نگاهی به فیلم کبوتری روی شاخه‌ای نشسته و به هستی می‌اندیشد A Pigeon Sat on a Branch Reflecting on Existence

نگاهی به فیلم کبوتری روی شاخه‌ای نشسته و به هستی می‌اندیشد A Pigeon Sat on a Branch Reflecting on Existence

  • بازیگران: هولگر آندرشون ـ نیلز وستبلوم ـ ویکتور گیلنبرگ و …
  • نویسنده و کارگردان: روی آندرشون
  • ۱۰۱ دقیقه؛ محصول سوئد، آلمان، نروژ، فرانسه؛ سال ۲۰۱۴
  • ستاره ها: ۴/۵ از ۵

 

کمدیِ غمگینِ وحشتناک

 

خلاصه‌ی داستان: یوناتان و سم، برای فروختنِ وسایل سرگرمی خود به مشکل برخورده‌اند و خریداری پیدا نمی‌کنند؛ بقیه‌ی مردمِ شهر هم مثل این دو دچار روزمرگی و بیهودگی شده‌اند. همه بهم‌ریخته و بی‌روح …

 

یادداشت: شهری که آندرشون ساخته، شهر مُرده‌ای‌ست. او به سبک منحصربه‌فردِ همیشگی خود، شهری را پایه ریزی کرده با مردمی لَخت و شُل و زامبی‌گونه، با صورت‌هایی سفید و انگار خواب‌زده. با بناهایی که بی‌رنگ و کدر هستند و قاب‌هایی به شدت ایستا، ساکن اما البته با عمقی عجیب و به شدت « چیده‌شده ». آندرشون همچنان در جدیدترین اثرش هم به دنبال صحبت درباره‌ی آدم‌هایی‌ست که دیگر خودشان را فراموش کرده‌اند؛ بی‌عشق، بی‌گرما، بی‌حادثه. عشقی هم اگر هست، در صحنه‌هایی که برخلافِ باقی سکانس‌های طولانی فیلم، کوتاه و بُریده هستند، خیلی گذرا مطرح می‌شود و آنقدرها پُر رنگ نیست: مردی کنار پنجره ایستاده و زنی که به او نزدیک می‌شود و سیگارش را از دست او می‌گیرد و پیداست که تازه از خواب برخواسته‌اند، دختر و پسر جوانی که روی شن‌های ساحل دراز کشیده‌اند، مادری با بچه‌ی در کالسکه‌اش بازی می‌کند؛ صحنه‌هایی مختصر که فقط هستند تا دنیای پرداخته شده‌ی آندرشون خیلی هم خالی از عشق نباشد. اما این صحنه‌های کوتاه کفایت نمی‌کنند تا عمق سردیِ جسم و روح آدم‌های آندرشون را گرما ببخشند و ـ به درستی ـ گرمایی به فیلم منتقل گردد. اگر دقت کرده باشید، تعدادی از شخصیت‌های فیلم را می‌بینیم که تلفن به دست، به شخصی آن‌طرف خط، دائم می‌گویند: (( خوشحالم که می‌شنوم حالت خوبه. )) اما در واقع حالِ هیچ‌کس خوب نیست و این همان شوخیِ تلخِ آندرشون با ماست. همه گیج و منگ و بی‌تحرکند. همه لَخت راه می‌روند و عامدانه آرامند. تنها جایی که این قانون شکسته می‌شود در سکانس کودکانِ بیش‌فعال است که یک بار برای همیشه، در طول فیلم، همه چیز پُرتحرک می‌نماید. غیر این، آندرشون، چیره‌دستانه و استادانه، آدم‌هایی خلق می‌کند که انگار روح مهربانی درشان از بین رفته است. آدم‌های او، همچنان که در فیلم‌های قبلی‌اش هم می‌بینیم، نه تنها به خودشان ظلم می‌کنند بلکه مثلاً به حیوانات هم ظلم می‌کنند و با آن‌ها رفتار ترسناکی را در پیش می‌گیرند. در این‌جا هم صحنه‌ی زجرآوری هست که یک دکتر آزمایشگاه در حالی‌که با تلفن به شخص آن‌طرف خط می‌گوید که خوشحال است می‌شنود حالش خوب است ( همان جمله‌ی طعنه‌آمیزِ آشنا )، میمونی در غل و زنجیر، توسط جریان الکتریسیته زجر می‌کشد؛ به قول یوناتان، آدم‌ها بد شده‌اند و این فیلم حکایت بد شدنِ آدم‌ها در دنیایی عاری از عشق و مهربانی ست. آندرشون هر چند حکایتش را به زبان طنز آمیخته ( و شخصاً تصور می‌کنم میزان طنازی او در این فیلم، بسیار کمتر از آثار پیشین اوست و در واقع میزان تلخی این اثر، بیشتر از آثار پیشینش ) اما تلخی این کمدی وحشتناک، گریبان آدم را می‌گیرد. یوناتان و رفیقش در فروختن وسایل سرگرمی‌شان موفق نیستند چرا که دیگر کسی دوست ندارد سرگرم شود یا بخندد. آن دندانِ مصنوعیِ مضحکِ خون‌آشامی، به جای این‌که موجب خنده شود، زنی را می‌ترساند و کم‌کم کسب و کار یوناتان و رفیقش می‌خوابد. یوناتان دچار یأس فلسفی می‌شود و به مرگ می‌اندیشد، طوری‌که انگار دنیایش به پایان رسیده است.

طعنه و کنایه‌ی آندرشون، با اپیزود بی‌نظیر تلفیق حال و گذشته، بسیار دیدنی‌ست؛ جایی که در آن کافه‌ی امروزی، شاهد ورودِ لشکر کارل دوازدهم و خودِ پادشاه هستیم که کمی بعد متوجه می‌شویم همجنس‌خواه است و برای همین بوده که تمام زنان را قبل از ورودش از کافه بیرون انداخته! در این صحنه‌ی خیال‌انگیز و قسمت بعدی‌اش که لشکرِ شکست‌خورده و تار و مار، دوباره به کافه برمی‌گردد، آندرشون تاریخ جهالت آدم‌ها را هم مرور می‌کند؛ تاریخی که پادشاهان نالایق، برای تفکرات پوچ و احمقانه‌ی خود، به بقیه تحمیل کرده‌اند و نتیجه‌اش چیزی جز مرگ و نیستی نبود و البته خودِ آن « بقیه » هم بی‌تقصیر نبوده‌اند و نیستند؛ آن‌ها هم در دورانِ مختلف تاریخ، با لباس‌های شیک و تر و تمیز و گیلاس‌های شراب در دست، شاهد زنده زنده سوختنِ بردگان بوده‌اند و جهالت را به حد اعلا رسانده‌اند. آندرشون با صحنه‌های خیال‌انگیز با تلفیق گذشته و حال، تاریخ انسان‌ها را جلوی چشمانمان می‌آورد و به این شکل گوشزد می‌کند که تاریخِ انسانیت پُر بوده ( و خواهد بود ) از ظلم و نابرابری و جهلِ ما انسان‌ها. همه با هم، در بوجود آوردن این دنیای بی‌رنگ و خشن، به یک اندازه سهیم هستیم. بیخود نیست که صحنه‌ی آغازین فیلم، در یک موزه‌ی حیوانات تاکسیدرمی شده می‌گذرد؛ دایناسوری در کنار یک کبوترِ خشک شده؛ گذشته و حال، در کنار هم، یک جا. ما نه به خودمان رحم می‌کنیم، نه به حیوانات و نه به دنیای‌مان.

۱۸ دیدگاه به “نگاهی به فیلم کبوتری روی شاخه‌ای نشسته و به هستی می‌اندیشد A Pigeon Sat on a Branch Reflecting on Existence”

  1. اقا امین(amin18) گفت:

    سلام خوبی؟چند تا اشتباه چاپی داشتی گفتم بهت بگم…یادداشت: شهری که آندرشون ساخته
    نویسنده و کارگردان: روی آندرشون
    اسم اصلیش اینه:Roy Andersson بنویس اندرسون.اگه خواستی درستش کن
    بعد یه فیلم خیلی خوب که توی عمرت دیدی بهم معرفی کن سعی کن جدید باشه که گیرم بیاد دانلودش کنم

    • damoon گفت:

      سلام و ممنون. نام ایشان، به زبان سوئدی و با وجود دو s ، آندرشون تلفظ می شود.
      معرفیِ تنها یک فیلم خیلی خوب، آنهم جدید، بسیار سخت است. می شود همین « کبوتری روی شاخه ای نشسته … » را نام ببرم.

  2. خاطره گفت:

    وااای اگر نقد بی نظیر شما نمیخوندم دیوونه میشدم.. رسما بعد دیدن این فیلم آدم از آدم بودن میترسه

    راستش بعد خوردن نقد بهتر فیلم رو فهمیدم خیلی بهتر

    تشکر

  3. ماهان مهیار گفت:

    با اینکه فیلم پر از سکانسهای به ظاهر سرد و بی روح بود ولی یه حسی منتقل میکرد که باعث میشد که آدم میخکوب بشه.
    به نظرم آدمهایی که منزوی هستن و تنهایی رو ترجیح میدن، بیشتر از این فیلم خوششون میاد. فیلم یجورایی به روح این سبک آدمها تلنگر میزنه.

  4. سعید گفت:

    سلام.بنظر شما این فیلم جزو دسته بندی مدرن قرار می گیره یا پست مدرن؟من هرچی دنبال قصه ای بودم پیدا نکردم و اینکه به مانند فیلم سکوت برگمان یا ماجرا از آنتونیونی فیلم از جایی شروع می شود که در انتها دیگر آن موضوع اهمیت ندارد و به چیزهای مهم تر می پردازد.فیلم مملو بود از شخصیت هایی که فقط برای یکبار وارد شدند و بعد خارج شدند بدون اینکه بفهمیم چه کسانی هستند.ممنون

    • damoon گفت:

      سلام. با دسته‌بندی مدرن و پست‌مدرن نمی‌توان و نباید به دنیای فیلم‌ها نزدیک شد. برای فهمیدن دنیای هر فیلمی باید حسش کرد. همین. ممنون.

  5. Aban گفت:

    مضمون فیلم کلیشه بود… قابهای قشنگی داشت، ولی هیچ چیز جدیدی بهت نمیداد.‌ انگار داری روی سطح حرکت می کنی.. روزمرکی و دلمردگی و تکرار رو در سطح، کش داده بود… واقعا به زور تا آخر دیدمش

  6. رضا روستا گفت:

    بعد تماشا فیلم چند نقد اولی که به چشمم اومد رو خوندم و دیدم بیشتر به روزمرگی و بی حس بودن ادما اشاره شده.از رنگ چهره تا رنگ در و دیوار شهر رو دوستان شاهد قرار دادن برای القای این عقیده مه فیلمساز سعی در ایجاد فضای نا امید و حال بد بشر مدرن داره.
    اما من خودم معتقدم فیلمساز تو این اثر بیشتر از یک قاضی که بخواد بشر امروز رو نقد کنه سعی در ایفای نقش بعنوان یه بیدارگر رو داره.در همون سکانس ابتدایی فیلمساز تکلیف خودش رو مشخص میکنه.مردی با دقت تمام گونه های مختلف جانوری رو داخل شیشه های موزه حیات طبیعی داره نگاه میکنه.حیووناتی که هر کدوم زمانی تجربه زندگی روی کره خاکی رو داشتند و حالا فقط میشه سراغشونو تو موزه ها گرفت.در همین سکانس هوشمندانه زنی رو در گوشه چپ تصویر میبینیم که ساکن ایستاده وبرای بیننده حسی از هشدار رو خلق میکنه که میشه گونه بعدی که در موزه ها جست انسانی باشد که مث دایناسور اول صف که در اوج اقتدار نیست نابود شد دچار همان بلا شود.البته این زن داخل شیشه نگهداری نمیشود ولی با سکونی که برای شخصیتش در طول سکانس در نظر گرفته شده میتوان متصور شد که هیچ اجتنابی از انقراض ادمی همچون همه گونه های دیگر نیست.این سکانس ابتدایی کلی ترین نگاه فیلمساز و تعریفش از ناپایداری حیات ارایه میدهد.
    در سه سکانس بعدی مقوله مرگ در نگاههای جزیی تر بررسی میشود که این پایان حتمی چقدر ساده و گذرا خواهد بود.داستان اول سادگی مرگ(یک سکته بی سرو صدا)داستان دوم بی نتیجگی دست اوردهای حیات( کیف اموال پیرزن که فرزندانش مانع از دفن کردنش با مادر در حال موت میشن) و داستان سوم ادامه جریان زندگی در نبود شخص تازه در گذشته(بقیه مشغول ادامه زندگی و حل مسایل روزمره مثل غذای باقیمونده از متوفی که تکلیفش چی میشه) به عنوان سه ویژگی اصلی مرگ که توجه بشر رو میتونه معطوف خودش کنه مطرح میشه و کارگردان نسبت خودش رو با این عقاید مشخص میکنه که لحظه مرگ نه انچنان لحظه خاص و ویژه ای است و نه دست اوردهایت انچنان برایت حایز اهمیت است و نه در فقدان و نبودت خللی در اتفاقات روزانه جهان حاصل میشود.
    بنابراین کارگردان در همان چهار سکانس ابتدایی به صورت کلی (انقراض بشر) و به صورت جزیی( مرگ هر فرد به شکل منحصر) تکلیفش را با مرگ مشخص میکنه.
    اما بعد از این سکانسها وارد بحث اصلی فیلمساز یعنی زندگی یا همان تمام انچه ادمیزاد پیش از لحظه مرگ در اختیار داره میرسیم.
    یک روایت اصلی که دو دوست را نمایش میدهد که سودا کسب سود فراوون رو در سر میپرورونن.چند روایت فرعی مثل عشق نا فرجام معلم کلاس رقص به هنرجو،کافه باری که در اون افراد موهای خودشون رو سفید میکنند و شخص نظامی که همیشه در هماهنگ شدن با زمان و مکان به مشکل بر میخوره و یا زود یا دیر به اونجایی که باید برسه میرسه،و در انتها چندین تک نما از لحظات خاصی که افرادی را خارج از اشخاصی که در روایت اصلی و فرعی شاهد حضورشان در داستان هستیم. به نظرم مهمترین لحظات فیلم همین تکنماها هستند که عمدتا در نقدها نادیده گرفته شدن یا نقش اصلی اونها مطرح نشده در روند پازل تصویری کارگردان و شاید برداشتهای تلخ از نگاه کارگردان به دلیل همین نادیده گرفته شدن و عدم سعی در ایجاد ارتباط میان این صحنه ها با داستان اصلی و داستانهای فرعی فیلم باشد.
    شکایت کارگردان در این فیلم از تقلیل مفهوم زندگی به یک سری عددو رقم هست.پول و زمان دو مفهوم مقداری و عددی هست که تو این فیلم بارها بر اون تاکید میشه دو دوستی که تمام تلاششون برای کسب سود هستش اون هم با وعده خوشحال کردن افراد به مدد وسایلی که هیچ نسبتی با خوشحالی نمیتونن داشته باشن مث دندون خون اشام و ماسک وحشتناک همون چیزیه که ما هر روز با اون روبه رو هستیم مثل انواع جشنهایی که از لحاظ بصری اصلا نباید مفرح باشن ولی ما ازون لذت میبریم یا فیلمهایی که ترسناک هستند اما ما برای لذت بردن و ایجاد حس و انگیزه در خودمون به تماشاشون میشینیم.کارگردان این علاقه ادمی به خود ازاری و دیگر ازاری رو نه تنها در تعریف شغل و اساسا اهدافی که انسانها به طور کلی در طول زندگیشون انتخاب میکنند(تمامی کارکترها که بیشتر در طول فیلم حضور دارند از کارشون ناراضی هستن اما بی دلیل بهش ادامه میدن) نمایش میده بلکه با دو سکانس تماشایی نشون میده این نیاز در طول تاریخ به همراه بشر وجود داشته.سکانس کباب کردن سیاه پوستا که در نتیجه اون موزیک دل انگیزی برای بیننده ها حاصل میشه در گذشته و شکنجه یک گونه حیوونی نزدیم به انسان در ازمایشگاه های مدرن امروزی دو سکانس هست که در ارتباط با انچه پیش از این گفتم علاقه انسان را به ازار دادن خود و دیگرون با انتخابهایش در طول تاریخ حیاتش به خوبی نمایان میکنه.
    اما انچه اهمیت کار فیلمساز هست تکنماهایی هست که به نظرم وجه غافل مونده فیلم از نظر اکثر افراد هست.همین تکنماها هست که برای من نگاه فیلمساز رو نه تنها تلخ نمیکنه بلکه برای من از اون ادمی خوشبین میسازه.فیلمساز با به تصویر کشیدن احساسات خوشایند لحظه ای در قابهایی کوتاه مثل بوسیدن کف پای نوزاد توسط مادرش تو کالسکه،حباب بازی دو دختر بچه روی بالکن خونشون،نوازش عاشق و معشوقی روی شنهای ساحل و یا پوکی که دو دلداده به سیگار مشترکی کنار پنجره میزنند اساسا معتقده لحظات واقعی تجربه زندگی همین مقاطع کوچک هستش که اتفاقا در مقایسه با طول زمان حیات بسیار کوتاه و گذراس و همونطور که منتقدین از این نماها خیلی راحتو بی تفاوت عبور میکنند و ازون غافل میمونند ما هم در زندگی واقعی مون این لحظات رو از یاد میبریم.شادی های کوچکی که در روند طاقت فرسای زندگی عمدتا به دست فراموشی سپرده میشه و در مقایسه با طول زندگی(داستان اصلی و داستانهای فرعی که بهشون اشاره کردم) این لحظات سرخوشی(تکنماهای بی ارتباط با داستان اصلی و فرعی)بسیار کوتاه یه نظر میرسند.
    سرانجام سکانس پایانی که باز برخلاف نظر چند نقدی که خوندم اصلا معتقد نیستم اشاره به روزمرگی داره.در طول سکانس ما مواجه هستیم یا اشخاصی که دارند بر سر اینکه چه روزی هست بحث میکنن،یعنی همون مفهوم عددی که بشر زندگی رو بهش تقلیل داده و در حالیکه مشغول بحث هستند یک روز سپری میشه و چهارشنبه تموم میشه و میرسیم به پنج شنبه.این اخطار فیلمساز به ادمیست که انچه ما از دست میدهیم زندگیست و نه زمان(مفهوم عددی) ما از زندگی غافل شدیم و حس کردن رو از یاد بردیم چرا که با عقلمون درگیر شناخت زمان و مکان هستیم و معتقدیم نمیشه با حس زندگی کرد بلکه با عقل باید روزهارو شمرد.

  7. محسن گفت:

    نقدتون خیلی خوب بود. دید آدم باز میشه نسبت به فیلم و هدفی که داره

  8. Mary گفت:

    ای کاش میتونستم دو تا از سکانس ها که احساس میکنم توجه کمتری شده رو به نقدشون بپردازم ولی دانسته های زیادی ندارم ممنون میشم دیدگاهاتون راجب به سکانس مادری که نگاهشو از پرنده ی روی شاخه و شهر پشت سرش برمیگردونه و میله ی کالسکه رو روی گردنش میزاره و به نوعی انگارخودشو زیر فشار مسئولیت قرار میده و اون مسئولیت معنای زندگی اون رو خواهد ساخت.
    اینجا حس میکنم اشاره ای به اگزیستانسیالیسم میشه.
    و همینطور عجز و ناتوانی انسان هومو ساپینس

  9. بهرام گفت:

    برزگور سیکر گونده گوزی های یک کارگردان شاسقول از زندگی شخصی خودش

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم