پدرخوانده
خلاصهی داستان: رعنا و عماد زوج جوانی هستند که به خانهای جدید نقل مکان میکنند. یک روز که عماد در خانه نیست، مردی به رعنا تجاوز میکند و میگریزد. کمی بعد مشخص میشود مستأجر قبلی آن خانه زنی بدکاره بوده و مرد متجاوز هم احتمالاً یکی از مشتریانش که به تصور اینکه زن هنوز آنجا زندگی میکند وارد خانه شده است. در حالیکه رعنا اوضاع روحی آشفتهای دارد، عماد تلاش میکند متجاوز را پیدا کند …
یادداشت: بیایید از سکانس طولانی و کشدار رویارویی عماد و پیرمرد شروع کنیم: عماد که منتظر ورود جوان وانتیست پیرمردی را مقابل خود میبیند که ظاهراً پدرخانم همان جوان است. کمکم مشخص میشود متجاوز همین پیرمرد است و بعد عماد تصمیم میگیرد با خبر کردن خانوادهی پیرمرد انتقام بگیرد. با توجه به اینکه عماد دوباره همهچیز را برای پیرمرد (و البته ما) تعریف میکند این سکانس بهتنهایی میتوانست یک فیلم کوتاه نفسگیر باشد که همهچیز در خود دارد، بدون شعار و نمادپردازی. البته اگر آن قربانصدقهرفتنهای بیش از حد و غلوشدهی همسر پیرمرد را قلم بگیریم. غلوشده از این جهت که رفتار پیرزن و دختر و دامادِ متجاوز به گونهایست که انگار قلب پیرمرد برای اولین بار است که دچار مشکل شده و تاکنون مثل این اتفاق برایش نیفتاده است. در اینجا فرهادی برای «درآمدن حرف»ش و نشان دادن موقعیتی متناقض تصمیم گرفته نکونالههای پیرزن را دوبرابر کند تا مخاطب تماموکمال شیرفهم شود که: هر چند با پیرمردی متجاوز طرفیم اما او هم مثل همهی انسانهای مشکلآفرین، نابههنجار و دردسرساز بالاخره خانواده و کسوکاری هم دارد که اتفاقاً عاشقش هم هستند. پس جدا از این نکونالههای درشت، باقی این سکانس به تنهایی کافی بود تا کلیت ماجرا دستمان بیاید. حالا سئوال اینجاست که از ابتدای فیلم تا این سکانس چه اتفاقی افتاده است؟
فیلم جدید اصغر فرهادی بیش از آنکه داستان جذابی باشد، سرشار از نمادپردازیهاییست که رمزگشایی از آنها حالا دیگر چندان جذاب نیست؛ از خانهای در حال فروپاشی تا گریمشدن در سکانس پایانی و تا مکث روی ترک دیوار بالای تختخواب رعنا و عماد و تا همسانسازی تئاتر و زندگی واقعی زوج جوان داستان، همه و همه تمهیدات بارهااستفادهشدهای هستند که البته اینجا بیش از آنکه در تاروپود داستان قرار بگیرند، برای زدن «حرف» کنار هم چیده شدهاند. ماجرای ترک روی دیوار و گریم و خانهی درحال فروپاشی که تکلیفش معلوم است و واضحتر از آن است که توضیحی نیاز داشته باشد. اما ماجرای تئاتر مرگ فروشندهی آرتور میلر چیست؟ کدام بخش از نوشتهی آرتور میلر با زندگی رعنا و عماد همخوانی دارد جز چند مورد ریز که هم در فیلم و هم در نمایشنامه یکیست (مانند زن فاحشه) که میشد آن را با هر نمایشنامهی دیگری هم همسان کرد؟ فروپاشی رویای آمریکایی کجا و فروپاشی زوجی جوان بر اثر یک حادثه کجا؟ (همین جا ناچارم پرانتزی باز کنم و نکتهای را بگویم: راستش این مدت با دقت تمام، بارها و بارها همهی نقدهای مثبت روی فیلم را خواندم؛ نوشتهی همهی بزرگانی که روی انتخاب این نمایشنامه از سوی فرهادی صحه میگذاشتند و با ارائهی سند و مدرک تاییدش میکردند. اما هر چه بیشتر نقدهای این عزیزان را میخواندم بیشتر گیج میشدم! دلیل و مدرکهایی که برای صحهگذاشتن روی انتخاب این نمایشنامه میآوردند آنقدر فراوان و اغلب گنگ و نامفهوم و تحمیلی بود که دقیقاً با ایراد نگارنده از سطحیبودن چنین انتخابی برابری میکرد!) شاید جذابیت این همسانسازی برای فرهادی این بوده که عماد وقتی میفهمد بابک هم با آن زن بدکاره رفتوآمد داشته روی صحنه و هنگام بازی در بخشی که قرار است به کاراکتر بابک در نمایش بدوبیراه بگوید، از خودش «مرتیکهی هرزه»ای هم به دیالوگها اضافه میکند که نشان بدهد از دست او عصبانیست … کلیت بخش تئاتر چیزی نیست جز کش دادن ماجرا، پر کردن وقت و البته فرصتی برای فرهادی تا سقلمهای هم بزند به ماجرای ممیزی در ایران که هیچ ربطی به کلیت و مضمون داستان ندارد، همچنان که ماجرای کتابهایی که عماد برای مدرسه آورده و از طرف بالادستیها پذیرفته نشده هم جز بهزور چسب، به داستان فروشنده نمیچسبد. البته طرفداران آقای فرهادی، هم نمایشنامهی مرگ فروشنده را به متن فیلم میچسبانند و هم این بخشهای کوتاه دربارهی ممیزی و فشار در جامعه را!
فرهادی که تلاش میکند هر کدام از شخصیتهایش را به چیزی وصل کند نیمچهداستانی هم به صنم که نقش فاحشهی نمایشنامه را بازی میکند داده تا «حرف»ش را زده باشد. صنم از شوهرش طلاق گرفته و هر بار برای اجرا مجبور است بچهاش را با خود سر صحنه بیاورد. یک جایی هم آن اوایل داستان از گروه قهر میکند که مشخص نیست چه فایدهای دارد. بابک هم ربطی به فاحشهی فیلم پیدا میکند که در حد اشارهای گذراست و نه بیشتر. همهی اینها را که کنار هم قرار میدهیم جز برای رساندن یک مفهوم و پیام و نشان دادن جامعهای پرمشکل کاربرد دیگری ندارند.
یکی از جذابیتهای فیلمهای فرهادی رفتار و عکسالعملهای برونگرایانه و لحظات انفجاری شخصیتهایش بود. درگیریهای جذابی که اوج هیجان را برای مخاطب رقم میزدند. به عنوان مثال میشود از شاهکارش دربارهی الی گفت که از این لحظات زیاد داشت. نگاه کنید به لحظهی ورود صابر ابر به جمع جوانها که چه لحظهی هیجانانگیزیست. یا بگومگوهای دیوانهوار هدیه تهرانی و حمید فرخنژاد در چهارشنبهسوری و یا باز نگاه کنید به عکسالعملهای انفجاری و دیوانهوار شهاب حسینی در جدایی نادر از سیمین. حالا اینجا قرار است فرهادی شخصیتی خلق کند اهل ادب و هنر که با آرامش کارش را پیش میبرد و نهایتِ کاری که میکند سیلیایست که به گوش متجاوز میزند. او قرار است شخصیت آرامی باشد که تلاش میکند متمدن بماند. او نهتنها با توجه به کدهایی که خود داستان میدهد گاو نمیشود (لابد قرار است از سکانسهای کلاس عماد که دربارهی فیلم گاو با شاگردانش حرف میزند و در جواب پرسش یکی از شاگردان مبنی بر اینکه انسانها چطور گاو میشوند؟ مؤکدانه جواب میدهد: «بهمرور»، به این نتیجه برسیم که او هم کمکم قرار است گاو شود که البته آن «گاو شدن» با این «گاو شدن» به لحاظ مفهومی و تماتیک زمین تا آسمان فرق دارند) بلکه بسیار هم منفعل است و این انفعال نه مربوط به شخص او بلکه مربوط به ایراد داستان و پیش نرفتن آن است. برمیگردیم به پرسش بالا: تا قبل از سکانس خودبسندهی رویارویی عماد با متجاوز چه اتفاقهایی میافتد؟ فرهادی آنقدر به اسم خودش که «برند» است اطمینان دارد که برای انداختن اولین گره در داستانش نیمساعت زمان میخواهد که این نیمساعت هم بیشتر تشکیلشده از خردهداستانهایی که در نگاه اول هر چند ممکن است خوبکاشتهشده به نظر برسند اما با کمی مکث روی آنها و فاصلهگرفتن از فیلم روشن میشود که خردههایی هستند که به جای آنکه در بطن داستان روان باشند از همان حسابگریهای بهشدتمهندسیشده و ریاضیوار فرهادی میآیند که زیادیفکرشده و در نتیجه سرد هستند. نگاه کنید به ماجرای کلاسهای عماد که به سبک فیلمهای دههی شصت شاگردان مزهپراکنی میکنند و جزو ضعیفترین صحنههای فیلم است (توجه دارید که همین صحنه در فیلمهای دیگر شاید آنقدرها توی ذوق نزند). این کلاسها به این نتیجه ختم میشود که عماد گوشی یکی از شاگردان را میگیرد و در آن عکسهای آنچنانی میبیند و از شاگرد میخواهد پدرش را بیاورد مدرسه، که قرار است قرینهی سکانس پایانی باشد که عماد خانوادهی پیرمرد را خبر میکند و البته به شکلی هم روند رو بهزوال اخلاقی و لابد همان «گاو»شدن عماد را نشان بدهد یا مثلاً ماجرای زن مسافر تاکسی که از طرز نشستن عماد شکایت میکند هم قرار است موضع حمایت از زنان جامعه را نشان بدهد چون کمی بعد عماد به شاگردش که این صحنه را دیده میگوید از این حرکت زن ناراحت نشده چون احتمالاً قبلاً مردی در تاکسی به زن تعرض کرده است. بعد از ماجرای تجاوز و تا رسیدن به سکانس پایانی شاهد دستوپازدنهای عمادی هستیم که گفتیم گیجیاش بیشتر نشان از گیجی داستان دارد تا شخصیتش. او نشانههایی از متجاوز مییابد، اینطرف و آنطرف میرود، دائم وسایل مستأجر قبلی را بالا و پایین میکند، از بابک شکایت میکند که چرا به او نگفته قبلاً چه کسی در این خانه زندگی میکرده، از شنیدن اینکه مرد همسایه برای اولینبار درِ حمام را باز کرده تا رعنا را نجات بدهد به فکر فرو میرود، وانت متجاوز را دائم جابهجا میکند، تئاتر بازی میکند و این میان فرصتی فراهم میشود تا دقدلش را سر بابک خالی کند و در نهایت هم به شکلی تصادفی وانت متجاوز را دوباره پیدا میکند و باقی ماجرا. مسیری که میتوانست بسیار کوتاهتر باشد و البته موثرتر.
فرهادی در جدیدترین فیلمش قرار است طرف زنها را بگیرد. نمیگویم عماد قرار است اینگونه باشد چرا که سایهی فرهادی و اسمش، پدرخواندهوار از همهچیز پررنگتر است. او جلوتر از داستانش حرکت میکند و میخواهد نشان بدهد که مردهای جامعه دچار چه عقدههایی هستند، از بابک که معلوم میشود با زن فاحشه در ارتباط بوده تا شاگرد که در موبایلش عکسهای آنچنانی دارد و بالاخره تا پیرمرد نحیف و کمتوانی که هیچ به قیافهاش نمیخورد متجاوز باشد. او تلاش میکند به شکلی طرف زن ماجرا را بگیرد اما شخصیت رعنا آنقدر بیکارکرد است که علناً به نقض غرض تبدیل میشود. رعنا تا پایان داستان نه کاری میکند و نه تأثیری میگذارد. تنها تا پایان با چهرهای گرفته چند باری گریه میکند و چند باری هم عماد را شماتت میکند که کاری نکرده است و آنگاه هم که عماد میخواهد کاری بکند او اصرار دارد که کاری نکند! هر چند عماد در نهایت هم کار خاصی نمیکند، جز یک سیلی که شاید اگر آن را نمیزد هم پیرمرد با آن اوضاع وخیمی که داشت، دیر یا زود خودش به خاطر سکتهی قلبی دنیا را ترک میکرد. در حالی که همهی اهل محل و همهی همکاران از ماجرای بهوقوعپیوسته خبر دارند، رعنا حاضر نمیشود به خاطر حفظ آبرو پیش پلیس برود. چرا؟ چون اگر برود داستان خیلی زود تمام میشود!
فرهادی در جدیدترین فیلمش تلاش میکند از ماجرای یک تجاوز به کلیت جامعهای مشکلدار اشاره کند اما وقتی هیچچیز در کنار هم جفتوجور نباشد این اتفاق نخواهد افتاد. عماد در پایان به گوش پیرمرد سیلی میزند تا از تمام مردان جنسیتزدهی جامعه که به حریم دیگران تجاوز میکنند انتقام گرفته باشد اما با این سیلی در نهایت فقط انتقام خودش را میگیرد.
و میماند یک نکته: به نظرم بهترین بازی فیلم متعلق است به فرید سجادیحسینی پیرمردی که نقش متجاوز را بازی میکند. او بهخوبی از عهدهی نشاندادن حسهای مختلف برآمده است، از ترس و وحشت موقعیتی که در آن گیر افتاده تا خجالت و شرمساری از روی خانواده و البته رعنا. وقتی با سری پایین به عماد اعتراف میکند که وسوسه شده است، تا ته ماجرا را میخوانیم.
فیلم دیگر فرهادی در «سینمای خانگی من»:
ـ گذشته (اینجا)
عنوان بسیار هوشمندانه ای است.. همه چیز چیده شده برای نتیجه گیری کارگردان.. بنظرتون چی شده که اصغر فرهادی اینقدر گل درشت پیام میده در این فیلم؟ (کاش میتونستم لودر بندازم این شهر رو خراب کنم/ به مرور گاو میشه/ حتما یکی قبلا مزاحمش شده/ ترک خوردن برجسته دیوار اتاق خواب)
گاهی اوقات آدم از هول حلیم، می افتد در دیگ …
“در حالی که همهی اهل محل و همهی همکاران از ماجرای بهوقوعپیوسته خبر دارند، رعنا حاضر نمیشود به خاطر حفظ آبرو پیش پلیس برود. چرا؟ چون اگر برود داستان خیلی زود تمام میشود!”
دو تا هماسیه طبقه پایین کل اهل محل نیستند و همکارانش هم دوستان صمیمی هستند و به هر حال متوجه میشدند ولی رفتن پیش پلیس خیلی فرق میکند و بیشتر از سر شرم است و بعد آبرو که در جامعه ما قابل درک است
در مورد جمله آخر و چیده شدن هم یاد گفته معروف جان فورد افتادم درباره انتقادی که از صحنه تعقیب و گریز فیلم شاهکارش دلیجان شده بود. قضیه این بود که بعضی از منتقدین بیان کردند که چرا سرخپوستان به جای شلیک پر از خطا به سمت دلیجان و مسافران به اسبهای دلیجان شلیک نمیکنند تا با توقف دلیجان کار مسافرانش را تمام کنند.
پاسخ جان فورد این بود: اگر به اسبها شلیک میکردن داستان تمام میشد.
به هر حال با سینما و درام سینمایی طرفیم و با این گونه ایرادها از اساس ماهیت سینما نادیده گرفته میشود. و میشود تقریبا تمام فیلمها را بد دانست.
اول اینکه فیلم وسترن فرق دارد با فیلمی که قرار است یک واقعیت اجتماعی باشد که فیلم نامه اش داعیه ی رعایت تمام علت و معلول ها و ریزبینی در تمام جنبه های داستان را دارد. این اتفاقاً «این گونه ایرادها» نیست، خیلی هم مهم است. البته از نظر من. حالا شما شاید قانع شده باشید که خب چیز دیگری ست. ممنون.
اشتباهی که شما و خیلی ها مرتکب میشوید این است که فکر میکنید فرهادی یک فیلمساز محظ واقع گراست و فیلمش باید تماما ریز به ریز تابع منطق دودوتا چارتایی باشد در حالی که او فیلمسازیست که هم با تمهیداتی به این منطق نزدیک میشود و هم قصه اش را به نوعی زیبایی شناسی استیلیزه در درام نزدیک میکند که تابع صرف واقعیت نیست و ترکیبی از این دو نوع روایت را ارائه میدهد. مثلا در درباره الی هیچکدام از همراهان الی حتی سپیده نام کامل او را نمیدانند و این با منطق دودوتاچارتایی نمیخواند و اتفاقی که برای الی می افتد کمی استثنایی است. در جدایی هیچ منطق دودوتا چارتایی برای حذف صحنه تصادف در روایت وجود ندارد. در گذشته نیز سکانس پایانی فیلم و تکان خوردن دست زنی در کما باز هم ابهام ایجاد میکند. در فروشنده اما فرهادی در تجربه ای متفاوت تر کمی زیبایی شناسی استیلیره را بیشتر می کند چه در روایت و چه در ساختار میزانسن و حتی موسیقی اما همچنان مخاطب را به خوبی درگیر داستان و شخصیتها میکند و آن فضای استیلیزه هم چالش و درگیری ذهنی بیشتری برای مخاطب اثر فراهم میکند. به هر حال فرهادی میخواهد هر فیلمش را تبدیل به یک پدیده فرهنگی بحث برانگیز کند و فعلا با روش ترکیبی روایت در فیلمهایش موفق شده است گاهی بیشتر گاهی کمتر.
این مطلبی که گفتم ربطی به فیلمساز محض واقع گرا بودن و نبودن ندارد. فیلم باید در دنیای خودش، جور دربیاید. حالا چه بخواهد آقای فرهادی باشد، چه لوئیس بونوئل! به هر حال این نظر شماست. من هم نظرم را گفتم. برای شما باورپذیر بود، برای من و خیلی های دیگر نبود. ضمن اینکه مشکلات فیلم چیزهای مهمتری ست که نوشتم. و خلاصه اینکه: «خواستن» همیشه هم «توانستن» نیست.
رعنا بعد از خونریزی شدید در بیمارستان بستری میشود آن هم بدون این که بیمارستان به پلیس خبر دهد! پیرمردی که مشکل شدید قلبی دارد و در اواخر فیلم با یک سیلی عماد تا دم مرگ و یا شاید تا خود مرگ میرود، میتواند استرس ورود به خانه و تجاوز و یا قصد به تجاوز به زنی آن هم در آن ساعت شلوغِ شب را تحمل کند! پیرمردی که آن قدر حواسجمع است که سر صبح خط موبایلش را میسوزاند اما حواسش به ماشینش نیست که میتوانست همان نصف شب و یا صبح زود برای برداشتنش با کلید زاپاس برگردد. (با توجه به این که کسی چهره و ماشینش را ندیده بود، این کار خطر چندانی برایش نداشت)! عماد از طریق دانشآموزش فقط و فقط به آدرس ماشین – آن هم در مقابل یک مغازه! و نه منزل- میرسد. گویی در راهنمایی و رانندهگی فقط آدرس سکونت ماشین! و نه اسم و سن و مشخصات صاحبش ثبت میشود! عماد قفل گوشی را میشکند گویا! (چون فقط در این صورت است که میتوانسته، فهمیده باشد پیرمرد خطش را سوزانده!) و گویاتر! از داخل آن گوشی هیچ چیزی پیدا نمیکند که هویت مرد را مشخص کند! نه عکسی (با توجه به دوربیندار بودن گوشی)، نه پیامکی، نه تماسی و نه…عمادی که آن قدر سیبزمینی تشریف دارند که تا آخر فیلم چیزی از اصل ماجرایی به این مهمی، از رعنا نمیپرسد، بدون دانستن اصل ماجرا چنان رگ غیرتش باد میکند که خودش قیصرطور قصد انتقام ناموسش را میگیرد! و…من سه نقطه میگذارم. یعنی باز هم میشود مثال آورد از بد بودنش! اصغر فرهادی که در فیلمهای گذشتهاش برای مخاطب سوال ایجاد میکرد، اکنون فیلمی ساخته که در آن برای مخاطب سوال پیش میآید! آن هم سوالاتی بیپاسخ!
منبع : ؟
ممنون.
سلام، خوبید. من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم. منم بعد از دیدن فیلم فروشنده یه مقدار جا خوردم. اینقدر که تعریفش رو کردن دیدنی نبود. به نظرم همون موضوع «پدرخواندگی» پررنگش کرده بود. فقط سوالی که برام مطرح شد چطور شد که در کن اینقدر مطرح شد؟ حالا در اسکار رو آدم می فهمه. ولی شهاب حسینی خیلی بازیهای از این درخشان تر هم در کارنامه داشت.
سلام و خوشحالم که همراهم شدید. «فروشنده» در کن مطرح نشد، بلکه اصغر فرهادی با اسکار «جدایی نادر از سیمین»، پیشتر مطرح شده بود و خب وقتی پیراهن کسی خوب پاره شود، دیگر تا آخرش خوب پاره خواهد شد، حتی اگر کار خوبی هم نکرده باشد!
فروشنده، هرچه که بود، نه تنها لیاقت دریافت اسکار نداشت که حتی در حد فیلم های جشنواره ای هم نبود…. بجز یک رب آخر فیلم، بقیه اش بسیار کسل کننده و عذاب آور است.. فرهادی از لنز دوربینش مسائلی را نشان که بسیار سطحی بود،چیزی که همه جامعه بارها و بارها میبینند ارزش نشان دادن به خود جامعه رو نداره، باید چیزهایی را نشان داد که در بطن جامعه هست جلو چشمان همه اتفاق میافته اما کسی متوجهش نیست…
مثه تماشای ۲۴ ساعت از زندگی یک کودک کار که سرچهار راه گل میفروشه…
همه ما چنین بچهایی را سر چهارراه دیده ایم… اما فقط سر چهار راه موقع فروختن گل یا فال.. شاید اگر از زوایای پنهان و تاریک و دیده نشده کودکان کار فیلمی ساخته بشه که این بچها از کجا میان، بعد کار به کجا میرن، چطور میرن، با کی میرن، کجا و باکی زندگی میکنن، در مسیر زندگی چه اتفاقاتی براشون میافته، اونوقت شاید سیاست ها برای حمایت از این قشر شکل جدی به خودش بگیره… فرهادی میخواست جامعه مریض و تجاوز گرانه رو نشون بده اما اینکارو نکرد.. فقط طی چند دیالوگ کوتاه فقط شنیدیم که چند نفر دیدن و شنیدن،، اگر فرهادی سکانس تجاوز را پررنگ تر نشان میداد آنوقت شاید فیلمش ارزش یک بار دیدن را داشت… در پایان پشیمانم از وقتی که برای دیدن فیلم گذاشتم..
سلام. من این فیلم رو تازه دیدم. درمورد اون پلاستیکی که اخر فیلم عماد به پیرمرد داد توضیحی دارین ؟ و اون مبلغ پول که قاعدتا بعد از انجام کار روی طاقچه گذاشته بود..
ممنون
کاش میشد یه لودر انداخت زیر این شهر از نو ساختش.
قبلا این کارو کردن شده این.
بی نظیر
بعضیها فکر میکنن فرهادی و امثالهم میخوان بگن تو جامعه متجاوز فساد زده زندگی میکنیم ولی اصل قضیه اینه که ماجرای فروشنده میخواد مساله غیرت و حفظ ناموس رو زیر سؤال ببره یعنی میگه طرف چون به زنش نگاه به اصطلاح فرهنگ غربی مالکانه داره میخواد از مالش دفاع کنه به عبارتی دعوای شوهر و متجاوز در جوامع مردسالار که منظور از مرد سالاری در تعبیر غربی تا جایی پیش میره که فلسفه بافی میکنن که زن بعد از ازدواج هم مالک رحم خود باشد و از هر مردی خواه شوهر یا دیگری که دلخواه او باشد باردار شود چون ازدواج باعث مالکیت زن توسط مرد نیست و با همین تفاسیر آبدوغ خیاری و سطحی اصل مساله وفاداری و تعهد متقابل همسران و آنچه ارزش های خانوادگی مینامند کمرنگ میکنن تا در نهایت افراد جامعه تبدیل به جسم های زنده ای بشن که تحت جهان سرمایه داری به سیر کردن غرایز و عقده های شخصی برسن صرف نظر از هر تاثیر منفی که در زندگی اعضای خانواده یا دوستان یا جامعه بذاره و این من خودمحور شکل بگیره و در واقع جوامع و ارزش های دینی در تقابل با این جریان هستن که به لطف پیاده نظام موسوم به سلبریتی ارزش زدایی میشن اینه اون کاری که فرهادی براش جایزه میگیره