نقطه ی شهر رسیده و از آنجا به چشم اندازِ وسیعِ اطرافش نگاه می کند، در پس زمینه، در نمایی خیره کننده، زمین های بازیِ تنیس را می بینیم که مردمی ریز، در آن مشغولِ بازی هستند؛ تپش زندگی در شهری عریان. بعد از این تصویر است که قاتلِ تیرخورده، از بالای پل به پایین پرت می شود و روزِ دیگری در شهر به اتمام می رسد؛ انگار آب از آب تکان نخورده باشد. انگار این شهر، با تمامِ آن « چراغ های روشن، تماشاخانه ها، لباس های خز و کلوپ های شبانه » ـ جمله ای که مادرِ دخترِ مقتول با گریه به کارآگاه می گوید و از دخترِ مُرده ی خودش به دلیلِ آنکه به خاطرِ این ظواهر به شهر آمده و ریشه ی خودش را فراموش کرده ناراحت است ـ این شهر با تمامِ این جذابیت ها، مانند غولی می ماند که آدم های ریز و درشتش را به راحتی می بلعد و اثری از آن ها باقی نمی گذارد. و کنایه آمیز اینجاست که وقتی مادرِ دخترِ به قتل رسیده دارد از دخترش می گوید و حتی از دستِ مُرده ی او هم ناراحت است که چرا به این شهرِ پُر زرق و برق آمده، تمام این صحنه، در پس زمینه ی زیبایی از غروبِ آفتاب در پشتِ دریاچه شکل می گیرد؛ انگار تلاقی زشتی و زیبایی توأمان.

فیلم های دیگرِ ژول داسین در « سینمای خانگی من »:

ـ ریفی فی ( اینجا )

ـ قانون ( اینجا )

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم