بخشی از کتاب « یک هفته در فرودگاه » اثر آلن دوباتن

اما منطقه‌ی چمدان‌ها تنها مقدمه‌ای بود بر نقطه‌ی اوج احساسی فرودگاه. حتا تنهاترین آدم‌ها، بدبین‌ترین‌های‌شان نسبت به نژاد انسان، مادی‌ترین‌های‌شان هم در نهایت انتظار داشتند شخص خاصی بیاید و در تالار ورود به آن‌ها سلام کند.

حتا اگر عزیزان‌مان قاطعانه گفته باشند سرشان شلوغ است و کار دارند، حتا اگر گفته باشند اساساً از این که به مسافرت رفته‌ایم از ما متنفرند، حتا اگر ژوئن گذشته ما را ترک کرده باشند یا دوازده و نیم سال پیش مُرده باشند، غیرممکن است لرزه‌ی این احساس را تجربه نکنیم که شاید بی‌خبر آمده باشند ما را شگفت‌زده کنند و باعث شوند حس کنیم آدم خاصی هستیم ( مثل وقتی که بچه بودیم و کسی برای‌مان این کار را کرد ـ که اگر نمی‌کرد تا این جا دوام نمی‌آوردیم ) … پس وقتی با یک بررسی دوازده ثانیه‌ایِ صف معلوم می‌شود واقعاً در کل این کره‌ی خاکی تنهاییم و جز صف طولانی دستگاه بلیت برای هیثرو اکسپرس هیچ جای دیگری برای رفتن نداریم، چه بزرگوار باید باشیم که هیچ تردیدی در این تنهایی به خود راه ندهیم. چه بالغ باید باشیم که برای‌مان مهم نباشد فقط دو متر آن طرف‌تر از ما مرد جوانی که شاید غریق نجات باشد با لباس‌های غیررسمی از دیدن زن جوان مهربانی با چهره‌ای متفکر ـ که لب‌های‌شان الان با هم درگیر است ـ به موجی از شادی رسیده.

توضیح: املای کلمات، فاصله گذاری ها، علائم و به طور کلی، ساختار نوشتاری این متن، عیناً از روی متن کتاب پیاده شده، بدون دخل و تصرف.

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم