نگاهی به فیلم قبیله The Tribe

نگاهی به فیلم قبیله The Tribe

  • بازیگران: گریگوری فسنکو ـ یانا نوویکووا و …
  • نویسنده و کارگردان: میروسلاو اسلابوشپیتسکی
  • ۱۲۶ دقیقه؛ محصول اوکراین، هلند؛ سال ۲۰۱۴
  • ستاره‌ها: ۳/۵ از ۵

 

سکوت سرد

 

خلاصه‌ی داستان: جوانی کر و لال وارد مدرسه‌ی شبانه‌روزی ناشنوایان می‌شود. حضور پسرهای سال‌بالایی که برای خودشان گروه‌های مافیایی تشکیل داده‌اند، فضای خوفناکی را در مدرسه ایجاد کرده است که جوان تازه‌وارد را هم ناخواسته  و کمی بعدتر خواسته وارد بازی می‌کند …

 

یادداشت: جسارت فیلم نه در بدون‌دیالوگ‌بودنش بلکه در این است که بازیگران ناشنوای فیلم از طریق زبان اشاره با هم حرف می‌زنند اما تماشاگر ناآشنا با این زبان، به‌هیچ‌عنوان چیزی متوجه نمی‌شود. دیالوگ‌ها برقرار است، ارتباط‌ها شکل می گیرد، حرف‌ها زده می‌شود اما این میان مخاطب حتی کلمه‌ای هم نمی‌شنود.

انگار این‌جا مخاطب است که در موقعیت انسانی کر و لال قرار گرفته و فقط «می‌بیند». می‌بیند که چطور جوان‌های داستان به جان هم می‌افتند و چطور برای گذران زندگی و گرداندن دسته‌های مافیایی خود همه‌ی قوانین اولیه‌ی انسانی را زیر پا می‌گذارند. مخاطب حرکات دست و بدن و صورت شخصیت‌های داستان و آن ناله‌های کوتاه از ته گلوی‌شان را می‌شنود و از همین طریق است که احساس می‌کند چه قرار است پیش بیاید. کارگردان با ایجاد چنین فضای غریبی بدون این‌که برایش دیالوگ‌ها مهم باشند سعی می‌کند به ذات وجود آدم‌ها نزدیک‌تر شود. انگار برگشته‌ایم به دوران پارینه‌سنگی، زمانی که کلمات هنوز اختراع نشده بودند و انسان‌ها با اصوات با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کردند. آدم‌های این فیلم هم همان آدم‌های دوران پارینه‌سنگی هستند، هر چند شاید کمی متمدن‌تر به نظر برسند. این‌که حتی خود کارگردان هم زبان اشاره را بلد نبوده و دیالوگ‌های نوشته‌شده‌ی فیلم‌نامه‌اش را تبدیل به زبان اشاره کرده است، نشان می‌دهد که این میان نکته‌ی مهم، نه دیالوگ‌ها، بلکه روح کلی فضایی‌ست که در آن آدم‌ها می‌توانند ذات ترسناک خودشان را نشان بدهند. دنیایی بی‌رحم که هر کسی برای رسیدن به جایگاهی که دوست دارد، به کسی که دوست دارد، مجبور است دست به وحشیانه‌ترین اعمال بزند. هم‌چنان که جوان اول داستان چنین می‌کند. او هنگام ورود به مدرسه، جوانی‌ست سربه‌زیر و آرام و کمی گیج که هنوز مناسبات بین بچه‌های مدرسه را نمی‌شناسد و وارد محیطی غریبه شده است. اما کم‌کم او هم مانند بقیه راه و روش را یاد می‌گیرد تا به مرتبه‌ای می‌رسد که مأمور رساندن دخترها به رانندگان کامیون‌ها می‌شود. او یاد می‌گیرد که چطور باید در این خشونت محیط و آدم‌ها، راه فرار را پیدا کرد و به جایگاهی رسید و اتفاقاً پیدا شدن سر‌وکله‌ی عشق در میان داستان، باعث می‌شود جوان فیلم به مسیر رو به انحطاطش ادامه بدهد. سکانس موحش و ترسناک پایانی و با آن دوربینی که مصرانه و آرام در مسیری طولانی جوان را تعقیب می‌کند، مهم‌ترین صحنه‌ی فیلم است. کارگردان همه‌چیز را چیده را تا به این‌جا برسد. تا نشان بدهد که آن جوان سربه‌زیر و گیج‌وگول ابتدای فیلم که برای پیدا کردن راه مدرسه مجبور بود از دیگران کمک بخواهد، حالا به چنان تفکری رسیده که می‌تواند به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن آدم بکشد. کارگردان همه‌چیز را برای این صحنه‌ی نهایی کنار گذاشته است و چه صحنه‌ی وحشتناکی هم هست. این‌جاست که دیگر دیالوگ‌ها هیچ اهمیتی ندارند، این‌که بفهمیم شخصیت‌های داستان به هم چه می‌گویند، هیچ مهم نیست. مهم تصویر موحشی‌ست که جلوی روی‌مان گسترده می‌شود تا نشان بدهد ذات آدم‌ها چقدر می‌تواند خطرناک باشد. کارگردان با ۳۴ نمای طولانی و دوربینی که مدام دنبال شخصیت‌ها راه می‌افتد و تعقیب‌شان می‌کند موفق می‌شود فضای ترسناکی بیافریند که ما خودمان را ببینیم. در این دنیای سرد و پر از سکوت، حتی عشقی که جوان داستان گرفتارش می‌شود هم آن‌قدرها آتشین و مجنون‌گونه به نظر نمی‌رسد، انگار از روی عمد. ظاهراً قرار نیست به این نتیجه برسیم که عشق است که باعث می‌شود جوان به جنون کشیده‌ شود. نکته این‌جاست که عشق تنها یک بهانه است برای رسیدن به آن چیزی که جوان فیلم در انتها می‌شود.

 

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینمای خانگی من – نقد و بررسی فیلم